خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

۲۴ مطلب با موضوع «داستان های ترسناک» ثبت شده است

۰۹
ارديبهشت

فصل 5


داشتم از ترس سکته میکردم این صدای آدرینا بود!! باور نمیکردم با هیجان توام با استرس رو کردم طرف ایلیا و گفتم:تو برو من زودی میام. ایلیا یه پوزخند زد و در رو بست و طرف مقبره رفت. چشمام رو بستم و خواستم تمرکز کنم که بلکه این صدا رو بشنوم که چیزی دستگیرم نشد دو سه دقیقه دیگه هم موندم و

  • Escape RoOoM
۰۹
ارديبهشت

فصل 4
ایندفعه من و ایلیا سرتاپا گوش شده بودیم و به آدرینا چشم دوخته بودیم که یهو گفت:بچه ها خودتون رو قایم کنید... من و ایلیا با تعجب توام با بهت و صدای بلندی گفتیم:برا چی؟!! آدرینا کتاب رو بغل کرد و با صدای بلندی شروع کرد به ورد خوندن حس کردم باد شدیدی داخل خونه می وزید ولی وقتی به پنجره ها نگاه کردم دیدم بسته بودن نمیدونستم چکار کنم ایلیا که با چشمای گرد شده از ترس به آدرینا نگاه میکرد که دیدم ایلیا شروع کرد به گریه کردن سرش رو انداخت پایین و با صدای بلندی داد زد:خدااا به چشمای آدرینا که نگاه کردم فهمیدم چشماش سفید شده بود اصلا خبری از مردمک چشماش نبود.

  • Escape RoOoM
۰۹
ارديبهشت

فصل 3
خلاصه ای از ماجرا رو براش تعریف کردم از موقعی که تو اتاق بودم تا زمانیکه رفتم بیرون. ایلیا:خدای من...باور کن من نبودم قسم میخورم.. _باشه باورت کردم، ولی کی بود اون؟؟ ایلیا:قضیه مشکوکه، دادار حتما تو اون زیر زمین یه چیزی هست، مثلا اون کتابه که بابابزرگت در موردش حرف میزد.ولی متاسفانه پیداش نکردم. _تو از کجا فهمیدی کتابه نیستش؟؟ ایلیا:خب موقعی که بهوش اومدم زیر زمین رو زیر و رو کردم ولی چیزی به اسم کتاب پیدا نکردم _یعنی کتابی نبود؟؟ ایلیا:نه _شاید تو خوب نگشتی...پس بیا بریم فعلا بخوابیم تا فردا صبح بازم دنبال این کتابه بگردیم

  • Escape RoOoM
۰۹
ارديبهشت

فصل 2


احمدی:اسم تو هم دادار هست نه؟ _آره پس منو میشناسید احمدی:پدربزرگت خیلی در موردت تعریف میکرد، حالا چی شد اومدید شمال؟ _چی میگفت در موردم؟ احمدی:والا پسرم چی بگم...گفت اگه یه موقع دادار اومد سراغم رو ازت گرفت بهش یه امانتی بده اونقد هیجان زده بودم که حد نداشت یه لبخند زدم که ایلیا سوالی بهم نگاه کرد.بدون تردید گفتم... _آقای احمدی میشه اون امانتی رو بهم بدین؟ احمدی:چرا که نه الان برمیگردم پسرم تا آقای احمدی رفت دفتر رو بیاره ایلیا زد رو پام و یکم خودش رو آورد جلو و آروم گفت... ایلیا:جریان چیه؟ امانتی چیه دیگه؟ _بعدا بهت میگم

  • Escape RoOoM
۰۹
ارديبهشت

فصل 1
پاتوق من اکثر اوقات اینجا بود تا وارد شدم ایلیا به استقبالم اومد. ایلیا:به سلام دادار خودم _سلام خوبی؟ ایلیا:خوبم خوبم بیا بشین یه جای دنج انتخاب کردیم نشستیم،سلیقه ی ایلیا فوق العاده بود قبلا این جا خیلی مدل سنتی و قدیمی داشت میشه گفت قهوه خونه بود ولی تا ایلیا تصمیم به کار کردن تو این رستوران کرد من کمکش کردم میز و صندلی بگیره خودش هم در و دیوار رو رنگ کرد صاحب مغازه چون پیر بود رستوران رو به پسرش و ایلیا سپرد و واقعا الان آدم هوس میکنه ساعت ها بشینه تو همین رستوران و از جاش جم نخوره.یه ده دقیقه از رفتن ایلیا میگذشت همونطور که داشتم

  • Escape RoOoM