فصل 4
هنا گفت:((چه خوب!...))ولی صدایش حاکی از هیچ شور و اشتیاقی نبود. با هیجان گفتم:((مهم تر از همه اینکه،مامان تمام خوراکی های مورد علاقه ی منوبرای شام تدارک دیده بود!)) هنا زیر لب گفت:((خوش به حالت...)) با حیرت پرسیدم:((مشکل تو چیه؟امروز چِت شده بود؟)) سکوتی طولانی از ناحیه ی او. بالاخره گفت:((فکر می کنم که فقط یه کم عصبی باشم.امروز بعداز ظهر وقتی داشتم میومدم خونه از دوچرخه افتادم.)) گفتم:((اوه...نه...حالا حالت خوبه؟)) جواب داد:((راستشو بخوای نه.پوست کف دست راستم کاملا کنده شده و مچ پام هم بدجوری پیچ خورده.)) ناباورانه گفتم:((اوه چه خبر بدی!)) هنا آهی کشید و گفت:((به خصوص این که فردا مسابق هی بسکتبال داریم.)) پرسیدم:((فکر می کنی بتونی بازی کنی؟)) با ناراحتی گفت:((شاید.)) گفتم:((اگه وقت کنم شاید بیام برای تماشای بازیت.)) سکوتی طولانی برقرار شد