خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

جنگل ممنوعه

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۴۷ ق.ظ

فصل 5


داشتم از ترس سکته میکردم این صدای آدرینا بود!! باور نمیکردم با هیجان توام با استرس رو کردم طرف ایلیا و گفتم:تو برو من زودی میام. ایلیا یه پوزخند زد و در رو بست و طرف مقبره رفت. چشمام رو بستم و خواستم تمرکز کنم که بلکه این صدا رو بشنوم که چیزی دستگیرم نشد دو سه دقیقه دیگه هم موندم و امتحان کردم ولی بازم اتفاقی نیوفتاد با نا امیدی دستم رو بردم طرف دستگیره در که صدای آدرینا به گوشم رسید:هـــــوی؟؟؟ دادار؟خنگی؟؟ برگشتم تو ماشین و به صندلی های پشتی نگاه کردم ولی کسی نبود!!وای نکنه توهماتی شدم!؟ آدرینا:نه نشدی خوب بهم گوش کن من به کمک تو احتیاج دارم ایلیا که جا زد. با صدای آرومی که به وضوح میلرزید گفتم:آدرینا کجایی؟؟ صدای خنده اش رو دقیق بیخ گوشم شنیدم با صدای عصبی و معترضی به جلو نگاه کردم و گفتم:خنده داشت!؟؟ آدرینا:من اینجام پشتتم نه جلو! حسابی منو ضایع میکرد سرم رو با حالت تاسف باری تکون دادم و خواستم برم بیرون که با احساس گرمای دستای کسی روی شونه هام یخ بستم و سرم رو با سرعت 100 ساعت بر ثانیه برگردوندم به صندلی جلویی یه نگاه انداختم که صورت تابان و سفید آدرینا جلو چشمام پدیدار شد!آدرینا یه لبخند با نمکی زد و گفت:چیه؟ خوشگل ندیدی؟ ایندفعه من بودم که لبخند میزدم ولی زود جمعش کردم و به جدیت نگاش کردم و گفت:جریان چیه به ما هم بگو آدرینا یکم مردد بود چون این پا و اون پا میکرد وبادستاش بازی میکرد که یهو دل رو زد به دریا و رو کرد طرف من و گفت:من رو الان کسی جز تو نمبینه! با ترس گفتم:یعنی چی؟ آدرینا لباش رو تر کرد و آب دهنش رو قورت داد و شروع کرد به حرف زدن:دادار حرفام رو جدی بگیر من الان جسمم تو سرزمین ارژنگیاست منتها منو بازم دستگیر کردن! من به کمک شماها نیاز دارم کتاب دست منه نگران نباشید ولی هرطور شده اونا میخوان نابودم کنن. تمام بدنم یهو یخ کرد صورتم رو کردم طرف پنجره اصلا تو ذهنم نمیگنجید که آدرینا روزی فنا میشه نه نباید اجازه میدادم. با صورت نگران توام با جدیت رو کردم طرفش و گفتم:چه کمکی از من برمیاد؟! آدرینا دستاش رو برد طرف ایلیا و بهش اشاره کرد و گفت:یه طعمه! _چــــــــــی؟؟!! آدرینا:تو و ایلیا باید یه مراسم اجرا کنید که ژانیام جذب شما شه و اونو نابود کنید. بعدش یه لبخند زد و با هیجان ادامه داد:خود به خود که ژانیام نابود میشه سرزمینشون فنا میشه. متفکر چشمام رو بستم و خواستم مسئله رو هضم کنم رو کردم طرفش و با شک پرسیدم:مگه نگفتی نابودی سرزمینشون فقط به سوزوندن کتابه بستگی داره؟! آدرینا:آره ولی قبلا من بودم الان فقط شمایید! درسته قبول کردم ولی می ارزید اینکه همیشه آرامش داشته باشی.به ایلیا چیزی از جریان آدرینا نگفتم بعد از اینکه حرفامون تموم شد آدرینا مث یه بخار دود شد رفت هوا! منم از ماشین پیاده شدم و رفتم طرف ایلیا. قبرستون تو سکوت عمیق و رعب آوری فرورفته بود و فقط صدای قدم های خودم به گوشم میرسید هوا هم حسابی خنک بود دستام رو گذاشتم تو جیب پالتوم و نزدیک ایلیا که شدم گفتم:ایلیا؟! ایلیا ایستاده بود پیش گوداله و داشت خاک ها رو با بیل برمیگردوند یه نگاه بهم انداخت و برگشت کارش رو ادامه داد و گفت:چیه؟! رفتم ایستادم رو به روش و گفتم:بیا بریم کلبه! امشب رو اونجا میخوابیم فرداش هم برمیگردیم تهران!نظرت چیه؟! ایلیا با صورت متعجبی و دهن باز برگشت نگام کرد و گفت:شوخی میکنی؟! با صدای آرومی گفتم:نه شوخی براچی!! راست میگم زود بزار پر کنیم گودال رو که بریم. ایلیا با هیجانی وصف نشدنی شروع به کار کرد و هر چند دقیقه میگفت کارت عالیه چقدر زود باور کرد نمیدونست امشب براش نقشه کشیدم!! وقتی کارمون تموم شد سوار ماشین شدیم و رفتیم طرف کلبه تو راه داشتم رانندگی میکردم که ایلیا گفت:خب بریم خونه آقا احمدی!اونجا خیلی دوره! همونطور که به جلو چشم دوخته بودم با یه اخم کوچولو گفتم:وسایلمون اونجا مونده یادت رفت؟؟! ایلیا بدون اینکه جوابم رو بده داشبورد ماشین رو وا کرد شروع کرد به زیر و رو کردنش. _دنبال چی میگردی؟! ایلیا همونطور که غرق کارش بود با صدای آرومی گفت:سیدی...آها پیداش کردم. سیدی رو از داشبورد در اورد و گذاشتش تو سیستم و ترانه فضای ماشین رو پرکرد... Ring my bell, ring my bells Ring my bell, ring my bells Ring my bell, ring my bells منو به خودم بیار Sometimes you love it بعضی وقت ها دوستش داری Sometimes you don’t بعضی وقت ها هم نه Sometimes you need it then you don’t and you let go بعضی وقت ها بهش نیاز داری و بعضی وقت ها هم نه و می ذاری و میری Sometimes we rush it بعضی وقت ها براش شتاب می کنیم Sometimes we fall بعضی وقت ها هم موفق نمیشیم It doesn’t matter baby we can take it real slow مشکلی نیست عزیزم،ما می تونیم خیلی آروم پیش بریم Cause the way that we touch is something that we can’t deny چون لمس کردنمون چیزیه که نمی تونیم انکارش کنیم And the way that you move oh you make me feel alive و نحوه حرکاتت باعث میشه احساس زنده بودن بکنم Come on زود باش Ring my bell, ring my bells Ring my bell, ring my bells منو به خودم بیار You try to hide it سعی داری پنهانش کنی I know you do می دونم که این کار رو می کنی When all you really want is me to come and get you وقتی تمام اون چیزی که واقعا میخوای این باشه که بیام و به دستت بیارم ****** وسطای ترانه بود که دستم رو دراز کردم و قطعش کردم ایلیا که داشت مثل دیوونه ها باهاش میخوند رو کردم طرفم و با حیرت گفت:چرا خاموشش کردی؟! دست دراز کرد که یه بار دیگه روشنش کنه که مانعش شدم با دلخوری گفت:چته دادار؟! مرض داری؟! خو دارم ترانه گوش میدم.. با یه پوزخند ادامه دادم:آره جون دلت ترانه های ما خیلی بهتر از این آقا انریکه است.. ایلیا سرش رو تکیه داد به صندلی و چشماش رو بست و آروم گفت:هر کسی علاقه ی خاص خودش رو داره..در ضمن من میخوابم هر وقت رسیدیم بیدارم کن... حرفی نزدم و توی جاده ی تاریک و مه آلود شمال طرف کلبه حرکت کردم... همه چی داشت خوب پیش میرفت ایلیا تو اتاق خواب خوابیده بود منم طبق دستوراتی که آدرینا بهم داده بود عمل کردم یه دایره با نمک روی زمین وسط هال کشیدم و چند تا چاقو دورش گذاشتم شمع ها رو هم گذاشتم تو قسمت شمالی و جنوبی دایره!! و چند تا ورد هم داده بود بهم که باید موقعی که ایلیا بشینه وسط دایره میخوندم!دستام رو بهم فشار دادم و یه نفس عمیق کشیدم رفتم طرف اتاق آدرینا در با صدای قیژ بلندی باز شد دستم رو بلند کردم و یه نگاه به ساعتم انداختم ساعت 2 نصفه شب بود دستم رو انداختم پایین و رفتم تو! اتاق تاریک بود دنبال کلید چراغ میگشتم که حس کردم صدای عجیبی شنیدم مثل ناله ایندفعه با سرعت عمل بالاتر و البته با صدای ضربان قلبی که به گوشم میرسید کار میکردم که یهو یکی سفت دستاش رو گذاشت جلو دهنم هرچی خواستم حصار اون دستای نامرئی رو از دهنم بردارم نمیشد دستاش رو یهو بیشتر فشار داد دست و پاهام اونقدر سنگین شده بود که توان نداشتم حرکت کنم!قلبم تند تند میتپید حس کردم داشتم خفه میشدم اکسیژن کم اورده بودم یهو فشار دستش کم شد و من با صدای هیــــــــــع بلندی شروع کردم به نفس کشیدن روی زمین افتاده بودم که اتاق روشن شد!سرم رو بالا اوردم همه چی آروم به نظر میرسد با نفس های صدا دار آروم از جام پاشدم و رفتم دنبال کتاب تو کمد گشتم ولی چیزی پیدا نکردم دستم رو بردم زیرتخت خواب که دستم به یه جسم سختی خورد! با هیجان گفتم:آها پیداش کردم ولی چرا اینقدر زبره!! اخمام تو هم رفت آروم دستم رو بردم طرف اون جسم و کشیدمش. _خدای من از چیزی که میدیدم تعجب کرده بودم نزدیک بود شاخ دربیارم یه نفس عمیق کشیدم و کف دستم رو آروم کشیدم رو بدن گربه سیاهه،همون گربه با چشمای یخی همون گربه که واسه یه هفته گذاشت طعم ترس و هیجان و استرس رو با هم بچشم.نمیدونم الان دقیقا باید چکار کنم ژانیام تو چنگ منه! حالا باید چکار کنم؟!با دستپاچگی گربه رو بلند کردم گذاشتمش تو کمد و در رو قفل کردم ولی ترسیدم از اینکه بتونه فرار کنه یه بار دیگه در کمد رو باز کردم و با احتیاط بلندش کردم.همونطور که بغلم بود دنبال کتابه میگشتم خوشبختانه کتابه رو تو بالشش پیدا کردم، اولین صفحه ی رو که ورق زدم عکس یه گربه ی سیاه رو دیدم که زیرش با خط نامفهومی(شبیه خط میخی) نوشته شده بود اون تیکه برگه ای که آدرینا بهم داده بود رو از جیبم در اوردم و کنار اون اولین برگه ی کتاب گذاشتم دقیقا کپی ایش بود.رفتم صفحه ی دوم که یهو حس کردم ژانیام(گربه)تکون میخورد نگاش کردم دیدم چشاش رو باز کرده با ترس به چشاش نگاه کردم اونم فقط نگام میکرد که خیلی ناگهانی با انگشتش چنگ انداخت به کتابه و پاره اش کرد منم با استرس بلند داد زدم:نـــــــه ژانیام شروع کردن به ناله کردن با صدای بلند! همونطور که روی زمین افتاده بود مینالید!حس کردم صدای قدم های کسی رو میشنوم برگشتم با ترس به در اتاق نگاه کردم کسب نمیومد فقط صدای نفس های کسی رو حس میکردم قلبم به شدت میتپید ژانیام که وسط اتاق فقط با صدای بلند ناله میکرد و از این طرف هم اون کسی که پشت در ایستاده رو اعصابمه گلوم خشک شده بودن لبم رو تر کردم و پاشدم رفتم طرف...یه قدم...دو قدم...سه قدم...رسیدم نزدیک در با احتیاطی وصف نشدنی سرک کشیدم از چیزی که میدیم فقط میخواستم داد بزنم...رفتم طرف آدرینا تمام صورتش خونی شده بود و لباسای سفیدش غرق در خون با استرس دستم رو بردم زیر سرش و بلندش کردم که چشماش رو نیمه باز کردن و با صدای خش دار و آرومی گفت:همه چی تموم شده! چشماش رو بست و من با صدای بلندی داد زدم:نـــــــه آدرینا؟؟ میشنوی صدامو؟؟؟ ایلیا از یکی از اتاقا در اومد با موهای به هم ریخته و چشمای پف کرده متعحب گفت:چی شده؟؟ یه نگاه که به من و آدرینا انداخت با دستپاچگی و صدای نسبتا بلندی گفت:بدو ببرش تو ماشین میریم بیمارستان. صندلی عقب نشسته بودم و سر خونی آدرینا هم روپاهام بود با استرس به ایلیا که داشت با سرعت رانندگی میکرد گفتم:زود باش دیگه تندتر برو... ایلیا:خو نمیبینی چقدر سریع داریم میرونم؟؟؟ حق با ایلیا بود ولی خیلی ترسیدم وقتی آدرینا رو با این سر و وضع دیدم!سرم رو اوردم پایین و بهش یه نگاه انداختم خوابیده بود بدون هیچ حرکتی دستم رو بردم طرف گردنش و نبضش رو گرفتم خیلی ضعیف بود یعنی شاهکار میکرد اگه زنده بمونه!!! دکتر از اتاق عمل در اومد و دستکش هاش رو در اورد منم از صندلی پاشدم و رفتم طرفش و با نگرانی گفتم:دکتر حالش چطوره؟! دکتر:مریض عجیبیه تا حالا مثلش ندیدم عینکش رو از چشماش برداشت و با لبخند گفت:خوشبختانه حالش خیلی خوبه ولی فک نمیکردم زنده بمونه!! به هر حال الان به بخش منتقل میشه یکم دیگه میتونید ببینیدش. با هیجان و خوشحالی با دکتر دست دادم و گفتم:خیلی ممنون دکتر چشماش رو تنگ کرد و گفت:ولی نفهمیدیم چطور زخمی شده!! شما میدونید؟؟! هول هولکی یه جوابی بهش دادم و رفتم طرف ایلیا. رفتم تو ایلیا هم پشت سرم اومد.آدرینا با سر باندپیچی شده و صورت زخمی با لبخند بی جونی نگاهمون میکرد لب تر کرد و گفت:بیایید بشینید ایلیا فوری رفت طرف اولین صندلی و نشست کنار تختش و گفت:بهتری؟ آدرینا با نیشخندی گفت:خوبم تو خوبی؟! ایلیا لبخندی زد و گفت:خوبم، حالا نمیگی چرا سر و وضعت این شکلی شده؟؟ آدرینا رو کرد طرفم و گفت:دادار بشین که بگم همونطور که داشتم نگاش میکردم به خودم اومدم و رفتم یه صندلی از کنار دیوار برداشتم و گذاشتم کنار تختش و نشستم و با کنجکاوی گفتم:میشنوم. آدرینا رو کرد طرفمون و گفت:موقعی خوابیدید تو گوداله و بیهوش شدید دروازه ارژنگیا باز شده بود ولی ظاهرا ژانیام تمام مدت ما رو زیرنظر داشت برای همین خیلی راحت تونست منو تو سرزمینشون پرت کنه! آدرینا بهم نگاه کرد و گفت:منتظر بودم یکی از شما بیدار شه یکی که به من اعتماد کرده باشه یکی مثل دادار. بهش نگاه کردم و یه لبخند زدم اونم متقابلا لبخند زد و ادامه داد:خلاصه رفتم پیش دادار و بهش چیزای لازم رو گفتم و روحم برگشت سرجاش یکی از قدرت های جالب منه!روحم میتونه هرجا بخواد پرواز کنه!خب موقعی که برگشتم زندان(زندانش مثل یه غار یخی تاریک بود)ژانیام اومد که باهام حرف بزنه که یهو افتاد رو زمین و شروع کرد به ناله کردن... آدرینا سرش رو بالا اورد و بهم گفت:فک کنم خودت مراسم رو شروع کردی و یه جورایی ژانیام رو داشتی نابود میکردی. خیلی ناگهانی ژانیام پرید روم و منو زخمی میکرد خیلی جای زخم ها سوز میزد ژانیام یهو غیبش زد منم از فرصت استفاده کردم و فرار کردم!تمام ماجرا همین بود! ایلیا با چشمای گرد شده به آدرینا نگاه میکرد که بی مقدمه گفت:خوشت میاد به ما بخندی؟ آدرینا با لبخند گفت:من نگفتم چیزایی رو که میگم باور کن! ولی بدون تمام این چیزا واقعیت داشت! ایندفعه نوبت من بود ازش سوال بپرسم رو کردم طرفش و گفتم:الان چی شد؟ ارژنگیا نابود شدن؟ آدرینا نیم خیز شد و با لبخند عمیقی گفت:اگه نابود نشده بودن که وضعم اینطور نبود!یوستین گوردر میگه:عجیبه ما انسان ها از هر جهت تا به این حد هوشمند ایم.فضا و ساختمان اتم را کشف می کنیم اما از ماهیت خودمان اطلاعی نداریم یا درک درستی نداریم.اینو بدون دادار هیشکی از فرداش خبر نداره!هیشکی!

 

امیدوارم که خوشتون اومده باشه

  • Escape RoOoM

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی