خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

جنگل ممنوعه

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۳۸ ق.ظ

فصل 2


احمدی:اسم تو هم دادار هست نه؟ _آره پس منو میشناسید احمدی:پدربزرگت خیلی در موردت تعریف میکرد، حالا چی شد اومدید شمال؟ _چی میگفت در موردم؟ احمدی:والا پسرم چی بگم...گفت اگه یه موقع دادار اومد سراغم رو ازت گرفت بهش یه امانتی بده اونقد هیجان زده بودم که حد نداشت یه لبخند زدم که ایلیا سوالی بهم نگاه کرد.بدون تردید گفتم... _آقای احمدی میشه اون امانتی رو بهم بدین؟ احمدی:چرا که نه الان برمیگردم پسرم تا آقای احمدی رفت دفتر رو بیاره ایلیا زد رو پام و یکم خودش رو آورد جلو و آروم گفت... ایلیا:جریان چیه؟ امانتی چیه دیگه؟ _بعدا بهت میگم ایلیا:د بگو دیگه _مفصله جریان داره ایلیا:باشه پس تا رفتیم بهم میگی هاا _باشه آقای احمدی با یه صندوق چوبی متوسط برگشت نشست پیشمون.. احمدی:بیا پسرم من بازش نکردم تا حالا تقریبا صندوق رو از دستش قاپیدم..خواستم بازش کنم دیدم با یه قفل محکم بسته شده بود _این که قفله..کلیدش رو دارین آقای احمدی؟؟ ایلیا:بده ببینم شاید بتونم بازش کنم صندوق رو دادم دست ایلیا اونقد باهاش ور رفت ولی نتونست بازش کنه احمدی:پسرم کلیدی دستم نداد پدربزرگت فقط همین بود _اشکال نداره حالا یه جوری بازش میکنیم، راستش اگه زحمتی نیست بهم آدرس ویلای پدربزرگم رو بدید احمدی:باشه ولی خیلی دوره از اینجا،واسه چی میخوایید برید؟بمونید همینجا _راستش اومدیم شمال تفریح گفتم منو ایلیا بریم اونجا احمدی:باشه، میوه بخورید تعارف نکنید... بعد از اینکه آدرس رو از آقای احمدی گرفتیم خواستیم بریم ولی خیلی اصرار کرد گفت تا برسید شب شده امشب رو بمونید خونه ی من ما هم مجبور شدیم قبول کنیم و شب رو خونه ی آقای احمدی بمونیم. واسه شام آقای احمدی خواست غذا بپزه که من قبول نکردم و بهش گفتم میرم از رستوران میگیرم.خانوم آقای احمدی یه سالی میشه فوت کرده ظاهرا سرطان داشته پسراش هم دوتاشون متاهلن و هر چند مدت بهش سر میزنن.زود رفتم سوار ماشین شدم و بخاری رو روشن کردم، هوا خیلی سرد بود و حس میکردم دارم منجمد میشم، به طرف اون رستورانی که آقای احمدی آدرسش رو به من داده بود رفتم سه پرس جوجه سفارش دادم با یه دلستر بزرگ...حدود ربع ساعت طول کشید تا سفارشاتم رو اوردن حساب که کردم خواستم برم سوار ماشین شم ولی اول یه نگا به ساعت مچیم انداختم که ساعت ۸ رو نشان میداد، با خودم گفتم الان زوده که برم بزار یه زنگ به ایلیا بزنم بگم دیر تر میرسم، عوضش یکم پیاده روی کنم._الو سلام ایلیا ایلیا:سلام، کجایی؟ دیرکردی _میخوام برم یکم قدم بزنم گرسنه که نیستید؟ ایلیا:صب کن از آقای احمدی بپرسم....باشه باشه _چی گفت؟ ایلیا:نه هنوز گرسنه نیست، ولی زود برگردی ها اگه دیر برسی آقای احمدی رو برای شام کباب میکنم میخورم. همونطور که به حرف ایلیا میخندیدم گفتم باشه و تماس رو قطع کردم.. _آی خدا از دست این ایلیا، عجب بنده ای بر ما عنایت فرمودی رفتم سوار ماشین شدم و غذا رو گذاشتم صندلی جلو و تا ساحل رانندگی کردم. کفاشامو در آورده بودم و پاهامو توی شن های ساحل فرو کرده بودم،حس عجیبی داشتم انگار چشمام تار میدیدن و صدای نفس های یه نفر دیگه ای رو میشنیدم ولی بازم خودمو قانع کردم که توهماتی بیش نیست، چشمام رو بستم و روی شن ها دراز کشیدم و صدای آرامش بخش دریا منو حسابی خواب آلود کرده بود دوست داشتم همونجا بخوابم ولی تا خواستم نیم خیز شم سنگینی یه جفت پا رو روی قفسه ی سینه ام حس کردم، اونقد سنگین بود که با خودم گفتم الانه که استخونام بشکنه،نفسم بند اومده بود و هنوز اون جسم روی سینه ام سنگینی میکرد چشمام درست و حسابی نمیدیدن فقط یه هاله های سیاهی رو میدیدم،نفسم دیگه بند اومده بود قلبم به سرعت میتپید اونقدر سست شده بودم که دیگه چیزی رو نه دیدم و نه شنیدم... چشمام رو آروم باز کردم و اطرافم رو پاییدم،خونه ی آقای احمدی بودم.تعجب کردم چطور شد من اومدم اینجا؟؟هنوز سردرد داشتم و خیلی هم تشنه بودم.سعی کردم کسی رو صدا بزنم که برام آب بیاره که در همون لحظه ایلیا سراسیمه وارد اتاق شد و اومد نشست کنارم. ایلیا:حالت خوبه داداش؟چیزیت که نیست؟اگه دردی داری بریم بیمارستان _ چیزیم نیست،آب میخوام تشنمه... ایلیا:باشه باشه صبر کن الان میرم میارم تا ایلیا رفت آب بیاره منم آروم نشستم پتو رو از رو خودم برداشتم و فکر کردم که کی میتونه منو آورده باشه اینجا؟ایلیا با یه لیوان آب و یه سینی که توش صبحونه و یه تیکه نون سنگک هم کنارش بود،برگشت. ایلیا:بیا آب.. لیوان رو از ایلیا گرفتم و یکدفعه همش رو سرکشیدم.خیلی تشنه بودم انگار هزار ساله بهم آب نداده بودن. _مرسی ایلیا:خواهش میکنم، بیا صبحونه بخور نون گرمه،تازه رفتم گرفتم. _ممنون گرسنه نیستم، تو منو اوردی اینجا؟ ایلیا:تا نخوری چیزی نمیگم. _خب سیرم. ایلیا:باشه من هم نمیگم. _خب باشه بابا توام بعد از اینکه صبحونه رو خوردم که خیلی هم چسبید ولی به روی خودم نیاوردم،خطاب به ایلیا گفتم:خب بگو الان دیگه زورکی صبحونه ات رو خوردم. ایلیا:از کجا میخوای بدونی؟ _از اول تا آخر ایلیا:ساعت ده شده بود و تو برنگشته بودی گوشی رو هم برنمیداشتی نگران شده بودم یادم اومد گفتی میخوای بری قدم بزنی به آقای احمدی گفتم میرم دنبال تو خودش هم میخواست بیاد باهام ولی قبول نکردم، خلاصه تا رسیدم ساحل ماشینت رو دیدم اما کسی توش نبود جلوتر که رفتم تو رو دیدم خوابیده بودی رو شن ها هرچی هم صدات میزدم بیدار نمیشدی با هر بدبختی که بود بلندت کردم بردمت تو ماشین و دیگه اومدیم خونه ی آقای احمدی. _از کجا میدونستی اومدم ساحل؟ ایلیا:خب مگه نگفتی میخوای بری قدم بزنی منم حدس زدم رفته باشی اونجا. _منو که پیدا کردی بیهوش بودم نه؟ ایلیا:آره میخواستم بپرسم، چت شد یهو؟؟ خلاصه ای از دیشب رو بهش گفتم اول تعجب کرده بود ولی بعدش بلافاصله گفت:یعنی خفت کرده؟ _شاید چون دیگه نفس کشیدن خیلی برام سخت بود ایلیا:چی بگم والا؟ مطمئنی کسی نمیخواسته سر به سرت بذاره؟ _نه بابا چی میگی،الان هم دیگه باید بریم زشته بیشتر از این بمونیم ایلیا:باشه مطمئنی حالت خوبه؟ _آره چیزیم نیست بزرگش نکن ایلیا:پس بریم به آقای احمدی بگیم _بریم. بعد از اینکه از آقای احمدی خداحافظی کردیم که کلی هم اصرار داشت بمونیم پیشش آدرس دقیقتر ویلا رو گرفتیم و راه افتادیم با اینکه ساعت9 صبح بود ولی هوا بارونی و کمی رو به تاریکی میزد از این آب و هوا خوشم میومد اینکه من زیر پتو یا نزدیک شومینه باشم و بیرون هوا سرد باشه یک نوع تناقض.ولی دوست ندارم سرما به طور مستقیم بهم بخوره چون به شدت از سرما خوردگی بدم میاد دکتر هم که نمیرم کلا نظر من اینه که دکترا فقط بلدن یه مشت دارو و البته سوزن الکی بدن آخر اولش هم با همون سوپ مامان خوب میشی.موقعی که بچه بودم تا الان حس عجیب و نفرت انگیزی نسبت به دکترا داشتم و دارم...... ایلیا:دادار چته درست رانندگی کن _رانندگیم چشه؟؟؟ ایلیا:یه نگا بنداز ترخدا اصلا متوجه نمیشدم..رانندگیم که خوب بود پس چرا ایلیا بهم گیر داده بود؟؟!!خلاصه بیخیالش شدم و تو جاده ی بارونی و زیبای شمال رانندگی کردم.... تقریبا یه ساعتی میشد تو راه بودیم داشتیم نزدیک اون روستا میشدیم که قرار شد تو همون روستا نهارمون رو بخوریم. ایلیا:داداشی یه سوال؟؟ _بنال ایلیا:بی ادب...بگم؟؟؟؟ _بگو خو ایلیا:خب مگه ما نمیخواییم بریم ویلا؟؟پس چطور میتونیم بریم توش؟؟مگه قفل نیست؟؟ _خب قفلی چیزی باشه میشکونیمش ایلیا:به همین راحتی؟؟ _آره به همین راحتی گفتم چی میخوای بگی ایلیا:با دست میخوای قفل رو باز کنی؟؟ _نه با کله ایلیا:باشه بابا چرا میزنی؟؟ _خب سوالای چرت و پرت میپرسی ایلیا:باشه دیگه هیچی نمیگم سرم درد میکرد حوصله حرف زدن نداشتم از موقعی که اومده بودیم شمال از جاهای شلوغ و پر سر و صدا بیزار شده بودم که خودم فک میکنم خستگی و بی خوابی باشه ولی یه حسی بهم میگه شاید به اون ویلا و کتابه ربط داشته باشه. رسیده بودیم روستا تقریبا ساعت 1 بعداز ظهر بود خداروشکر آقای احمدی غذای دیشب رو که نخورده بودم گذاشت برامون ظاهرا ایلیا هم نخورده بود شام رو..برا همین همین رفتیم یه گوشه که دار و درخت زیاد بود یه زیرانداز پهن کردیم و آتیش هم درست کردیم. هوا نم نم میبارید اما زیر درختا خشک خشک بو ایلیا هم رفت پتو و بالش آورد و خودش رو چپوند زیر پتو.سردش بود ولی من اونقد پالتوم کلفت بود که سرما رو هیچ رقمه حس نمیکردم. ایلیا همونطور که زیر پتو بود گفت:وای مردم از سرما خوش بحالت لباس گرم اوردی. _مگه تو نیوردی؟ ایلیا:نه بابا مامانم چمدونم رو چید هرچی لباس تابستونه و نازکه برام گذاشته.فک کرده میخواییم بریم جنوب نمیدونسته دادار خان چه نقشه ی پلیدی داره همونطور که میخندیدم گفتم:خب دیوونه چرا میدی مادرت برات لباس بزاره تو ماشالا هرکولی شدی برا خودت. ایلیا:برا خودم اره ولی برا مامانم هنوز همون نوزاد شیرخوارم. رفتم طرف ماشین .صندوق پشتی رو باز کردم و از چمدون لباسام یه پالتو نسبتا کلفت دراوردم و رفتم دادم دست ایلیا. _بیا اینو بپوش ایلیا:وای داداش عاشقتم به مولا.برا منه؟؟؟ _نه برا پدرم.نمیخواد قربون صدقه ام بری بپوش رو دست نیوفتی یه موقع... ایلیا:آی دیوونه کی دیشب مث دخترا غش کرده بود ها؟؟؟ جوابش رو ندادم و با یه لبخند رفتم سمت اتیش و شاخه های درخت بیشتری گذاشتم که خاموش نشه.تو فکر بودم که ایلیا یهو گفت:دادار فهمیدم _چته یواش سکته کردم.چیو فهمیدی؟؟ ایلیا:میگمت برو اون صندوق رو بردار بیار _برا چیته؟ ایلیا:برو بیارش که بهت بگم با اینکه حوصله مسخره بازیش رو نداشتم ولی با بیحوصلگی پاشدم صندوق چوبی رو از ماشین دراوردم. _بگیر ببینم ایلیا:بدش دست دراز کرد و صندوق رو از دستم قاپید.بعدش دست کرد تو جیب شلوارش یه کلید نسبتا بزرگی رو دراورد فوری چرخوند توی قفل که صدای تیک خبر از باز شدنش اومد ضربان قلبم بالا رفته بود یعنی واقعا باز شده بود یعنی میتونم ببینم چی توشه که اینقد بابابزرگ اصرار داره من نرم اون ویلا.داشتم تو رویاهای خودم سیر میکردم که ایلیا گفت:دادار؟ آب دهنمو قورت دادم و با صدایی که انگار از ته چاه دراومده گفتم:بله ایلیا:باز شد....... منم باورم نمیشد اصلا این ایلیا این کلید رو از کجا اورده بود؟؟؟از لحن متعجب ایلیا یه کوچولو خندم گرفته بود ولی به رو خودم نیوردم چون دست کمی از خودش نداشتم اونقد هیجان زده بودم بدون اینکه بپرسم کلید رو از کجا اورده فقط با لحن نسبتا بلند و جدی گفتم:د بازش کن دیگه ببینم چی تو این جعبه ی لامصبه..... ایلیا:باشه باشه...الان بازش میکنم آروم در جعبه رو باز میکرد...یه برگه کاهی که کهنه بود به چشمم خورد برگه رو دراورد دیگه چیزی توی صندوق نبود با بهت به ایلیا و بعدش به صندوق نگا کردم. ایلیا:مگه نگفتی دفتری هست؟؟ _آره خب حدس میزدم دفتری باشه ایلیا:گفتم الان گنجی پیدا میکنیم _گنج کجا بود بابا؟بزار این برگه رو بخونیم حالا ایلیا:آره راس میگی بزار خودم بخونمش بابا بزرگ: سلام میکنم به نوه ی عزیزم،میدونم روزی این نامه دست تو میرسه، تو مث بابات خیلی کنجکاوی. نمیدونم از کجا شروع کنم تو یه برگه نمیتونم چیزی بگم یعنی غیر ممکنه ولی یه رازی هست که تو باید بدونی شاید الان بگی چه بابا بزرگ خرافاتی دارم ولی باور کن مو به موی چیزایی که مینویسم برات راسته. میدونم اون گربه تو رو راحت نمیذاره و اذیتت میکنه همون گربه سیاهه میدونم یه روز سد راهت میشه،پس خوب گوش کن دادار جان اصلا نزدیک این گربه نشو به هیچ عنوان هم بهش دست نزن.چیزای مفصل دیگه ای هست که باید بدونی ولی گفتم تو یه برگه نمیتونم چیزی زیادی بنویسم.. میدونم تا همینجاش که اومدی دوست داری بری یه سر هم به ویلا بزنی،ولی نمیتونی مگر اینکه از ارژنگیا باشی، در صورتی هم میتونی از اونا باشی که اونا تو رو زخمی کرده باشن،پس اگه زخمی نیستی توصیه میکنم نری چون عواقبش خیلی وخیمه،اگر هم که خدای نکرده اون گربه ی سیاه تو رو زخمی کرده باشه میشی سلطان جدید ارژنگیا و حاکم تمام اونا میشی. دادار اگه رفتی اون ویلا توی زیر زمین یه کتاب هست یه کتاب قدیمی که دست نویسه،اون رو برمیداری و از ویلا فرار میکنی.پسرم خواهشا حماقتی نکنی که مث من بدبخت شی.همینا رو بدونی بسه،همین الان دارم بهت میگم دادار هشدار بهت میدم سراغ اون ویلا نرو اگه هم رفتی کتاب رو بردار و از اونجا دور شو... قربانت.بابابزرگت ایلیا وقتی از خوندن دست برداشت بلافاصله شروع به نطق کرد:مطمئنی این صندوق مال بابا بزرگته؟؟؟ _آره خب.. دوتایی غرق در فکر بودیم که یادم اومد از ایلیا بپرسم این کلید لامصبو از کجا اورده؟؟ _ببینم تو این کلید رو از کجا اوردی؟ ایلیا:کلید؟آها خب از یه جایی دیگه... _میشه بگی از کجا ایلیا:باشه ولی من باور نکردم پس انتظار نداشته باش باورم کنی _بگو حالا هر چی هست باور میکنم ایلیا:باشه،راستش موقعی که اومده بودم دنبال تو بگردم نمیدونستم تو کجایی همون موقع به قول تو و بابا بزرگت اون گربه سیاهه سر و کلش پیدا شد. بین دندونش یه کلید رو سفت نگه داشته بود آروم پرتش کرد رو زمین و فرار کرد. _این از کلید، حالا از کجا فهمیدی من لب ساحلم؟؟ ایلیا:خب دنبال گربه که دویدم من رو تا خود ماشینت رسوند دیگه _افتادی دنبال یه گربه؟؟؟ ایلیا:چته خو عجیب برام یه گربه این کارا رو انجام بده یه کلید پرت کنه پیشت، عجیب نیست؟؟؟ _چرا هست ولی... ایلیا:صبر کن ببینم دستت رو نشونم بده، زخمات خوب نشدن؟؟؟ _نمیدونم بزار ببینم اول پالتوم رو در اوردم،یه سوزشی احساس کردم ولی به رو خودم نیوردم، آستین پیرهنم رو زدم بالا و... ایلیا:افتضاحه دستت اه...حالم بهم خورد، چرا اینجوری شده؟؟ دستم شده بود پر از لکه های خون و شکاف هایی که اطرافشون لخته شده کلا به قول ایلیا حال آدم رو بهم میزد، با اینکه باید بهتر میشد ولی خیلی بدتر از قبل شده بود... ایلیا:به نظر من برو یه دکتر پوست خوب،دستت ملتهب شده اونم شدید، دردت نمیکنه؟؟؟ _درد که نمیکنه، ولی دکتر رو نمیرم خودت خوب میدونی دوست ندارم ایلیا:این بار رو بخاطر داداش ایلیا برو، آخه میترسم دستت یه چیزیش بشه دوباره...یا شاید به قول بابابزرگت ارژنگی باشی و نیازی به دکتر نباشه.... _ایلیا؟؟؟تو هم باور کردی؟؟ ایلیا:باشه بابا واقعی به نظر میرسه حالا اصلا نرو دکتر فقط برو یه پماد خوب بگیر بزن بهش ولی بعید میدونم با یه پماد ساده خوب شه _تو نگران دست من نباش خودم یه کاریش میکنم.حالا هم بیا نهار بخوریم این صندوق و نامه رو هم بهم بده بزارم تو ماشین ایلیا:باشه..بگیر صندوق رو از ایلیا گرفتم و گذاشتم تو ماشین. بعد از اینکه نهارمون رو خوردیم که فک کنم نفهمیدیم چی خوردیم راهی ویلا شدیم ویلایی که تا همین چند دقیقه پیش بابابزرگ به من گفته و هشدار داده که نرو ولی من تا این راز رو نفهمم دست بردار نیستم، حتی اگر این چیزایی که گفته واقعیت داشته باشن که بعید میدونم اینطور باشه... ایلیا:دادار؟ _هوم؟ ایلیا:میخوای من رانندگی کنم؟؟ _چرا مگه رانندگی من چشه؟؟گیر داده به من فقط...اه ایلیا:ترخدا یه نگا بنداز،ببین هی چپ و راست میری _یکی نیست بگه رانندگی تو چطوره؟؟والا... ایلیا:باشه،حالا باتوام نمی ایستی خودم بشینم پشت رل؟؟ _نه ایلیا:چه خشن...باشه بابا ولی اگه مردم حلالت نمیکنم هاااا _نکن ایلیا:باشه حلالت نمیکنم هااا _اون موقع تو مردی،وقت نمیکنی حلالم کنی.. ایلیا:ای نامرد، خیلی بی معرفتی پس حساب مرگ منو هم کردی. _نه بابا؟؟ ایلیا:جون علی بابا،دیگه هم با من حرف نزن میخوام بخوابم _بتمرک ایلیا:چی گفتی؟؟؟ _میگم بخواب، خوابای شیرین ببینی ایلیا:مرسی گلم حالم بهم میخورد از رفتار ایلیا بعضی اوقات فوق العاده لوس میشد.البته فقط وقتی با منه این قدر شوخی میکنه ولی بیرون خیلی جدی رفتار میکنه.ولی بازم حس میکنم هنوز همون ایلیای دوره ی دبیرستانه هرچی باشه آدم باید یکم که شده بزرگ شه ولی این هی بچه تر میشه... تقریبا رسیده بودیم از اون دور بین درختا اون ویلا رو میدیدم.کمی هم استرس داشتم، یعنی چی میتونه باشه اون تو؟ _پاشو رسیدیم...ایلیا؟؟ با توام پاشو ایلیا:کجا رسیدیم؟؟؟ _قبرستون...یالا پاشو ایلیا حوصله ندارم بخدا خستم ایلیا:آقای عزرائیل حداقل بزار خوابم رو کامل ببینم _چه خوابی؟؟؟ ایلیا:داشتم خواب میدم،اگه گفتی چجوریا بود؟؟؟ _ به من چه مث خودت لابد مسخره بود... ایلیا:باشه ولی بعدا نگی نگفتم هااا... _نه نمیگم. حالا د اون تن گنده ات رو از رو این صندلی صاب مرده بردار ایلیا:باشه باشه میدونی جدیدا چی کشف کردم؟؟؟این چند روزه اعصاب معصاب نداری. یه پس گردنی قشنگ نثارش کردم و ایلیا دراومد از ماشین و به سرعت اومد طرفم.دزدگیرش رو زدم و دویدم تا دم در ویلا. تا خودمو رسوندم دم در ویلا ایلیا هم بهم رسید و سفت زد به کمرم ولی من به جای اینکه مث خودش داد و هوار بکشم فقط با یه اخم غلیظ و به صورت خنثی نگاش کردم،اونم آب شد رفت زیر زمین...خوبش شد اونقد نگاش کردم تا از رو رفت و بالاخره به یاد موقعیتم افتادم به ساعت مچیم نگاه کردم حدود ساعت ۴بعد از ظهر بود ولی با این حال حس میکردم هوا داره تاریک میشه یه نگا به در انداختم که با غل و زنجیر قفل شده بود ایلیا نشسته بود روی به تخته سنگ بزرگ و داشت منو نگاه میرد رفتم طرف صندوق پشتی و یه چکش دراوردم و رفتم طرف در که...ایلیا:چیکار میکنی تو؟؟؟نکنه میخوای با چکش بزنی قفل رو؟؟ _راه حل بهتری داری؟؟ ایلیا:آره صبر کن الان میام به سرعت رفت طرف ماشین و در جلویی رو باز کرد و از داشبورد همون کلیدی که باهاش صندوق رو باز کردیم دراورد و اومد طرفم... ایلیا:ایناهاش...الان بازش میکنم برو کنار تعجب کرده بودم و با چشایی گرد شده به ایلیا نگا میکردم که با همون کلید داشت ور میرفت که در رو باز کنه و البته هم تونست اون رو باز کنه با نگاه مغرورش یه نگاه بهم انداخت و گفت:دیدی؟؟؟اگه یکم با آرامش رفتار کنی و مث من از اون مغز کله پوکت استفاده میکردی بدون اینکه با چکش بیوفتی به جون یه تیکه آهن پوسیده میتونستی این در رو باز کنی هه هه هه. _انگار چکار کرده، هه هه، اصلا اینو ولش کن بهم بگو از کجا میدونستی این کلید در ویلا رو باز میکنه؟؟ ایلیا:خوب دیگه به ذهنم رسید باهوشم. _باشه فقط پز نده لطفا.. بیا بریم تو ببینیم این ویلا چه شکلیه... ایلیا:باشه راس میگی ایلیا در رو هل داد و گفت:خانم ها مقدم ترن،بفرما دادار خانوم _خفه شو گفتم بدم میاد اینجور حرف میزنی دیوونه ایلیا همینطور که میخندید رفت تو منم پشت سرش وارد ویلا شدم. رو به روی در اصلی یه راه پله ی خیلی بزرگ هست که میری طبقه بالا و اتاق خوابا اونجان زیر راه پله هم یه در هست که ظاهرا همون زیر زمینه.سمت راست پله ها هاله و سمت چپ هم آشپزخونه اس.ویلای قشنگی بود ولی همه جا پر از گرد و خاک بود، طوری حس کردم دارم خفه میشم. _من برم بیرون الان میام، تو خفه نشدی؟؟؟ ایلیا:هوا به این خوبی _برو بابا همینطور که روی پارکت های چوبی که صدای ناجوری تولید میکردن به سمت در راه میرفتم ایلیا اسمم رو بلند صدا زد، ترسیدم و هول کرده بودم. ایلیا:دادار؟ _کجایی؟ چی شده؟ایلیا؟ ایلیا:دادار بیا..بدو بیا زیر زمین..بدو..دادار _دارم میام..صب کن.. به سرعت تمام پله های زیاد زیر زمین رو طی کردم و به یه اتاقک تاریک و نمور رسیدم هیچی نمیدیدم آروم ایلیا رو صدا زدم ولی جوابی نشنیدم خوب اطرافم رو پاییدم زیاد چیزی معلوم نبود ولی کم کم حس کردم صدای تق تق میاد، سرم رو برگردوندم عقب ولی چیزی ندیدم..ضربان قلبم بالا رفته بود یه بار دیگه هم اسم ایلیا رو صدا زدم ولی بازم هیچی نشنیدم خواستم برگردم برم بالا که در زیر زمین با سرعت بسیار زیادی بسته شد.هم شوکه شده بودم هم ترسیده بودم با دو پله ها رو بالا رفتم و سفت به در ضربه زدم میدونستم شاید ایلیا داره شوخی میکنه باهام..بعید نبود ازش این کارا.. _باز کن...ایلیا؟..اگه دستم بهت برسه نمیدونی چیکارت میکنم...ایلیا؟..میگم باز کن این در نکبت رو اه.... هر چی داد زدم بی فایده بود نه صدای ایلیا میومد نه خودش...حس کردم یکی هم از پله ها داره میاد بالا..عرق سردی روی مهره های کمرم نشست، سرم به شدت درد میکرد انگار دمای بدنم به شدت اومده بود پایین.نور ضعیفی که از چراغ کوچولوی زیر زمین روی اولین پله میتابید کمی اونجا رو روشن کرده بود اون جسم کم کم داشت نزدیک و نزدیکتر میشد حال و روزم هم بدتر... کم کم توان ایستادن رو پاهام رو هم از دست دادم برا همین سر خوردم رو زمین سرد و مرطوب... نمیدونستم این اتفاقاتی که داره میوفته یعنی چی؟تنم بی جون شده بود نمیتونستم از جام پاشم، اون چیزی که داشت میومد بالا رسید به اولین پله...فقط دوقدم باهام فاصله داشت آروم سرم رو آوردم بالا تا ببینم چیه پاهاش رو میتونستم تشخیص بدم، انگاری پای یه گربه ی خیلی بزرگ بود ناخوناش هم خیلی بلند بودن...سرم رو بالاتر گرفتم تا رسیدم به سرش باورم نمیشد... این...این...یعنی...چشمام سیاهی رفتن و پلکام رو هم افتادن و دیگه هیچی رو ندیدم.... چشمام رو باز کردم رو یه تخت خواب دونفره ی سلطنتی و البته قدیمی خوابیده بودم به اطرافم که خوب نگاه کردم فهمیدم شاید یکی از اتاقای ویلا باشه... خمیازه ی عمیقی کشیدم و نیم خیز شدم،پتو رو از خودم برداشتم هوا هم تاریک شده بود و چراغ هم خاموش بود ولی نور ضعیف مهتاب اتاق رو کمی روشن کرده بود به اطرافم یه نگا انداختم همه چی اونجا سفید بود همه چی بدون استثنا از پرده هاش که از جنس حریر بود و رنگ در و دیوارش و تخت بزرگی که روش خوابیده بودم یه جورایی هم آدم میترسید پنجره باز بود و باد سردی از بیرون وارد اتاق میشد طوری که احساس سرما کردم پاشدم با قدم های سست پنجره رو بستم که متوجه شدم ایلیا نشسته بود زیر یکی از درختا و انگاری با یکی کل کل میکرد ولی کسی رو نمیدیدم تعجب کرده بودم فوری رفتم طرف در که برم پیش ایلیا، خواستم دستگیره ی در رو پایین بکشم که قبل از اینکه دست بزنم خود به خود دستگیره ی در پایین کشیده شد و در باز شد باور نمیکردم اونقدر شوکه شده بودم که تا چند دقیقه فقط با بهت به رو به رو زل زده بودم باد سردی از پشت به کمرم خورد آروم برگشتم و پشتم رو نگا کردم که دیدم پنجره باز شده بود نزدیک بود اشکم در بیاد، حس میکردم سرم داره منفجر میشه نمیدونستم چکار کنم دیگه...به ذهنم رسید که برم از پنجره ایلیا رو صدا بزنم شاید صدامو بشنوه و بیاد با عجله و قدم هایی بلند خودمو رسوندم و بیرون رو نگا کردم به جایی که ایلیا قبلا نشسته بود نگا کردم ولی اونجا نبود بازم ترس برم داشت ولی با فکر اینکه شاید اومده داخل خونه پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم.ایلیا:بیدار شدی دادار؟ صدای ایلیا بود که وسط اتاق ایستاده بود یکم ترسیدم چون انگار همون ایلیا همیشگی نبود چشماش یه کاسه خون بود و سر و وضعش هم درست و حسابی نبود.انگار داشته با یکی دعوا میکرده... _ایلیا حالت خوبه؟؟ ایلیا:من؟ آره چطور مگه؟ _چشمای خودت رو دیدی تو آینه؟ ایلیا:آره دیدی چه خوشگل شدن؟؟ نگاهم کشیده شد سمت در داشت آروم آروم باز میشد صدای قیژ بلند در باعث شد ایلیا هم متوجه بشه که در داره خود به خود باز میشه، یه نگاه بهم انداخت و زد زیر گریه... نمیدونستم چی داره میشه شوکه شده بودم و اعصابم بهم ریخته بود در دیگه حرکتی نمیکرد ولی ایلیا نشسته بود وسط اتاق و گریه میکرد، نمیدونستم به اتفاقای عجیبی که بابابزرگ گفته میوفته فکر کنم یا به این ایلیا که رفتارش تغییر کرده... رفتم نشستم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونه اش و سعی کردم دلداریش بدم. _ایلیا؟داداش؟ نمیخوای بگی چی شده؟ جوابی نداد.. فقط شونه هاش میلرزیدن دستم رو بردم زیر چونه اش و سرش رو بالا آوردم از صحنه ای که باهاش روبه رو شده بودم فوق العاده تعجب کرده بودم...چشمای ایلیا دیگه مث قبل مشکی نبود چشماش یخی شده بودن، یخی با هاله های مشکی... فقط تونستم پاشم و هرچه سریعتر از ویلا دور شم، از ایلیا و از این اتاق ...سردرد داشتم حالت تهوع هم حالم رو بدتر کرده بود پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم ولی صدای بم ایلیا مانع ادامه راهم شد... ایلیا:صب کن... برگشتم عقب و به ایلیا یه نگاه انداختم ایستاده بود روی اولین پله و با چشمای یخی ایش به من نگا میکرد، یعنی رسما داشتم دیوونه میشدم، چشمای مشکی ایلیا الان شده بودن رنگ چشمای اون گربه...اون گربه ی نحس...ای کاش گوشه ی خیابون اون رو نمیدیدم... ایلیا:میخوام باهات حرف بزنم _فقط بهم همینو بگو، دارم دیوونه میشم، تو لنز گذاشتی که منو بترسونی؟؟؟بسه دیگه ایلیا فهمیدم خیلی خوب نقش بازی میکنی ولی بسه دیگه من خسته شدم.. ایلیا:نه لنز نیست این کارایی هم که انجام میدم دست خودم نیست، میذاری حالا با هم حرف بزنیم که بگم ماجرا چیه؟؟ با تردید قبول کردم و گفتم:باشه فقط زود و همه چی رو هم برام تعریف میکنی.. ایلیا:بریم بشینیم تو هال... پله های باقی مونده رو طی کردم و پیچیدم سمت هال و پارچه ی سفیدی که روی مبل های سلطنتی و قدیمی بود برداشتم و نشستم ایلیا هم به تبعیت از من همون کار رو انجام داد و رو به روم نشست، ظاهرا هوا بارونی بود چون صدای شرشر بارون و گهگاهی رعد و برق هم میمومد، شومینه ی هال خاموش بود و این باعث شد کمی تب و لرز داشته باشم ولی ایلیا بی توجه به وضعیت من شروع کرد به حرف زدن... ایلیا:من هیچ تقصیری نداشتم تو این اتفاقا که میوفتاد، من فقط یک واسطه ام،اگه بخوام بهتر بیان کنم باید بگم یک قربانی... با فکی منقبض که از سرما داشت میلرزید گفتم:یعنی چی واضح بگو که بفهمم؟؟؟ ایلیا:یعنی اینکه من ارژنگی هستم نه تو... بعد از اینکه این جمله رو گفت صدای رعد و برق شدیدی اومد که چهار ستون بدنم رو لرزوند و همزمان با اون برقا هم رفتن...همه جا تاریک بود و هیچی قابل رویت نبود تنها صدای بارون و قطراتی میومد که به پنجره برخورد میکردن آروم از جام پا شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم که شمعی پیدا کنم ولی به طور ناگهانی ایلیا جلوم ظاهر شد، هیچ چیزی رو نمیدیم جز چشمای آبیش که نوری رو روی چشمای من ساطع میکرد... ایلیا:شدم مث اون فیلم ها که فرد یه قدرت خاصی بدست میاره..هه چقد خوبه... _ایلیا من گیج شدم بخدا نمیفهمم چی داری میگی؟ مگه تو از زیرزمین صدام نمیزدی که بیام پیشت؟؟ ها؟؟ جوابم رو بده... ایلیا:آره من بودم که صدات میزدم... _پس...تو چرا نبودی اونجا؟؟ ایلیا:بودم دادار ولی تو ترسیدی...بعدش هم بیهوش شدی... از چیزی که ایلیا گفت یخ کرده بودم باورم نمیشد که ایلیا اون هیولا ی توی زیر زمین باشه اصلا مگه میشد، یعنی چیزایی که بابابزرگ میگفت راست بود یعنی مو به موی چیزایی که گفت حقیقت داشت؟نفس کم اورده بودم به سرما دیگه فک نمیکردم فقط تونستم ایلیا رو کنار بزنم و هر چه زودتر برم بیرون و یه نفس عمیق از ته دل بکشم.... نشسته بودم تو ماشین و به چیزی که اتفاق افتاده بود فکر میکردم یکم تصورش برام سخت بود من دوران دبیرستان از این جور چیزا خوشم نمیومد نه اینکه بترسم کلا وقتی بحث از این موضوع های چرت و کلیشه ای میومد حالم بد میشد.........هنوزه هم باورم نمیشد چشمای ایلیا یخی شده اصلا هم بهش نمیاد من اون دوست صمیمی چشم ابرو مشکی رو دوست دارم...اخلاقش هم سردتر شده ولی جدی تر که فک میکنم باید بدونم منبع اصلی این اتفاقات چیه و از کجا اومده حتما دلیلی داره که ایلیا به یه ... هه حتی بدم میاد اسمش رو هم بگم، به یک گربه ی نحس تبدیل شده... در اومدم از ماشین، نم نم میبارید هوا هم سوز داشت بیشتر تو خودم مچاله شدم با گام های بلند خودمو رسوندم به در و دستگیره رو پایین کشیدم به ساعت مچیم هم یه نگاه انداختم ساعت 1 شب بود در رو که هل دادم و رفتم تو حس کردم ویلا یکم گرم تر شده پیچیدم سمت راست و رفتم تو هال دیدم شومینه روشنه و ایلیا با یه فنجون تو دستش که ازش بخار در میومد روی نزدیکترین مبل به شومینه نشسته بود منم آهسته قدم برداشتم سمتش... ایلیا:میدونستم میای رفتم نشستم روبه روش و پا رو پا انداختم و گفتم:انتظار داشتی بمونم بیرون؟؟ ایلیا:نه یه حدس بود، شومینه رو هم به خاطر تو روشن کردم _ایلیا یه سوال میپرسم با جدیت جوابم رو بده همونطور که سرش پایین بود یه جرعه از قهوه اش رو نوشید و گفت:بپرس داداش _سرت رو بگیر بالا ایلیا:راحتم اینجور... _من کاری به راحتی تو ندارم، به چشمام نگا کن آروم سرش رو آورد بالا و به چشمام نگاه کرد، نه ایندفعه رسما داشتم دیوونه میشدم چشماش دیگه یخی نبودن، دیگه هم از اون چشمای سرخ و متورم خبری نبود مشکی شده بودن مثل روز اول... ایلیا:نگاه کردم،حالا سوالتو بپرس _هه میدونستم لنز گذاشته بودی و این همه مدت داشتی منو مسخره میکردی ایلیا:لنز؟؟ لنز برا چی؟مگه چشما من چشونه؟؟ _زر زیادی نزن.. ایلیا:بابا چی میگی؟؟ من نمیفهمم _چرا چشمات سیاه شدن؟؟ ایلیا:چشما من از همون اول سیاه بودن _چرا دوست داری سر به سرم بذاری ایلیا:من نمیدونم چی داری میگی ولی بزار برات از اون موقع بگم که صدات زدم _آره،از همون جا بگو...فقط بهم بگو تو... ایلیا:پس خوب گوش کن...تو گفتی میخوای بری بیرون هوا خوری،منم کنجکاو شدم بدونم اون کتابی که بابا بزرگت در موردش حرف میزد چجوریاست...... منم رفتم زیرزمین ولی پام پیچ خورد و افتادم برا همین صدات زدم چون خیلی پام دردم میکرد. _پس چرا من وقتی اومدم زیر زمین غیبت زده بود؟ ایلیا:تو تا اومدی دیر شده بود چون حس کردم یکی منو کشید یه گوشه باور نمیکنی چقد ترسیده بودم قلبم اومده بود تو حلقم، باور کن وقتی رفتم یه گوشه فقط صدای خس خس کسی رو میشنیدم اون کسی هم که منو کشید رو نمیدیدم همون موقع که تو اومدی زیرزمین و اسمم رو صدا میزدی انگار کسی سفت زد تو سرم و بیهوش شدم. _میگم چرا من تو رو ندیدم؟؟؟ ایلیا:دادار آروم باش... _انتظار داری تو این اوضاع بندری برقصم؟؟؟ ایلیا:من نگفتم برقص، گفتم نمیخواد نگران باشی خودن حلش میکنم _هه حلش میکنه...چطور اونوقت؟؟؟ ایلیا:اون کتابه تو زیر زمین نیستش ما باید پیداش کنیم _صبر کن ببینم اونوقت وقتی من بیهوش شدم تو چطور منو بردی تو اتاق ایلیا:من نبردم _پس کی منو برد ایلیا:واضح نمیدیدم ولی انگار یه گربه ی بزرگ بود... _چی؟؟؟؟ ایلیا:بخدا راست میگم یه گربه بزرگ بود... _ایلیا صبر کن من گیج شدم...مگه تو به گربه تبدیل نمیشی؟؟ مگه ارژنگی نیستی؟؟ ایلیا:اون همه مدت من تو زیر زمین بودم نمیدونم چه اتفاقی برات افتاد بیرون، نه کی گفته من ارژنگی ام؟؟ _مگه تو بهم نگفتی؟؟؟ ایلیا:نه بخدا همه ی مدت من تو زیر زمین بیهوش بودم و تا همین چند دقیقه پیش در اومدم... _پس....اون کی بود؟؟ ایلیا:کی؟ _صبر کن سر من کلاه نزار مگه نمیگفتی تمام مدت تو زیر زمین بودی؟؟؟ ایلیا:آره خب... _پس چطور فهمیدی من سردمه و باید شومینه رو روشن کنی ایلیا:خب دیدم تو ماشین نشسته بودی گفتم الان میای سردته، راستی چرا رفتی بیرون؟

  • Escape RoOoM

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی