خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

جنگل ممنوعه

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۳۶ ق.ظ

فصل 1
پاتوق من اکثر اوقات اینجا بود تا وارد شدم ایلیا به استقبالم اومد. ایلیا:به سلام دادار خودم _سلام خوبی؟ ایلیا:خوبم خوبم بیا بشین یه جای دنج انتخاب کردیم نشستیم،سلیقه ی ایلیا فوق العاده بود قبلا این جا خیلی مدل سنتی و قدیمی داشت میشه گفت قهوه خونه بود ولی تا ایلیا تصمیم به کار کردن تو این رستوران کرد من کمکش کردم میز و صندلی بگیره خودش هم در و دیوار رو رنگ کرد صاحب مغازه چون پیر بود رستوران رو به پسرش و ایلیا سپرد و واقعا الان آدم هوس میکنه ساعت ها بشینه تو همین رستوران و از جاش جم نخوره.یه ده دقیقه از رفتن ایلیا میگذشت همونطور که داشتم رستوران رو میپاییدم با دو پرس غذا برگشت نشست روبه روم.نهارمون رو با سکوت نوش جان کردیم.بعد از نهار هم کمی نشستیم تا در مورد تعطیلات نوروز صحبت کنیم که کجا بریم. ایلیا:خوب حالا کجا میخوای بریم؟ _شمال ایلیا:ایول من عاشق شمالم...ولی نه ماشین داریم نه خونه.. _ماشین بابام رو میارم، واسه خونه هم میریم ویلای خودم ایلیا:ویلای خودت؟؟ از کی تا حالا دادار خان ویلا داره؟ _ پدربزرگم وصیت کرده که بعد از مرگش ویلا به اسم من باشه ولی هیچ وقت نخواسته من برم اونجا..ولی دیگه خسته شدم دوست دارم برم ببینمش ایلیا:چرا؟ یعنی تا حالا ویلای پدر بزرگت رو ندیدی؟؟ _پدر بزرگم سه سال قبل از مرگش این ویلا رو خریده..تو وصیت نامش نوشته به نام من میکنه ولی به شرطی که نره توی اون ویلا ایلیا:خوب دیگه چه فایده به نام توئه ولی نمیتونی ببینیش؟؟ _دیگه نمیدونم گفته بفروشش ولی وارد اون ویلا نشو ایلیا:خوب تو چرا میخوای بری؟ حتما دلیلی داره که این پیرمرد بدبخت گفته نرو ..پدرت چی؟میدونه میخوای بری اون ویلا؟ _بهش گفتم میریم مسافرت ولی بهش نگفتم شمال میریم ایلیا:پس گفتی کجا؟ _جزیره کیش ایلیا:دیوونه می ارزه به خاطر یه ویلا اینقدر دروغ بگی؟؟فرض کن رفتیم اونجا مردیم، خبری ازمون نشد، دوباره خانواده ی گرامی میرن جزیره کیش دنبال ما میگردن _این مزخرفات چیه میگی، مرگ کجا بود فقط میخوام برم ببینم اون ویلا رو... همین ایلیا:آدرسش رو میدونی؟؟ تو که گفتی تاحالا نرفتی؟ _آدرسش رو به روش خودم دیگه بدست میارم ایلیا:کاراگاه شدی نمیدونستیم؟ عجب رفیقی داریم مااا... _آره دیگه من همینم خوب من برم دیگه تا تعطیلات وقت زیادی نمونده تو هم تو این مدت هرچی نیاز داری جمع کن ایلیا:راستی چقد میمونیم اونجا؟ _یه هفته شاید هم کمتر معلوم نیست ایلیا:باشه پس هر موقع خواستیم بریم خبرم کن _واسه جمعه آماده باش، صبح زود با ماشین میام دم در خونتون ایلیا:ا باشه پس.. _خب کاری باری؟ ایلیا:سلامتی مواظب خودت باش داداش _حتما تو هم همینطور خدافظ ایلیا:هستم خدافظ بعد از اینکه از ایلیا خدافظی کردم از رستوران در اومدم.دست کردم تو جیبم تا شاید یه قرون پول پیدا کنم، ولی دریغ از یه تومنی.پدرم همیشه یه مقدار پول میداد واسه هر ماه وضع مالی ما خوب بود ولی باز هم حس میکنم اونی نیست که من میخوام. شروع کردم به قدم زدن یه نگاه به ساعت انداختم حدود ساعت ۶ بود یکم تندتر راه رفتم تا بلکه زودتر برسم. یه گوشه از خیابون چشمم به یه گربه ی سیاه خورد که بد نگام میکرد انگار طلبکار بود، با این فکر یه لبخند زدم، کارم به کجا کشیده بود که نگاه های گربه هارو تشخیص بدم.بی تفاوت ازش گذشتم تا اینکه به سر کوچه مون رسیدم تقریبا ۴۵ دقیقه تو راه بودم.دستم رو روی دکمه آیفون فشار دادم که صدای مامان اومد که باز غرغر میکرد که چرا دیر میای خونه...بعدش بلافاصله صدای تیک آیفون اومد در رو هل دادم و رفتم داخل حیاط. نشسته بودم پشت کامپیوترم و داشتم روی پروژه ی دانشگاه کار میکردم که یهو صدای جیغ دارینا بلند شد،اول یکم تو بهت بودم ولی زود خودمو رسوندم اتاقش.مامان بابا هم بعد از من بلافاصله اومدن. از چیزی که میدیدم تعجب کرده بودم روی تخت دارینا دقیقا همون گربه سیاهی که گوشه ی خیابون نگام میکرد همون نگاه خاصش، همون چشایی که برق میزد... ولی یکم که فک کردم گفتم شاید یه گربه ی دیگه ای باشه...آره میتونه هر گربه ی دیگه ای باشه..آره با این افکار خودم رو قانع کردم و با یه حرکت دست سریع گربه رو گرفتم.دارینا که از گریه ی زیاد چشماش قرمز بودن خطاب بهش گفتم.._بابا یه گربه بود..ناسلامتی ۱۷سالته هااا..پاشو پاشو دست و صورتت رو بشور مامان:راست میگه عزیزم پاشو دخترم دارینا همونطور که گریه میکرد گفت:مامان بخدا شما ندیدینش ایستاده بود پشت پنجره... بعدش که یهو غیبش زد منم گفتم بزار ببینم کجا رفت ،پنجره رو باز کردم پرید روم و منو زخمی کرد بعدش خراشیدگی های رو دستاش رو نشونمون داد، بدجور زخمی شده بود دستاش ملتهب بودن و از یه جاهایی هم خون میومد. مامان موند اتاقش قربون صدقش میرفت بابا هم برگشت پا تلوزیون فوتبال نگا کنه، منم همونطور که گربه دستم بود رفتم حیاط. خواستم بزارمش زمین که یهو دستمو سفت چسبید، تعجب کرده بودم از اینکه یه گربه اینطوری بکنه..آروم زمزمه کردم:نه بابا این فقط یه گربه اس چته تو دادار.. افکار مزاحم رو پس زدم و رفتم تو کوچه آروم گذاشتمش زمین که باز دستمو سفت با پنجه های کوچیکش که ناخنای تیزی هم داشت گرفت. عمیق به چشماش نگاه کردم چشماش خیلی عجیب بودن خیلی..یه رنگ یخی با هاله های مشکی...بازم خواستم بزارمش زمین ولی مانعم شد،دیگه کلافه شده بودم...تا خواستم یکم هلش بدم سوزش شدیدی رو روی پوست دستم احساس کردم عصبانی شدم یهو پرتش کردم و در خونه رو زود بستم.تموم دستم راستم پر شده بود از خراشیدگی های این گربه ی سیاه.. یکم به دستم نگا کردم بدتر از خراشیدگی های دست دارینا بود عصبانی بودم نه به خاطر زخم ها به خاطر این گربه که نمیدونم از کدوم قبرستونی اومده. آروم در رو باز کردم سمت راستم که هال بود و بابا داشت نگا فوتبال میکرد سمت چپ هم مامان داشت شام درست میکرد حوصله نداشتم گیر بدن که چی شده برا همین دو پا داشتم ده تا دیگه قرض گرفتم و با کله رفتم اتاقم. صدای مامان میومد که ما رو واسه شام صدا میزد ولی میلی به خوردن نداشتم براهمین از اتاق اومدم بیرون از بالا پله به مامان گفتم سیرم.برگشتم نشستم پشت کامپیوتر یه نیم ساعت وقت گرفت تا پروژم رو تموم کنم بعدش خاموش کردم کامپیوتر رو. چراغ اتاق رو هم خاموش کردم و روی تخت خواب دراز کشیدم سرمو گذاشتم رو بالشت، خسته بودم ولی خوابم نمیومد این خراشیدگی ها هم خیلی سوز میزدن انگار یکی با سوزن داره پوست دستمو سوراخ سوراخ میکنه، سعی کردم کمتر بهش فک کنم، غلتیدم رو پهلو راستم و از همونجا به پنجره نگا می کردم فقط شاخه های درخت بید مجنون پیدا بود و آسمون، برعکس بقیه ی شبا امشب خیلی پرستاره بود، همیشه آسمون پرستاره رو بیشتر از آسمون صاف دوست داشتم.با همین افکار کم کم پلکام سنگین شد و به خواب رفتم. صدای موبایل بدجور رو اعصابم بود، هی داشت زنگ میخورد، پرده ی گوشمو پاره کرد..اه.. دیگه طاقتم طاق شده بود چشمامو باز کردم موبایلو گرفتم و به تندی جواب دادم _الووو ایلیا:الو سلام پاشو مگه امروز نباید پروژه رو به استاد تحویل بدیم؟ هنوز خوابی؟؟ دادار؟؟ مث برق گرفته ها بیدار شدم به ساعت نگا کردم ربع ساعت دیگه کلاس شروع میشد واااااای _ قطع کن الان میام بدون اینکه جوابی از ایلیا بشنوم قطع کردم، بعدش سرسری لباسامو پوشیدم که چشمم خورد به دست راستم صاف بود مث روز اولش شوکه شده بودم آخه چطور میشد دستی که تا همین دیشب پر بود از زخم و خراشیدگی در عرض چند ساعت خوب شه نه این غیر ممکن بود به خودم دلداری دادم که چیزی نیست ولی در واقع دلم خیلی شور میزد به خودم قول دادم به ایلیا همه چیز رو بگم... رفتم که فلاش رو از کشوی کامپیوتر دربیارم که دیدم کامپیوترم روشنه، گفتم شاید دارینا روشنش کرده براهمین فلاش رو برداشتم گذاشتم تو کیفم... ساعت ۷ صبح بود با قدم های بلند سالن رو طی کردم که دیدم استاد داشت میرفت طرف کلاس منم از فرصت پیش آمده استفاده کردم و... _استااااد..آقای کریمی.. آقای کریمی:چیه چه خبرته آقای یزدانی؟ _بخشید استاد ولی....خواستم بگم که من...من...راستش خواستم سلام کنم بهتون دلم خواست همون لحظه آب شم برم زمین عجب سوتی داده بودم ..آقای کریمی خیلی صورتش دیدنی بود با همون اخمای همیشگیش ادامه داد آقای کریمی:علیک السلام، تشریف ببرید کلاس سلامتون رو هم که دادید... همونطور که ار خجالت سرخ شده بودم خودمو پرت کردم تو کلاس. ایلیا:مطمئنی؟؟_آره به جون خودم ایلیا:یعنی میگی موقعی که اومدی دانشگاه دستت خوب بود؟؟؟ _آره خب..چطور مگه؟ ایلیا دستمو سفت گرفت که سوزش بدی رو روی پوست دستم احساس کردم، دردش شبیه خراشیدگی های دیشب بود...نه غیر ممکن بود، به سرعت نگاهمو از ایلیا گرفتم و به دستم دوختم.چطور میشه آخه...قلبم به تندی میتپید و احساس کردم عرق سردی پشت مهره های کمرم نشسته.صبح بود که دستامو دیدم، سالم بود، صاف بود ولی الان شده بود همون دست دیشب... همون دستی که پر از خراشیدگی بود، ایلیا کمی آستین دستمو داد بالا و با صدای نسبتا بلندی شروع کرد به حرف زدن... ایلیا:دادار کی دستت رو اینطور کرده؟؟هان؟؟! جوابمو بده؟؟مگه تو نمیگفتی خراشیدگیها ناپدید شدن؟؟ پس اینا چی ان؟ به تپتپه افتاده بودم نمیدونستم چی بگم..فایده نداشت از همون اول نباید میگفتم..خودمو زود جمع و جور کردم و با صدایی که به وضوح میلرزید ادامه دادم... _چیزه....بابا چته تو...دروغ گفتم...باور کردی؟؟ هههه ایلیا:سر منو شیره نمال لطفا، فک کردی نمیفهمم؟؟ همین الان بهم بگو مگه تو نمیگفتی ناپدید شدن زخمات؟؟هااا؟ _هیچی بابا گفتم که شوخی کردم باهات خواستم یکم بخندیم ایلیا:خوب باشه اگه نمیخوای بگی نگو...واقعا که..پماد نداری بزنی رو دستت؟؟ خیلی افتضاحه، میزنه تو ذوق میدونستم خیلی عصبیه ولی اخلاقش اینطور بود هیچ وقت کسی رو تحت فشار قرار نمیداد، خیلی بخواد اصرار کنه دو سه بار....آرومه و در عین حال شیطون از دوران ابتدایی باهم بودیم،چه دورانی بود.غرق در افکار خودم بودم که ایلیا:حواست کجاست؟باتوام.. _ها..ببخشید یاد اون دوران افتادم.. ایلیا:ابتدایی؟یا راهنمایی؟ _ابتدایی...یادته چطور آشنا شدیم؟ ایلیا:آره..یادمه همیشه مامانت تو رو میاورد مدرسه، خیلی لوس بودی گفتم بزار تربیتش کنم این بچه رو _هههه تو هم خوب از پس کار براومدی ایلیا:آره...هنوز یادمه اون گربه رو..چشماش خیلی قشنگ بودن..لامصب ناز بود خیلی... _گربه؟؟ ایلیا:آره همونی که گذاشتمش تو کیفت _آها آره یادم اومد...حالا چشماش چه شکلی بودن؟؟ ایلیا:یخی.... با هاله های مشکی چهارستون بدنم از چیزی که ایلیا گفت لرزید...خیلی گیج شدم یعنی چی این اتفاقاتی که داره میوفته...اصلا این گربه رو ای کاش اون گوشه ی خیابون نمیدیدم...یعنی واقعا این گربه همون گربه ی اون دوران بود....انگار واقعا به یک مسافرت نیاز داشتم...دیوانه شدم خب معلومه میتونه هر گربه ی دیگه ای باشه...این افکار رو پس زدم و گفتم:داداش؟ ایلیا:جانم _وسایلت رو آماده کردی برا مسافرت؟ ایلیا:آره آماده است همه چیز _خوبه...پس دیگه فردا میام دنبالت ایلیا:فردا؟؟؟ _آره ایلیا:زود نیست؟؟گفتی جمعه _همونطور که کیفم رو از نیمکت برمیداشتم بلند شدم و گفتم:حالا چه اشکال داره دو روز زودتر بریم ایلیا:اشکال داره برادر من...یکم به فکر این رستوران منم باشی بد نیستااا.. دوتاییمون به سمت در خروجی دانشگاه قدم میزدیم _پس پسر آقای احمدی چکاره است؟؟ ایلیا:بدبخت اون هم کار میکنه، خیلی هم زحمت میکشه، من دلم نمیاد دست تنها بمونه _باشه اگه میخوای نیا با قدمای بلند رفتم اون طرف خیابون،امروز حسابی بارون باریده بود و هوا خنک بود حس میکردم انگشت های دستم منجمد شدن براهمین دستامو تو جیب سویشرتم فرو بردم.راه خونه تا دانشگاه تقریبا نیم ساعته ولی امروز دوست داشتم کمی قدم بزنم...دیگه ایلیا سراغی نگرفت میدونستم رفت کاراش رو راست و ریس کنه برا همین به راهم ادامه دادم. تقریبا رسیده بودم سر کوچه مون که صدای زنگ گوشیم بلند شد...گوشی رو برداشتم ایلیا بود.یه لبخند زدم، میدونستم زنگ میزنی _الو ایلیا:الو سلام، خوبی؟ _خوبم ایلیا:حالت خوبه؟ برا دستت پماد گرفتی؟ با این حرفش تازه یادم افتاد..راهمو کج کردم و رفتم سمت داروخانه که نزدیک ما بود و در همون حال گفتم:نه دارم میرم میخرم ایلیا:خوبه...راستش داداش خواستم بگم میام باهات شمال ولی تا شنبه یکشنبه میشه برگردیم؟ _چرا که نه... خوشحال شدم میای..باشه از نظر من مشکلی نیست هر موقع خواستی میتونیم برگردیم ایلیا:مرسی...فردا دیگه آماده باشم؟؟ _آره ساعت ۷ صبح میام دم در خونتون،اونجا باش ایلیا:باشه..ولی یه سوال؟؟تونستی آدرس ویلات رو بدست بیاری؟ _نه هنوز..ولی نقشم رو امشب عملی میکنم ایلیا:بعدش بهم بگی چکار کردی...کنجکاو شدم بدونم _باشه...حتما ایلیا:.......دادار مامانم صدام میزنه من برم کاری نداری؟ _نه سلامتیت پس فعلا ایلیا:فعلا وارد داروخانه شدم و پماد مورد نظرم رو خریدم، تو این هوای سرد دست راستم حسابی بی حس شده بود و دیگه خبری از اون سوزش های وحشتناک نبود..بقیه ی راه رو هم تا خونه طی کردم تا آماده ی اجرای نقشم بشم... دستامو توی جیب پالتوم فروکرده بودم و توی حیاط خونمون قدم میزدم منتظر بودم که نیمه شب شه بعدش شروع کنم به کارگاه بازیم.خیلی مطمئن نبودم درست از آب در بیاد ولی تنها راه این بود. دلیل اینکه پدربزرگ گرامی نذارن من وارد اون ویلا شم چیه؟اصلا چرا من نباید برم..داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صدای بابا ریشه ی این افکار رو پاره کرد... بابا:مگه نمیخوای فردا صبح بری مسافرت؟ خوب برو بخواب خواب میمونی _خوابم نمیاد...خیالتون راحت خوابم نمیبره تازه ساعت یازده شبه بابا:دادار؟ _بله بابا:تو منو دوست داری بابا جان؟به نظرت من خوبم؟رفتارم باهات خوبه؟ از حرفش جاخوردم رابطه ی من و بابا معمولی بود نه خیلی بد نه خیلی خوب ولی بازم هر چی که باشه پدرمه و احترامش واجبه برای همین خواستم جو رو یکم عوض کنم در کل تا حالا دست رو من بلند نکرده، خیلی زیاد هم باهام گرم نمیگیره در حد صحبت های معمولی و روزمره _این چه حرفیه...معلومه که دوستون دارم...واسه فردا باک ماشین فوله دیگه نه؟؟؟ بابا:آره امروز پرش کردم،تو هم ماشین رو با لنج با خودت ببر _باشه سکوت طولانی حکم فرما شده بود.. من و بابا همینطور که دوشادوش قدم میزدیم یهو شروع کرد به باریدن..اوایل نم نم بود ولی یهویی که شدت گرفت بابا پیشنهاد داد بریم زیر درخت بید مجنون بشینیم.حس کردم دل بابا پره تاحالا ندیدم اینقدر صمیمی باهم باشیم، انگار کلی حرف داره میخواد بزنه آخه چهرش گرفته بود. نشستم روی سکوی سرد کنار باغچه که بابا هم کنارم نشست و به روبه رو زل زد.به طور ناگهانی پرسید بابا:خیلی دوست داری بدونی چرا پدرم نذاشته تو بری اون ویلا؟؟ داشتم میمردم از کنجکاوی ولی چرا همین امشب باید میگفت..حس کردم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس، نکنه بابا میدونه میخوام برم شمال غرق در افکارم بودم که بابا یکبار دیگه سوالش رو تکرار کرد بابا:شنیدی؟؟..دوست داری بدونی؟ _آره..آره خیلی دوست دارم بدونم..ولی چرا حالا این سوالو میپرسین؟ بابا:راستش پسرم تو دیگه ۲۳ سالته به اندازه ی کافی بزرگ شدی قبلا نخواستم بگم چون میدونستم باور نمیکنی.. ولی الان وقتشه که بدونی این حقته _چی رو باید بدونم؟ میشه بیشتر توضیح بدین.. بابا:باشه پس بزار برات یه داستانی رو تعریف کنم این داستان مال سه چهار سال پیشه قبل فوت پدرم......یه روز که پدرم نشسته بود مغازش شنید مادرم رو بردن بیمارستان..خودت میدونی که مشکل تنفسی داشت، خلاصه پدرم رفت پیش دکتر معالجش ازش پرسید چکار کنیم بهتر شه..که دکتر گفت باید ببرینش جایی که هوا سالم باشه. پدرم هم یه فکری به سرش زد که چرا نریم شمال!در عرض یه هفته دوست بابام که تو شمال زندگی میکرد یه ویلا براش خرید، ظاهرا این ویلا مال یه خونواده ای بوده که تصادف کردن و فامیلاشون ویلا رو برای فروش گذاشته بودن _همین ویلا که نمیذارید من برم توش؟؟ بابا:آره بابا صبر کن...دلیلی داره که نمیذاریم بری _میشه بگید چه دلیلی؟ بابا:خب چی بگم پسرم گفتم بزار بزرگتر شی بهت بگم که شاید باور کنی و بتونی درک کنی _فقط بگین من باور میکنم بابا:باشه..بعد از اینکه چند هفته از رفتن مادر پدرم به اون خونه گذشت پدرم برام تعریف میکرد که توی اون ویلا صداهای میشنید _چه صداهایی؟؟ بابا:میگفت صدای زنی رو میشنید که اسم تو رو صدا میزنه _من؟؟؟ بابا:آره..ولی بجز این صداها اتفاق های دیگه ای هم افتاده _چه اتفاقاتی؟؟ بابا:اون ویلا تقریبا دو سه ساعت از شهر فاصله داره یه جای دور افتاده ایه اطرافش رو هم جنگل احاطه کرده بابا میگه یه روز که داشتم میرفتم جنگل که هیزم جمع کنم یه گربه ی سیاهی ایستاد کنارم و بهم زل زده بود و حرکتی نمیکرد..... با این شنیدن اسم گربه ی سیاه حس کردم خون دیگه تو رگ هام جریان نداره عضلات فکم هم منقبض شده بودن و فقط به روبه رو خیره شده بودم بابا متوجه حالتم شد با نگرانی اسمم رو صدا کرد بابا:دادار؟..پسرم..حالت خوبه؟؟ _با..بابا؟ بابا:بله پسرم؟ _بابا بزرگ بهت نگفت رنگ چشمای اون گربه چه رنگی ان؟ بابا:نه چرا؟ _یعنی نمیدونی چشمای اون گربه چه رنگی ان؟ بابا:چرا اینقدر در مورد رنگ چشمای این گربه سوال میپرسی؟؟ _هیچی...فقط خواستم بدونم...خوب بگید بعدش چی شد؟؟ بابا:مطمئنی حالت خوبه؟اگه سردته بریم تو خونه _نه سردم نیست خوبم،میشه ادامه بدین بابا:باشه تا اینجاش رو که باور کردی؟؟ راستش تا حدودی باور کرده بودم، میترسیدم نگه بهم جریان رو ولی گفتم:آره بابا:پدرم که هیزما رو دیگه جمع کرده بود آماده بود که برگرده ویلا ولی گربه رو دیگه ندید..خیالش یکم راحت شده بود ولی به محض این که دم در ویلا رسید گربه رو دید که باهاش فاصله ی چندانی نداشت، اون گربه اسمت رو صدا میزد دادار..پدرم قبل از اینکه بمیره..تمام این حرفا رو توی یه دفتر نوشته ولی..ولی توی وصیت نامش ننوشته که این دفتره کجاست و برای کیه، فقط گفته نذارید دادار وارد اون ویلا شه _فقط همین بود؟؟ در حد صدا زدن اسم من؟شما از کجا این چیزا رو میدونید مگه نمیگید بابا بزرگ این چیزا رو توی یه دفتر نوشته؟ بابا:نه گفتم که توی اون دفترن، اینا رو پدرم گفت فقط واسه اینکه به تو هشدار بدم _الان این دفتر پیش شما نیست؟ بابا:نه نیست _بعد از فوت مامان بزرگم...بابا بزرگ بازم رفت تو اون ویلا؟ بابا: نه بعد از فوت مادرم،پدرم خیلی شکسته شد برگشت تهران فقط هم توی خونه اشون زار میزد دو سه ماه نکشید که از غصه دق کرد.. شونه های پدرم داشت میلرزید میدونستم داره گریه میکنه، از دست دادن مادر و بلافاصله پدر بد دردیه..چند دقیقه تو سکوت گذشت یکم که فک کردم آروم زمزمه کردم نکنه اون دفتری که بابا در موردش حرف میزنه توی اون ویلاست بابا همونطور که فین فین میکرد بینیش رو بالا کشید و گفت:چی میگی؟ _...شما بعد از فوت بابا بزرگ رفتین اون ویلا برای اوردن اسباب اثاثیه؟ بابا:نه چیز خاصی نبود که بریم...پدرم گفته ویلا رو بفروشید ولی نرید توش _چرا به نامم کردید ویلا رو پس؟ بابا:..ا.. پاشو پاشو کلا از یادم رفت... هر موقع برگشتی از مسافرت بهت میگم..برو بخواب فعلا نگاهی به ساعتم انداختم ساعت ۱ شب بود ولی مهم نبود برام،فقط میخواستم جواب سوالم رو بگیرم _تازه ساعت ۱ که... بابا:دیر وقته پسرم برو بخواب منم یکم دیگه میام _خوابم نمیاد میشه بهم بگید چرا ویلا رو به نامم کردین؟ بابا:به شرطی که وقتی گفتم بری بخوابی _باشه قبول..بگو بابا:اون گربه سیاهه به پدرم گفته باید این ویلا به اسم دادار باشه وگرنه نمیذارم نوه تون زنده بمونه..حالا هم پاشو برو بخواب باور نمیکردم...این حرفا چیه آخه...تا دفتر رو پیدا نکنم و نخونم باور نمیکنم برا همین یه شب بخیر سرسری به بابا گفتم و با هزار تا فکر و خیال رفتم خوابیدم. حس میکردم نفس کم اوردم تو جام غلتیدم موبایلمو از رو عسلی برداشتم و ساعت رو نگاه کردم ۴ صبح رو نشون میداد، تو جام نیم خیز شدم یکم به بیرون از پنجره نگاه کردم که یهو هوس کردم برم بیرون قدم بزنم، از سرما زیاد خوشم نمیومد ولی هوای بارونی رو به همه چیز ترجیح میدادم برا همین آروم از تخت پایین اومدم ژاکتم رو تنم کردم که یادم اومد پماد رو نزدم به دستم،برا همین یه نگا به دستم انداختم که پستی بلندی زیادی داشت و بیشتر جاهاش قرمز و ملتهب بود اگه کسی دستم رو میدید در جا سکته رو میزد...خیلی بدتر از یک خراشیدگی ساده بود، پماد رو از کشو در اوردم آستینم رو کشیدم بالا و یکم مالیدم به دستم...روی پنجه های پام راه میرفتم تا مبادا کسی بیدار شه،قفل در رو باز کردم و رفتم تو حیاط باد خنکی به صورتم خورد که سرحالم کرد بیشتر تو خودم مچاله شدم چون یه ذره سردم شد با این حال رفتم نشستم زیر درخت مورد علاقم. ۵ دقیقه از نشستن زیر درخت بید نگذشته بود که صدایی شبیه خس خس رو اون طرف حیاط حس کردم با قدم های لرزون پاشدم و اونطرف حیاط رو پاییدم با اینکه تاریک بود ولی نور ماه یکم حیاط مون رو روشن کرده بود چیزی ندیدم خیالم راحت شده بود ولی تا خواستم برگردم سرجام بشینم یه سایه ای به سرعت از کنارم گذشت، صدای نفس های نامنظم خودم رو به وضوح میشنیدم،خیلی سر گیجه داشتم فک نمیکردم خوابم بیاد آخه معمولا وقتی خوابم میومد چشمام درد میکرد نه سرم، پاهام خیلی سست شده بودن آروم آروم به طرف در خونه حرکت کردم دستمو که روی دستگیره گذاشتم آهسته آوردم پایین ولی هرچی بالا پایین میکردم در باز نمیشد و احتمال میدادم کسی از اون تو قفلش کرده باشه که یکدفعه یه جسم سنگینی رو بالای شونه هام حس کردم میترسیدم برگردم ببینم چیه خیلی سنگین بود انگار دوتا وزنه سه چهار کیلویی گذاشته بودن رو دوشم، ولی تمام شجاعتمو جمع آوری کردم و دستمو یواش بالا بردم که اون جسمی که روی شونه هامه رو لمس کنم ولی در کمال ناباوری هیچ چیز نبود،زود دو دستمو رو شونه هام گذاشتم،هیچی نبود دیگه هم خبری از اون سنگینی نبود،حس کردم حالم داره بهم میخوره زود رفتم کنار باغچه و بالا آوردم... اونقد بالا آورده بودم که حس کردم دیگه دستگاه گوارشیم خنثی شده بود بارون بند اومده بود و هوا داشت روشن میشد و من یه گوشه از حیاط کز کرده بودم، سعی کردم پاشم احساس خستگی شدید میکردم ولی با تمام نیرویی که برام باقی مونده بود خودمو بلند کردم و رفتم در خونه رو اونقد زدم تا بابا با چشمای قرمز و پف کرده اومد بانگرانی در رو برام باز کرد بابا:کجا بودی تو؟؟ _با..بابا...نمیتونم خستم بزارید برم استراحت کنم بابا:بیا تو بیا.. آروم زیر بازوم رو گرفت و منو رو اولین مبل نشوند، خودش هم رفت آشپزخونه منم دراز کشیدم و کم کم پلکام سنگین شد و چیزی رو دیگه حس نکردم... بابا:دادار..؟ دادار پاشو بابا _بزار بخوابم بابا:ایلیا زنگ زده میگه دادار کجاست؟چرا نیومده؟ چشمام رو زود باز کردم و همونطور که بلند میشدم برم آماده شم از بابا پرسیدم ساعت چنده که گفت:۸ _چرا زودتر بیدارم نکردین پس؟؟ بابا_خوب بیدار نمیشدی _باشه پس من رفتم لباس بپوشم بابا:باشه فقط زود باش به ایلیا گفتم هشت و ربع میری دنبالش یه لحظه ایستادم وسط پله ها برگشتم اومدم پایین و پرسیدم:ایلیا به کی زنگ زد؟ بابا:به موبایل خودت دیگه _موبایل من کجا بود مگه؟ بابا:روی میز بود دیگه...تو هال دیگه رسما داشتم دیوونه میشدم من خودم صبح موبایلمو روی عسلی گذاشتم پس تو هال چکار میکرد؟؟میخواستم برم لباس بپوشم و هر چی امروز و چند روز پیش شده رو فراموش کنم..اینجا یه رازی نهفته است که حتما جوابش رو از اون ویلا بدست میوردم، از اون دفتر، از شمال و از هرچی که توی گذشته اتفاق افتاده... زود لباسام رو پوشیدم و ساکم رو گذاشتم صندوق پشتی بعدش پشت رل نشستم و به طرف خونه ی ایلیا حرکت کردم... _سلام ایلیا:علیک السلام آقای خوش خواب _چمدون لباسات کجاست؟؟ ایلیا:هههه الان میارمش چرا میزنی؟؟ _زود باش فقط ایلیا:باشه بعد از اینکه ایلیا هم وسایلش رو جا داد صندوق پشتی بهش پیشنهاد دادم خودش رانندگی کنه چون میترسیدم کار دست خودم و خودش بدم...توی راه بودیم که صدای ملایم امیر تتلو بهم آرامش خاصی داد.. تو بهم دادی آرامشو حالا که دل من باهاته شکر با تو انگار همه چی آماده شد نمی خواد که بگیری آمارشو بدن تو چفت تنمه غیر بغلت که شبا خوابم نمیره یکیو دارم که فقط ماله منه میخواد با من بمیره با تو تنها نمیپرم حتی با یه آدمه ناتو هر جا نمیدم دست احدی آتو فردام نمیگیره هیچکسی جاتو از ما با تو نمیپرم حتی یه آدمه ناتو نمیدم دست احدی آتو نمیگیره هیچکسی جاتو نمیدونم برا چی با تو خوبه همه چی میشه که ساعتا با هم تنها بیخیال همه شیم اصا پیش همه بده شیم از شلوغیا زده شیم نفسامون وصله جدا ممکنه که خفه شیم تکست آهنگ با تو امیر تتلو با تو انگار همه چی مطلوبه ببین چقد مرامو معرفت خوبه هر چقد گذشته ها بد بوده ولی باز نیست مثه ما توی این محدوده همه چیزو واسه اینکه دلت کنار دلم باشه من ساختم کی گفته اونایی که مال همن اونایی که عاشقن باختن جناب میخوام موزیکاتو با تو تنها نمیپرم حتی با یه آدمه ناتو هر جا نمیدم دست احدی آتو فردام نمیگیره هیچکسی جاتو از ما با تو نمیپرم حتی یه آدمه ناتو نمیدم دست احدی آتو نمیگیره هیچکسی جاتو تکیه داده بودم به صندلی و چشمامو بسته بودم که ایلیا بی مقدمه گفت.. ایلیا:چرا حالت اینقدر خرابه؟؟چیزیت شده دادار؟ همونطور که چشمام رو بسته بودم جوابش رو دادم _حالم خوبه چیزیم نیست دیر خوابیدم دیشب ایلیا:معلومه...دیشب نقشه ات رو اجرا کردی؟ _نه ایلیا:یعنی چی؟نمیدونی آدرس ویلا کجاست؟ _چرا میدونم ایلیا:میشه درست صحبت کنی؟؟ _دارم چکار میکنم الان؟ ایلیا:باشه باشه فقط بگو میدونی آدرس ویلا کجاست؟ _آره خب گفتم میدونم ایلیا:کجاست؟ _به موقعش میگم بهت ایلیا:باشه هر جور راحتی بقیه ی راه دیگه تو سکوت گذشت.من هم سرم رو تکیه دادم به صندلی و پلکام کم کم افتادن رو هم به خواب رفتم.. ایلیا:دادار؟ پاشو داداش _هوم؟رسیدیم؟ ایلیا:نه هنوزه یکم مونده تا برسیم بیا بریم نهار بخوریم چشمام رو باز کردم و از ماشین در اومدم نگاهم به یه رستوران شیک کشیده شد که اطرافش درختای زیادی بود _ایلیا کجاییم؟ _والا دقیقا نمیدونم،از یکی پرسیدم نزدیکترین رستوران کجاست خودش هم گفت بیا اینجا _آها باشه پس بریم ایلیا:بریم که منم خیلی گشنمه بعد از اینکه نهارمون رو سرو کردیم میخواستم خودم برم حساب کنم که اونقد ایلیا چونه زد نذاشت من چیزی بدم خودش حساب کرد و دوتایی رفتیم طرف ماشین که سوار شیم. حدود نیم ساعت تو راه بودیم که به رشت رسیدیم.همش هم تو ماشین به این فک میکردم که بابابزرگ چی میتونه توی اون دفتر نوشته باشه، شاید دلیلی داشته که اون گربه مزاحمم شه، یا اصلا چرا من اینقدر بزرگش کردم یه گربه بود فقط...نه نه اگه فقط یه گربه عادی بود که این کار ها رو نمیکرد.. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که ایلیا ریشه ی این افکار رو پاره کرد و نذاشت بیشتر از اینی که هست فکر کنم ایلیا:خب رسیدیم شهر حالا بگو ببینم آدرس ویلا کجاست؟ یه کاغذی از تو جیبم دراوردم و دادم دست ایلیا _بیا اول برو این آدرس ایلیا:آدرس ویلاست؟ _نه دوست بابا بزرگم ایلیا:آها..آدرس اون رو براچی بهم میدی؟ _اون چیزی در مورد اینکه نباید برم اون ویلا نمیدونه گفتم برم از زیر زبونش بکشم ایلیا:چه جالب...آدرس خونه اش رو از کجا آوردی؟ _اتاق کار بابا ایلیا:آها بعد از اینکه آدرس رو به سختی پیدا کردیم ایلیا ماشین رو تو خیابون پارک کرد چون کوچه خیلی تنگ و باریک بود.دوتاییمون باهم رفتم روبه روی یه در آبی رنگ و رو رفته ایستادیم، چند بار در زدیم ولی کسی در رو باز نکرد دیگه ناامید شده بودیم از اینکه کسی خونه باشه خواستیم بریم سوار ماشین شیم که یهو یه پیرمرد شکسته ای که احتمال میدادم دوست بابابزرگ باشه در رو برامون باز کرد. پیرمرد:بفرمایین؟ امری داشتین؟ _سلام آقای احمدی شمایید؟من نوه ی آقای یزدانی هستم. احمدی:بله بله..پس بالاخره اومدید،خدا رحمتش کنه..بفرمایید تو زشته بیرون بمونید _مرسی ایلیا:ممنون من و ایلیا رفتیم داخل، خونه خیلی قدیمی و سنتی بود، نشستیم تو هال و آقای احمدی رفت آشپزخونه _آقای احمدی زحمت نکشید بفرمایید بشینید احمدی:این چه حرفیه پسرم الان میام بزار براتون چایی درست کنم..نهار خوردین؟؟ _آره خوردیم همونطور که با یه کاسه پر از میوه میومد سمتمون رو به ایلیا گفت احمدی:پسرم چرا اینقدر ساکتی؟ اسمت چیه؟ ایلیا:ههه نه بابا ساکت نیستم، ایلیا هستم...

  • Escape RoOoM

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی