خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

جنگل ممنوعه

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۴۶ ق.ظ

فصل 4
ایندفعه من و ایلیا سرتاپا گوش شده بودیم و به آدرینا چشم دوخته بودیم که یهو گفت:بچه ها خودتون رو قایم کنید... من و ایلیا با تعجب توام با بهت و صدای بلندی گفتیم:برا چی؟!! آدرینا کتاب رو بغل کرد و با صدای بلندی شروع کرد به ورد خوندن حس کردم باد شدیدی داخل خونه می وزید ولی وقتی به پنجره ها نگاه کردم دیدم بسته بودن نمیدونستم چکار کنم ایلیا که با چشمای گرد شده از ترس به آدرینا نگاه میکرد که دیدم ایلیا شروع کرد به گریه کردن سرش رو انداخت پایین و با صدای بلندی داد زد:خدااا به چشمای آدرینا که نگاه کردم فهمیدم چشماش سفید شده بود اصلا خبری از مردمک چشماش نبود. باد شدیدی داخل کلبه می وزید سرمای اون استخوان سوز بود.به سختی رفتم طرف ایلیا با صدای بلند دم گوشش گفتم:ایلیا؟!!پاشو بریم تو آشپزخونه فکر نکنم صدام رو شنید چون هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد یه بار دیگر حرفم رو تکرار کردم ولی هیچی نشنیدم مجبور شدم ایلیا رو بکشم. همونطور که میکشیدمش به آدرینا یه نگاه انداختم باد شالش رو از سرش انداخته بود و موهای سپیدش بین زمین آسمون معلق بودن جلوه ی زیبا در عین حال ترسناکی بهش داده بود.وقتی هم به پاهاش نگاه کردم فهمیدم روی زمین نیست و رو هواست!... آروم کشنوندمش و هلش دادم زیر میز تمام مدت آروم بدون اینکه پلک بزنه بهم نگاه میکرد منم قدم میزد تو آشپزخونه و منتظر بودم بلکه آدرینا بس کنه ولی هیچی به هیچی.سرم داشت میترکید صداش بیشتر شبیه به داد زدن بود....ولی واسه یه لحظه تمام صداها قطع شد و دیگه خبری از وزش باد و صدای آدرینا نبود آروم سرکی کشیدم ببینم چی شده که دیدم آدرینا روی زمین ولو شده بود و اون کتاب قدیمی که قبلا دستش بود پاره.... با دو رفتم طرفش... شب شده بود و همه چی آروم.ایلیا خوابیده بود آدرینا هم بعد از اون اتفاق به هوش اومد ولی گفت خیلی خسته ام و سردر دارم میخوابم صبح همه چی رو توضیح میدم.منم کنار پنجره ایستاده بودم و به جنگل تاریک نگاه میکردم گهگاهی هم صدای زوزه ی گرگها میومد.واسه چند لحظه پلکام رو روی هم گذاشتم که گرمای دستای کسی رو روی کتفم حس کردم مثل برق گرفته ها برگشتم دیدم ایلیا با چشمای پف کرده و موهای پخش و پلا ایستاده بود کنارم.خیلی ترسیده بودم و ضربان قلبم به شدت میزد با صدای آروم اما معترض رو به ایلیا گفتم:چته؟عین جن ظاهر شده برام.قیافه ات رو دیدی چقدر وحشتناک شدی؟ ایلیا با صدای خماری گفت:تازه 8 شبه نمیخوام بخوابم.زوره؟ پاشدم هلش دادم سمت یکی از اتاقا و در همون حین گفتم:آره زوره آرامش میخوام برو بخواب. ایلیا یهو در رفت و با حالت غمگینی گفت:من آرامشت رو بهم میزنم دادار؟ نمیخواستم دلش رو بشکونم یعنی اصلا اینطور نبود خیلی هم روحیه ام رو شاد میکنه ولی نمیدونم چرا این حرف رو گفتم.رفتم سمت در و ژاکتم رو پوشیدم و گفتم:اصلا اینطور نیست شوخی کردم، من میرم طرف ویلا ماشین رو بیارم زود برمیگردم.فعلا بدون اینکه بشنوم ایلیا چی میگه در رو فوری بستم و رفتم.... هوا تاریک بود و سوز داشت دستام رو توی جیب پالتوم فرو کردم و شروع کردم به قدم زدن نور کم مهتاب جنگل رو روشن کرده بود توی راه همش به این چند روزه فکر میکردم یه هفته اس الان شمال بودیم گوشیم هم تو ماشین جامونده بود باید به مامان بابام زنگ بزنم که نگران نشن چون قرار بود فقط سه چهار روز بمونیم! همونطور که از لابلای شاخه های درختان میگذشتم حس کردم چیزی با سرعت نور از کنارم گذشت شوکه شدم و البته نفسم بند اومده بود خیلی ناگهانی احساس کردم گوش ندارم! خیلی جاشون سبک شده بود و تمام صداهای جنگل قطع شده بود آروم دستم رو اوردم بالا و به گوشام دست زدم یه نفس از سر آسودگی کشیدم و بیشتر با حالت دو رفتم سمت ویلا. قلبم از شدت دویدن تالاپ تولوپ میکرد از دور سانتافه ی مشکی رو میدیدم ولی یهو ایستادم سرجام! ماشین که سمت جنگل پارک نشده بود! من دم در ویلا پارکش کردم! با این افکار خیلی ترسیدم و عرق سردی روی پیشونیم نشست آروم طرف ماشین قدم برمیداشتم و دور و برم رو با استرس و نگرانی میپاییدم باد خنکی وزید و موهای کوتاهم رو به حرکت دراورد صدای جغدها و جیرجیرک ها رو اعصاب بود و سکوت محیط رو میشکوند، حالا تو چند قدمی ماشین ایستاده بودم از چیزی که میدیدم وحشت کرده بودم تمام تنم لرزید روی شیشه ی جلویی با رنگ قرمزی نوشته:مرگ نزدیک است...و با اون رنگ قرمز(خون)که خیلی تازه بود یه علامت صلیب کشیده بود.. تنها چیزی که به ذهنم میرسید فرار بود فقط و فقط فرار.... تمام مسیر رو با سرعت زیادی دویدم، نفس میزدم و صورتم از بادی که بهش میخورد گر گرفته بود دیگه برام مهم نبود سرما منو اذیت میکنه فقط خواستم برم بهشون بگم...خیلی زود باید کاری کنیم دیگه خسته شدم.. با دستام در رو با تمام توانم میکوبیدم که ایلیا با ترس و استرس در رو باز کرد و گفت:چیه چه خبرته؟ _آدرینا کجاست؟ ایلیا:نمیدونم رفت اتاقش با دو رفتم سه تا اتاق توی راهرو رو گشتم ولی توی هیچکدوم نبود با حالت پرخاشگرانه و تن صدای بلند رو به ایلیا گفتم:مگه نگفتی تو اتاقه پس کجاست؟ ایلیا که از اخلاق من شوکه شده بود با بهت گفت:خب حالا چی شده میگردیم پیداش میکنیم، آروم باش! _تو دیگه چیزی نگو اعصابم خورده،اه روی مبل نشسته بودم و پاهام رو تکون میدادم که یهو آدرینا از یه در مخفی روی دیوار دراومد با یه لبخند هیستیریکی گفتم:هه کجا بودی ها؟! چرا خوتو گم و گور میکنی و نمیتونه کسی پیدات کنه؟! صورتم از عصبانیت سرخ شده بود خودمم نمیدونستم دلیلش چیه فقط از این چیزایی که داره اتفاق میوفته خسته شده بودم. آدرینا:آروم باش چیزی شده؟ _تازه داری میپرسی چی شده! بشینید که بهتون بگم.ایلیا و آدرینا با صورت گرفته و کنجکاوی نشستن.منم بلافاصله جریان خون نوشته ی روی ماشین رو تعریف کردم که آدرینا با چهره ی متفکری گفت:نگران نباش احتمالا ژانیام خواسته تو رو بترسونه،حالا چرا تنها رفتی؟ بیدارم میکردی میومدم بات. اعصابم خورد بود یعنی من اینقدر ترسو شدم که یه دختر باهام اینجور حرف بزنه! چقدر مسخره! _حالا چکار کنم؟ آدرینا:فردا میریم، خودتون رو آماده کنید هوا هم خیلی سرده لباس گرم بیارید. یکم آروم شده بودم با این حال به طور جدی به آدرینا نگاه کردم و گفتم:قضیه ی ظهر چی بود؟ ایلیا:آره چرا چشات سفید شدن واسه یه مدت مثل مسخ شده ها نگات میکردم واقعا ترسناک بودی. آدرینا یه لبخند بی جونی زد و گفت:یه هجوم ذهنی داشتم با ارژنگیا.. من و ایلیا که تعجب کرده بودیم و نمیدونستیم مسئله از چه قراره با هم گفتیم:یعنی چی؟ آدرینا:خواستن منو تسخیر کنن،باید بگم همیشه این چیزا پیش میاد ولی نمیتونن کاری کنن. _جدی؟ چرا نمیتونن تسخیرت کنن؟ آدرینا پاشد رفت طرف آشپزخونه و تو راه گفت:فراموش کردی من اون دورگه هستم. تازه یادم اومد آدرینا قدرت های ارژنگیا و آتیانی ها رو داشت ولی ایلیا عین بز داشت نگام میکرد منم مثل طلبکارا گفتم:باز چته؟ ایلیا:تو نگفته بودی بهم آدرینا دورگه اس... _حالا که فهمیدی قدرت های هر دو قبیله رو داره... ایلیا:هه خیلی تو این یه هفته ای که اینجا اومدیم عوض شدی!من که بهترین رفیقت بودم! _بودی و هستی آدرینا با سه تا فنجون برگشت تو هال و سینی رو گذاشت رو میز و گفت:در مورد چی بحث میکنید؟ با نگاهم که رگه های خنده توش موج میزد به خنگ بودن ایلیا فکر میکردم که آدرینا گفت:الحق که راست میگی. ایلیا بازم تعجب کرده بود با تمسخر نگاهی بهمون انداخت و گفت:شماها یا دیوونه اید یا اینکه خودتون رو به دیوونگی میزنید که فکر کنم مورد اول درست تر باشه. آدرینا لبخند عمیقی زد و گفت:چرا؟ ایلیا با نگاه معناداری گفت:چون.... نمیدونستم ایلیا به چی فکر میکرده که اینطور به آدرینا نگاه کرد. آدرینا بدون هیچ حرفی رفت سمت در و گفت:بهتره خودم برم ماشین رو بیارم شما اینجا بمونید. خواستم چیزی بگم که در رو بست.یه دختر از هیچی نمیترسه اونوقت من که اندازه هرکولم میترسم برم جنگل.به خودم خندیدم واقعا که چقدر ترسو بودم از رفتن آدرینا حدود نیم ساعت گذشته بود ولی هنوز که هنوزه برنگشته.ایلیا چشماش رو بسته بود و روی کاناپه لم داده بود...منم توی هال قدم میزدم و گهگاهی از پنجره به بیرون سرک میکشیدم ولی دریغ از اومدن آدرینا... خواستم برم در رو باز کنم و برم بیرون که تمام برقای کلبه رفت ایلیا که انگار خواب از سرش پریده بود با صدای لرزون و آرومی اسمم رو صدا زد منم برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم:ایلیا چیزی نیست من برم ببینم اشکال از چیه فکر کنم فیوزا پریده. ایلیا با استرس طرف من قدم بر میداشت این رو از صدای قدم هاش فهمیدم که منم دستم رو دراز کردم که بگیرمش وقتی احساس کردم دستاش تو دستامه راه افتادم ولی عجیب بود که هیچ صدایی ازش نمی اومد همونطور که دست ایلیا رو که خیلی زبر هم شده بود با خودم میکشیدم گفتم:ایلیا چرا ناخونای دستات رو نمیگیری؟خیلی بلندن. از ایلیا هیچ صدای نیومد منم گفتم شاید از ترس اینجور شده. بدبختی نمیدونستم جای این فیوزا کجاست با تردید ایستادم و گفتم:ایلیا میدونی کجا باید بریم؟ سکوت _الو چرا حرف نمیزنی؟ سکوت _ایلیا؟ یهو برقا اتصالی شد و از چیزی که میدیدم وحشت کرده بودم باور نمیکردم همون گربه بزرگه با همون ناخونای بلندش و موهای زبرش با همون چشمای یخی ایش. با وحشت دستم رو از دستش در اوردم و تا میتونستم دویدم رفتم طرف یکی از اتاق و درش رو سفت بستم همه جا تاریک بود و جلوی پام رو نمیدیدم این بیشتر منو می ترسوند صدای قلبم به طور فجیعی به گوشم میرسید انگار میخواست از جاش کنده بشه.نفس های تند و پرسروصدام سکوت اتاق رو میشکست ولی تازه حس کردم صدای نفس کشیدن کس دیگه ای هم میومد با استرس و ترس زیاد آروم برگشتم چون تاریک بود هیچی نمیتونستم ببینم ولی..احساس سنگینی میکردم و سرم یهو نبض دار شد و سرگیجه گرفتم یادم رفت سرم باندپیچی شده بود دستم رو بلند کردم سرم رو فشار بدم که برقا اومد و کسی تمام این مدت روبروم ایستاده بودکسی نبود جز ایلیا! خیلی مشکوک به ایلیا نگا کردم و گفتم:ایلیا؟تو کی اومدی اینجا؟ ایلیا که مثل من شوک زده بود آب دهنش رو با صدا قورت داد و گفت:به چی قسمت بدم من نیومدم اینجا همون موقع که صدات زدم تو رفتی و به من اعتنایی نکردی. چشمام رو بستم و نفسم رو با صدا بیرون دادم و در اتاق رو باز کردم و گفتم:بیا بریم بشینیم الان آدرینا میرسه فردا همه چیز رو یک سره میکنیم. دوتایی از اتاق دراومدیم و رقتیم طرف هال و نشستیم رو کاناپه و منتظر اومدن آدرینا شدیم صدای چرخوندن کلید توی در اومد خبر از اومدن آدرینا میداد. پاشدم رفتم ایستادم توی راهرو و منتظر اومدنش شدم تا اومد و نگاهش با نگاهم گره خورد تونست فکرم رو به راحتی بخونه چند قدم بهم نزدیک شد و سویچ ماشین رو تو هوا تکون داد و گفت:کلید رو بگیر،گفتم که فردا میریم پس جای نگرانی نیست. اما مگه من این چیزا سرم میشد تو چشای یخی و قرمز اش زل زدم و با سماجت گفتم:ولی این چیزا غیر قابل تحمله! آدرینا همینطور که منو از راهرو کنار میزد گفت:از تو دیگه انتظار نداشتم! حق داشت تعجب کنه ولی منم آدمم و این درست نیست من که پسرم یعنی نباید بترسم!! دیدم رفت سمت هال منم پشت سرش راه افتادم... ایلیا روی مبل سه نفره و سفید خوابش برده بود آدرینا رفت تو اتاق با یه پتو مسافرتی برگشت بعد از اینکه اونو روی ایلیا انداخت نشست روی مبل و به من که تمام مدت ایستاده بودم و بهش نگاه میکردم گفت:بشین میخوام باهات حرف بزنم. چشمام رو سفت باز و بسته کردم و رفتم نشستم.آدرینا این پا و اون پا کرد و با تردید گفت:دادار؟ سرم رو اوردم بالا و مستقیم به چشماش نگاه کردم اونم همینطور،منتظر موندم ببینم چی میخواد بگه که زمزمه وار گفت:بهتره بریم بیرون حرف بزنیم،ایلیا بیدار میشه. باهاش موافق بودم هردو پاشدیم و رفتیم طرف در ژاکتم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که دیدم آدرینا با یه کتاب قدیمی از یکی از اتاقا دراومد و تا رسید به من گفت:خب بریم... هوا سوز بدی داشت ولی در کمال ناباوری دیدم آدرینا با همون تونیک نازک سفیدش اومده بود بیرون و انگار نه انگار که هوا سرد بود با تردید پرسیدم:سردت نیست؟ آدرینا رفت طرف ماشین و گفت:نه هوا خوبه تو شاید سردته ماشین رو باز کن تو ماشین حرف بزنیم. _باشه سویچ رو از جیب شلوارم در اوردم و ماشین رو باز کردم ولی یهو یادم اومد که من کلیدا رو به آدرینا نداده بودم پس از کجا پیداشون کرده بود!! _آدرینا؟ همونطور که در رو باز میکرد که بره تو ماشین سرش رو اورد بالا و با حرکت سر گفت:هوم؟ _سویچ رو از کجا گیر اوردی؟ آدرینا:تمام بساط خودت و ایلیا رو همون روزی که بیهوش بودی از ویلا اوردم سویچ هم توی کیف پولت بود.برش داشتم! انتظار نداشتی که تو اون اوضاع ازت اجازه بگیرم!! چه بی ادبه بدون اجازه من به کیفم دست میزنه.رفتم نشستم پشت فرمون.ماشین نزدیک در کلبه پارک شده بود.چقدر هم قشنگ دوبلش کرده بود!!!اونم یه دختر!!! منتظر به خودش و به کتابی که دستش بود نگاه کردم تا به حرف اومد... آدرینا:خب از کجا شروع کنم برات؟رو بر گردوندم طرفش و گفتم:از فردا بهم بگو! قراره کدوم قبرستونی بریم؟!!! آدرینا یه نیشخند صدا داری زد و گفت:چرا اینقدر بی اعصابی؟!! ایلیا راست میگه والا! چشمی نازک کردم و گفتم:ایلیا مگه چی گفته؟ آدرینا:هیچی خب بذار از فردا بهت بگم.خب ما قراره بریم سرزمین ارژنگیا و اینکه تو پرسیدی کدوم قبرستونیه عرضم به حضورتون دقیقا تو قبرستونای شماله! با استرس و صدای نسبتا بلندی گفتم:چی؟؟؟؟ آدرینا:نشنیدی؟قبرستون! _آخه قبرستون هم جاییه؟ آدرینا:آره برای اونها هم خیلی مقدسه. _حالا فرضا که رفتیم قبرستون اونوقت سرزمین ارژنگیا باید کجا باشه؟؟ آدرینا:نمیدونم اگه بتونم شما رو با خودم بیارم یا نه ولی تو همین کتابه و اون یکی که ژانیام پاره اش کرد داشتم دنبال مورد مشابهی میگشتم که میتونم شما رو از در دیوار نامرئی عبور بدم یا نه! _خب نتیجه! میشه؟؟ آدرینا:امتحان میکنیم ببینیم چی میشه! سکوت فضای حاکم توی ماشین بود هردوتامون داشتیم فکر میکردیم آدرینا هم گهگاهی توی کتاب یه چیزایی رو میخوند ولی با صدای من سکوت ماشین شکسته شد. _اون کتاب دقیقا کجاست؟ آدرینا یه دسته از چتری هاش رو با دستش گذاشت پشت گوشش و یه نفس عمیق کشید و رو به من کرد و گفت:خب تا جایی که میدونم باید تو اتاق ژانیام باشه. _حالا این اتاقش چه شکلیه؟سرزمینشون مثل ما آدماست؟! آدرینا:نه شاید رعب آور باشه ولی دیگه فردا میریم و میبینی البته اگه بتونم شما رو ببرم! عمیق نگاش کردم و با صدای آرومی گفتم:مامان بابات الان کجان؟ با این جمله ی من انگار شوکه شده بود با چشمای نم دار بهم نگاه کرد و گفت:نمیدونم اونا رو دیگه ندیدم از موقعی که از هم جداشدن. _چند سالت بود وقتی جدا شدن؟ آدرینا سرش رو انداخت پایین و با صدایی که به وضوح میلرزید گفت:شاید هفت هشت سال. دلم براش سوخت اینکه یه بچه مامان باباش رو از کوچیکی نبینه خیلی سخته! _خب کی از تو مراقبت میکرد؟؟!تنها تو این کلبه بزرگ شدی؟ آدرینا سرش رو اورد بالا خمیازه ای کشید و با لحنی که خنده توش موج میزد گفت:چند بار بگم خودم میتونم هر کاری رو انجام بدم.یادت رفته من قدرت های دوتا قبیله رو دارم. منم بعد از شنیدن این حرفش که برای بار هزارم تکرارش میکرد خنده ام گرفته بود هی جلو یه دختر سوتی میدادم!عجب! با یه لبخند دندون نما در ماشین رو باز کردم و گفتم:آها باشه بیا بریم تو دیگه. آدرینا قبل از اینکه برم بیرون صدام زد منم برگشتم و منتظر بهش چشم دوختم که گفت:سوال دیگه ای نداری؟ _فعلا که نه ولی فکر میکنم اگه داشتم میپرسم! آدرینا:باشه پس بریم. دو تاییمون از ماشین پیاده شدیم،دزدگیر ماشین رو زدم و رفتیم طرف کلبه... نشسته بودم تو هال و با موبایلم ور میرفتم 10 تا میسکال از دارینا و 4 تا از مامان داشتم تصمیم گرفتم برا دارینا پیامی بفرستم که خودش به مامان بابا چرا تا الان برنگشتم! معمولا دارینا تا نصف شب بیدار میموند! پیامم رو فرستادم و منتظر جوابش شدم عجیب بود برام وسط جنگل هم گوشیم آنتن میداد!بعد از چند دقیقه بلافاصله صدای اس ام اس اومد با این مضمون:سلام دادار!! کجایی تو؟؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم؟؟؟کی برمیگردی؟؟ منم یه لبخند کج و کوله ای زدم و شروع کردم به تایپ کردن:علیک السلام.من مسافرتم! چرا نگران شدین من که گفتم شاید زود برنگردم! معلوم نیس کی میام شاید سه چهار روز دیگه. دکمه ی ارسال رو فشار دادم و گوشی رو گذاشتم رو مبل و پاشدم رفتم طرف آشپزخونه حسابی تشنم شده بود معلوم نیس این آدرینا هم کجا رفته بود تا برگشیم رفت تو یکی از اتاقا و درش رو بست! یخچال رو باز کردم و خوشبختانه یه بطری آب معدنی پیدا کردم درش اوردم و بدون لیوان نصفش رو سرکشیدم. _آخیش گلوم خشک شده بود! آدرینا:بدون لیوان؟؟!!! با ترس به آدرینا نگاه کردم که ایستاده بود دم در آشپزخونه و با چشمای گرد شده نگام میکرد. یه لبخند مسخره و مظلومی زدم و گفتم:ببخشید خیلی تشنه بودم آدرینا چشماش رو با بی میلی باز و بسته کرد و گفت دارینا برات پیام فرستاد من میرم بخوابم تو چیزایی رو که نیاز داری آماده کن برا فردا. ایندفعه من تعجب کرده بودم سری تکون دادم و گفتم:باشه شب بخیر اونم با با گفتن یه شب بخیر کوتاهی راهش رو در پیش گرف و رفت.بطری رو برگردوندم سر جاش و یخچال رو بستم.رفتم طرف هال و نشستم سر جای قبلیم و گوشیم رو برداشتم،یه پیام از دارینا داشتم بازش کردم و شروع کردم به خوندن:باشه دادار خان وقتی برگشتی حسابت رو میرسونم.شبت گل گلی داداشم. وقتی پیامش رو خوندم حسابی خندیدم از دست این دارینا یعنی امسال کنکور داشت ولی خیلی بیخیاله در عین حال باید بگم معدلش همیشه 19 به بالا میشد و این مایه ی تعجبه برا من چون هیچوقت ندیدم مثل یه آدم بشینه درسش رو بخونه در کل چون رشته اش گرافیکه فک نکنم خیلی سخت باشه!در برابر من که حسابداری میخونم!منم براش یه پیام با مضمون شب خوش فرستادم و پاشدم رفتم تو اتاق که چیزایی که نیاز دارم رو آماده کنم. _پاشو دیگه! ایلیا:هــــــــــا؟کدوم گوری میخواییم بریم؟ _پاشو که بهت بگم کجا! ایلیا چشماش رو به زور وا کرد و موهاش رو از جلوی چشماش کنار زد و گفت:خب؟! بیدار شدم بگو کجا؟!! یه لبخند زدم و با اعتماد به نفس بالایی گفتم:میخواییم بریم قبرستون! منتظر بودم ببینم عکس العمل ایلیا چیه که دیدم خیلی ناگهانی با پاش هلم داد و افتادم رو مبل اعصابم خورد شد نفسم رو با صدا بیرون دادم و با صدای نسبتا بلندی همراه با اخم غلیظی گفتم:چته؟؟؟مریضی؟؟خو پاشو میخواییم بریم. ایلیا یه جیغ بنفشی کشید و با لحن مسخره ای گفت:وا؟راس میگی؟ ولی من نمیخوام بیام.هنوز جوونم که برم قبرستون. حوصله مسخره بازیای ایلیا رو نداشتم پاشدم ایستادم روبه روش و به چشمای خواب آلودش نگاه کردم و خیلی جدی گفتم:من میرم بیرون تا پنج دقیقه دیگه نیای من و آدرینا میریم. اینو گفتم و خیلی زود رفتم طرف در از صبح که بیدار شدم یه ساک کوچیکی که توش لباس و یه سبد که توش خوراکی بود رو گذاشتم تو ماشین الان هم ربع ساعت بود علاف ایلیا شده بودیم. در رو باز کردم و سوار ماشین شدم آدرینا روی صندلی جلویی نشسته بود بهم نگاه کرد وقتی مطمئن شد که میاد روشو ازم برگردوند و به بیرون چشم دوخت حدود ساعت 6 بود و هوا یه ذره تاریک و مه آلود بود.به ساعتم نگاهی انداختم ده دقیقه گذشته بود ولی خبری از ایلیا نبود خواستم از ماشین دربیام که برم سروقت ایلیا که خودش از کلبه در اومد. به من و آدرینا نگاهی انداخت و با صدای بلندی و پرانرژی گفت:صبح همـــــــگی بخیـــــــر آدرینا یه لبخند زد و گفت:دیوونه عجب دوستی داری دادار منم با یه لبخند گفتم:آره دلش پاکه ایلیا سوار ماشین شد و گفت:خب پیش به سوی قبرستون... پشت فرمون نشسته بودم و رانندگی میکردم که ایلیا با کنجکاوی نگاهی بهم انداخت و گفت:دادار چند روز دیگه باید اینجا بمونیم؟! همونطور که به جلو چشم دوخته بودم از آیینه نیم نگاهی به ایلیا انداختم و گفتم:معلوم نیس حالا چرا این سوالو میپرسی؟! آدرینا باز اون کتاب قدیمیه رو باز کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:بچه ها لطفا این بحث های مزخرف رو ول کنید و به من خوب گوش کنید. ایلیا خودش رو جلوتر اورد و مثل مار سرش رو طرف آدرینا چرخوند بعدش یه نگاه به کتاب انداخت و گفت:این کتابه چی توش نوشته؟بهش میاد قدیمی باشه! آدرینا جوابش رو نداد ولی ایلیا با سماجت دست دراز کرد که به کتاب دست بزنه که آدرینا کتاب رو گرفت تو هوا و با اعتراض گفت:بهش دست نـــــزن! ایلیا از این رفتارش تعجب کرده بود برگشت سرجاش و به صندلی تکیه کرد و با خونسردی و با لحن کشداری گفت:چــــــرا اونـــــوقــــت؟؟!! آدرینا سرش رو اورد پایین و با صدای آرومی گفت:این کتاب رو از مامان بابام به ارث بردم. سکوت تو ماشین حاکم شد هیشکی چیزی نمیگفت حس کردم یهو هوا سرد شد دستم رو دراز کردم و بخاری ماشین رو روشن کردم.با صدای آرامبخشی رو به آدرینا کردم و گفتم:خواستی چیز مهمی به ما بگی!بفرما! آدرینا سرش رو گرفت بالا و با انگشتاش زیر چشماش رو پاک کرد(ظاهرا گریه کرده بود)و یه نفس عمیق کشید و گفت:ما قراره وارد قلمرو ارژنگیا بشیم و تنها راهش نبش یه قبره!اونجا باید یه سری مراسم اجرا کنیم که این دروازه باز بشه البته اگه شما رو بتونم بیارم با خودم چون تنها افراد خاصی حق ورود رو دارن. ایلیا:یه سوال! ببخشید وسط حرفت میپرم ولی تو قبلا وارد سرزمینشون شدی؟! آدرینا رو کرد طرف پنجره و با یه پوزخند ادامه داد:آره یه بار رفتم برا انتقام که...بگذریم،داشتم میگفتم... ایلیا:که چی؟ حرفت رو نیمه تموم نذار. ایندفعه من هم کنجکاو شده بودم به بحثشون بپیوندم رو کردم طرف آدرینا و گفتم:وقتی رفتی چی شد؟ آدرینا این پا و اون پا کرد و کلافه گفت:خب منو دستگیر کردن. ایلیا با صدای بلند و متعجب البته مختلط با ترس فراوان گفت:چـــــــی؟؟نکنه ما رو هم دستگیر میکنن؟؟ به آدرینا نگاهی انداختم و گفتم:ایلیا راست میگه نکنه ما رو هم میگیرن؟! آدرینا:نگران نباشید هیچ اتفاقی نمیوفته،حالا میذارید بگم باید چکار کنیم؟؟ ایلیا:خدایــــــا خودت کمک کن، باشه بگو... نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:خب اول اینکه خودتون باید یه قبر رو حفر کنید بعدش میخوابید توش من هم روی شماها یه سری ورد میخونم اگه شد که به خواب عمیقی فرو میرید و به اون سرزمین منتقل میشید اگه هم... مکثی کرد و بلافاصله گفت:اگه هم اثر نکرد مجبورم خودم تنها برم! سرعت ماشین رو کم کردم و سمت چپ جاده که جنگل بود ماشین رو پارک کردم و رو کردم طرف ایلیا و آدرینا و گفتم یه ذره استراحت کنیم من میرم قدم بزنم کاری داشتین صدام بزنید... خسته شده بودم خواستم یکم استراحت کنم تا بتونم این مسئله رو بهتر هضم کنم تا در رو باز کردم یه نفس عمیق کشیدم و از ماشین دور شدم هوا نم دار و مه آلود بود و نسبت به چند دقیقه پیش روشن. دستم رو اوردم بالا و یه نگاه به ساعتم انداختم ساعت6.30 بود یه ساعت دیگه هم مونده تا برسیم به شهر.صدای باز و بسته شدن دری رو شنیدم برگشتم ببینم کیه دیدم ایلیا سر به زیر و آروم سمتم قدم برمی داشت تا رسید بهم مغموم بهم چشم دوخت و گفت:دادار گوشیت رو بده؟ با نگاه معنا داری گوشی رو از تو جیبم دراوردم و بهش دادم و گفتم:چیزی شده؟ گوشی رو ازم گرفت و گفت:ایشالا که آنتن بده،آره میخوام به مامان بابام زنگ بزنم. دستم رو گذاشتم رو شونه اش و با لحن دوستانه ای گفتم:ایشالا که آنتن بده! بهت نمیاد اینقدر ناراحت باشی بلــــا! ایلیا یه لبخند کم جونی زد و ازم فاصله گرفت و در همون حال گفت:آره جون دلت! من زنگ بزنم ببینم آنتن میده یا نه تو برو تو ماشین الان میام! رفتم طرف ماشین در رو باز کردم و نشستم پشت رل چند دقیقه به جلوم خیره شده بودم بعدش یه نگاه به آدرینا انداختم خوابش برده بود کتاب رو هم روی پاهاش گذاشته. خیلی سردم شده بود خواستم بخاری رو روشن کنم که ماشین خاموش بود منتظر موندم تا ایلیا بیاد بعد از حدود پنج شیش دقیقه برگشت یه نگاه بهش انداختم از چشماش شادی میبارید معلومه وقتی باهاشون صحبت کرد خیلی خوشحال شده بود. ماشین رو روشن کردم و بخاری رو همینطور دیگه حرفی بین هیچکس رد و بدل نشد و ماشین سکوتش رو تا آخر مسیر حفظ کرد! پیاده بشید همگی رسیدیم. با صدای بلندی این جمله رو گفتم و ماشین رو کنار یه رستوران پارک کردم.آدرینا چشماش رو باز کرد و با صدای خواب آلودی رو به من کرد وگفت:ساعت چنده دادار؟ یه نگاه به ساعت انداختم و بهش گفتم:یه ربع به هشت. آدرینا یه خمیازه ی عمیق کشید و دستش رو برد طرف شالش و اونو درست کرد کتاب رو گرفت و بازش کرد یه جعبه ی کوچیکی توش بود بازش کرد ظاهرا لنز بود به آینه نگاه کرد واونا رو توی چشاش گذاشت.تمام این مدت من داشتم نگاش میکردم موقعی که کارش تموم شد به من نگاه کرد الان با دو تا تیله ی مشکی روبه رو شدم با تعجب سرش رو تکون داد و یه لبخند کج گفت:چیه؟خوشگل ندیدی؟ منم به خودم اومدم و گفتم:چزا لنز گذاشتی؟ آدرینا:انتظار نداری که با یه چشم آبی و قرمز برم جلو مردم؟ نیمچه لبخندی زدم و گفتم:آره راست میگی یالا بریم.ایلیـــــا پاشــــو دیگه... من و آدرینا از ماشین پیاده شدیم. ایستادم پیش پنجره هوا خیلی سرد بود ایلیا رو هم چند بار صدا زدم.چند دقیقه غر زد و خودش از ماشین پیاده شد من و آدرینا نزدیک در رستوران ایستاده یودیم ایلیا تا رسید بهمون با صورتی خواب آبالود و منگ رو به من کرد و گفت:اسمت چیه؟ از این سوال یهویی و بی هدف ایلیا خندم گرفته بود با تعجب نگاش کردم دستم رو گذاشتم روی شونه اش و یکم فشار اوردم گفتم:بابا بامـــزه.یالا بیا بریم تو مسخره بازی درنیار تو این سرما... سه تایی با لبخند وارد شدیم.از نظر ظاهری رستوران متوسطی بود ولی وسعتش زیاد بود تمام رستوران با چوب کار شده بود و فضای دنج و گرمی داشت به میز کنار شومینه که انتهای رستوران بود اشاره کردم و سه تایی رفتیم نشستیم. آدرینا:شماها چی میخورید؟! من برام فرقی نداشت رو به ایلیا کردم و گفتم:تو چی میخوای؟! ایلیا پاشد وبا جدیت تمام رو کرد طرف من و گفت:با اجازه من چند دقیقه از حضورتون منصرف میشم اوکی؟ آدرینا با لبخند دندونمایی بهش نگاه کرد و گفت:باشه برو ولی قبلش بگو چی سفارش بدم! ایلیا:هر چی دلت بخواد ولی هیچی مث نیمرو نمیشه! ایندفعه من رو کردم طرفش و با لبخند گفتم:باشه باشه برو دیگه! ایلیا وسط راه ایستاد و برگشت نگام کرد و با لحن معترضی گفت:ناسلامتی خودت صدام زدی! رستوران خلوتی بود چون جز دوتا پسر و یه اکیپ دانشجویی که خیلی هم شلوغ میکردن کسی دیگه ای نبود!به آدرینا یه نگاه انداختم که داشت سفارش میداد لاغر اندام و کشیده بود شاید من توانایی توصیف کردنش رو نداشته باشم ولی همین هایی که میگم خیلی خوبه!الیته امروز یه مانتوی سفید تا زانو و یه شلوار تنگ سفید هم پوشیده بود! از این همه سفید پوشیدنش تا الان هم در عجبم!انگار سفارش دادنش تموم شده بود چون برگشت طرفم و نشست رو صندلی روبه رو ییم.یه دسته از موهای سپیدش رو گذاشت پشت گوشش و با یه لبخند بامزه نگام کرد و گفت:یکی از گارسونا فکر کرده من زالم! یه لبخند به روش پاشیدم و به همون گارسونه یه نگاه انداختم که داشت بد نگام میکرد هـــــه چه پررو بود!فکر کنم حسودی میکرد که آدرینا پیش من نشسته! به آدرینا یه نگاه انداختم و با لحن سردی گفتم:همون بهتر!نمیخوای که بهش بگی قدرت های فراواقعی داری! آدرینا تا خواست چیزی بگه ایلیا اومد طرفمون و نشست رو صندلی کناریم با لبخند رو به من و آدرینا کرد و گفت:آخیـــــــش راحت شدم. تا صبحونه امون رو خوردیم پاشدیم رفتیم سوار ماشین شدیم تا برسیم شهر حدود نیم ساعت شاید طول میکشید میریم خونه آقای احمدی و شب وقتی همه میخوابن دست به کار میشیم البته قبلش آدرینا باید بره یه دور تو قبرستون بزنه و جای مناسب رو پیدا کنه!بعدش نیمه شب دست به کار میشیم. از ماشین پیاده شدیم هوا ایندفعه نسبت به صبح معتدل تر شده بود آدرینا با حرکت سر به در اشاره کرد منم به خودم اومدم و زنگ در آقای احمدی رو زدم ایلیا کتش رو در اورد و رو به من کرد و گفت:هوا خوب شد ژاکتت رو دربیار. منم با خونسردی برگشتم نگاش کردم و گفتم:نه مرسی اینطور راحت ترم. ایلیا:باشه هر طور میلته!فقط بی زحمت سویچ رو بده کتم رو بزارم تو ماشین. تا سویچ رو از جیبم در اوردم و دادم دست ایلیا،در باز شد و آقای احمدی با لبخند به ما نگاه کرد و گفت:به به شما هنوز اینجا هستید؟سلام خوش اومدین! به آدرینا نگاهی انداخت و بعدش به من نگاه کرد و گفت:معرفی نمیکنی پسرم؟! تا خواستم چیزی بگم آدرینا لب تر کرد و رو به آقای احمدی کرد و گفت:سلام آقای احمدی آدرینا هستم از فامیلای دور آقای یزدانی.خوشوقتم آقای احمدی:همچنین دخترم! آقای احمدی از در کنار رفت و گفت:بفرمایید خونه خودتونه! با چند تا تعارف تیکه پاره از در آبی،رنگ و رو رفته گذشتیم و وارد اون خونه با بافت قدیمی و سنتی شدیم. آدرینا زمزمه وار گفت:چه خونه ی قشنگی داره! من که از سلیقه ی آدرینا تعجب کرده بودم فقط با گیجی سرم رو تکون دادم و گفتم:آره! ایلیا رفته بود تو آشپزخونه کمک آقای احمدی. داشتن بند و بساط نهار رو آماده میکردن آدرینا هم طاقت نیورد و رفت کمکشون حالا فقط خودم تنها توی هال چند متری و کوچیک نشسته بودم به در و دیوار نگاه کردم روبه روم یه تابلو فرش بزرگی بود که نقش های اسلیمی روش کشیده بودن تا جایی که یادمه آقای احمدی گفته یادگار همسرش بوده.سمت چپ هم کنار در یه پرده ی سفید حریری زده بودن در کل خونه ی جالبی بود ولی خودم از چیزای سنتی خیلی خوشم نمیاد بیشتر چیز های مدرن رو میپسندم.آدرینا با یه سفره از آشپزخونه برگشت و گفت:چیکار میکنی!بیا این سفره رو پهن کن! سفره رو پرت کرد و من تو هوا قاپیدمش و چند ثانیه بیشتر وقت نخواست که پهنش کردم.آدرینا برگشت آشپزخونه و آقای احمدی با یه پارچ آب برگشت منم به احترامش پا شدم که با خوشرویی گفت:بشین پسرم راحت باش ولی یه سوال شما چرا تا الان شمال موندین؟! یه لبخند مصنوعی زدم و همونطور که مینشستم سرجام گفتم:یه کار واجبی پیش اومد مجبور شدم بمونم! آقای احمدی با تکون دادن سرش اکتفایی کرد و نشست کنارم بعدش هم کمک آدرینا و ایلیا کردم و غذا رو چیدیم تو سفره... آقای احمدی بعد از نهار خونه رو سپرد به ما و رفت تو اتاقش یه چرت بزنه من تکیه داده بودم به دیوار و آدرینا هم روبه روم نشسته بود روی قالی و از اون کتاب قدیمیه یادداشت برداری میکرد.ایلیا هم چون گوشیش رو تو ویلا جا گذاشته بود با گوشی من ور میرفت و خودم مثل مجسمه ی ابوالهول نشسته بودم و به دوتاشون نگاه میکردم که همزمان آدرینا و ایلیا سرشون رو گرفتن بالا و گفتن:چیـــــــه؟!! خندم گرفته بود خودشون هم با لبخند بهم نگاه میکردن و منتظر بودن ببینم چی میخوام بگم که گفتم:بحث راجع به امشب هست.میشه حرف بزنیم؟؟!! ایلیا با کنجکاوی گوشی رو گذاشت کنار و بهم چشم دوخت و گفت:من موافقم! آدرینا با نگاه معناداری گفت:سوالت چیه؟ بدون مقدمه گفتم:نمیشه همین الان بریم؟!!! ایلیا و آدرینا با چشمای گرد شده بهم نگاه میکردن چند ثانیه همینطور گذشت که آدرینا با صدای قاطع و نسبتا بلندی گفت:نه! با دلخوری ساختگی بهش نگاه کردم و گفتم:چـــــرا؟! آدرینا کتابش رو بست و با صدای آرومی طوریکه خودم هم به زور می شنیدم گفت:اون دروازه فقط شبا بازه! با این وجود خیلی دلم خواست هرچه زودتر همه چی تموم بشه و به زندگی عادی ام برگردم.شاید اتفاقاتی که برام افتاده خیلی فجیع نباشن ولی همین که برای اولین بار اونم بعد از چندین سال،آرامش روانی ام رو بهم زده،خیلیه! آدرینا که به صورت گرفته و مغمومم نگاه کرد رو به من کرد و گفت:برای اینکه کارمون زودتر انجام بگیره بریم جای مناسب برای نبش قبر رو پیدا کنیم! تو دلم غوغا بود اونقد خوشحال بودم که یهو سرم رو گرفتم بالا و برا آدرینا چشمکی زدم!اونم با لبخند پاشد و رفت طرف در و گفت:پررو نشو یالا بیایید بریم تا آقای احمدی بیدار نشده! فوری از جام پاشدم ایلیا هم تمام این مدت داشت نگامون میکرد نمی دونم چرا گاهی مثل مسخ شده ها رفتار میکرد و این مایه ی تعجب بود برای ایلیایی که همیشه شاد و شنگوله!رفتم طرفش و دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و آروم گفتم:ایلیـــــا!! ریتم نفس های ایلیا خیلی آروم بود طوریکه ترسیدم چیزیش شده باشه،دستم رو دراز کردم و گذاشتم رو پیشونیش ولی به جای اینکه داغ باشه یخ کرده بود! باترس و استرس فراوان شروع کردم به تکون دادن و صدازدن اسمش ولی عکس العملی نشون نمیداد!به ذهنم رسید که شاید آدرینا بتونه کاری کنه خیلی سریع پاشدم رفتم طرف در آدرینا داشت تو حیاط کوچیک خونه قدم میزد. با صدای نسبتا بلندی اسمش رو صدا زدم تا بهم نگاه کرد فوری اومد طرفم و منو کنار زد و گفت:زود باش یه لیوان آب جوش بیار! رفتم طرف آشپزخونه واقعا نمیدونستم باید چکار کنم یه لیوان از کابینت های آشپزخونه برداشتم و شیر آب رو باز کردم و منتظر موندم داغ بشه چون هوا اینجا خنک بود خیلی طول میکشید تا گرم شه این هم باعث شده بود استرسم بیشتر شه!صدای آدرینا از هال اومد که میگفت:دادار چـــی شد؟؟بدو دیگه!! دستم رو به سرعت بردم طرف شیر آب که خیلی ناگهانی آب داغ شده بود و دستم رو سوزوند. _آیـــــی رو انگشتم فوت کردم ولی بیخیالش شدم و لیوان رو گرفتم زیر شیر آب و تا پرشد اونو بستم و رفتم طرف ایلیا. آدرینا:نگا کن از چیزی که میگم نباید بترسی باشه؟؟؟ تو هنوز چیزی نگفتی من ترسیدم! آدرینا:نه نباید بترسی،خوب گوش کن چی میگم الان وقت توضیح دادن نیست این لیوان آب داغ رو باید فوری بریزی رو صورت ایلیا فهمیدی؟؟؟ از شنیدن این چرندیات نزدیک بود خودم رو بکشم اگه آب داغ بریزم رو صورتش که میسوخت.این الان میخواست چیکار کنم؟؟ واقعا هنگ کرده بودم تمام بدنم از گرما داشت میسوخت. آدرینا با استرس و عجله گفت:یالا دادار وقت زیادی نداریم!بهم اطمینان داشته باش چیزی نمیشه! یالـــا. دستم میلرزید و گلوم خشک شده بود ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم لیوان رو محکم نگه داشتم تو دستام، چشمام رو بستم و با تمام قدرتم آب داغ رو ریختم رو صورت ایلیا. صدای خیلی عجیبی از ایلیا در اومد انگار حیوونی بود که داشت جون میداد آدرینا دستاش رو گرفت و چیزایی رو تو گوشش زمزمه کرد. منم رفتم نشستم کنارشون آدرینا بهم یه نگاه انداخت و گفت:باید بریم منم با تعجب نگاش کردم و با ترس گفتم:کجا؟! آدرینا چشماش رو بست و به ایلیا که الان آروم شده بود نگاه کرد و گفت:انگار میدونن میخواییم بیاییم سرزمینشون اینا همه یه هشداره میخوان ما رو از اومدن باز دارن! _خب حالا چکار کنیم؟ آدرینا:هیچی باید ایلیا رو بلند کنیم ببریم ماشین تا برسیم قبرستون نزدیکا غروب دیگه کارمون رو یک سره میکنیم! باهاش موافق بودم و برای اینکه آقای احمدی نگران نشه تو برگه یادداشتی نوشتم و گذاشتم کنار در اتاقش.من و آدرینا سوار ماشین شدیم و رفتیم طرف قبرستون. الان یه ساعت بود من و ایلیا داشتیم یه قبری رو حفر میکردیم هوا تاریک شده بود و مه تمام قبرستون رو فرا گرفته بود بعد از اینکه ایلیا رو بردیم تو ماشین خودش چند دقیقه بعد به هوش اومد و گفت انگار داشت خواب میدید خوابای نامفهوم انگار جایی سیر میکرد که آدرینا گفت به احتمال زیاد خواستن اونو توی سرزمین خودشون اسیر کنن ولی ما به موقع نجاتش دادیم. این قبر دقیقا زیر درخت بزرگ و تنوهمندی بود گهگاهی صدای جغد ها رعشه به وجودم مینداخت.هوا خیلی سرد بود بیل و کلنگ رو انداختم کنار و به ایلیا گفتم:بیا بریم یکم استراحت کنیم. ایلیا هم با لبخند کم جونی تایید کرد.رفتیم کنار آدرینا ایستادیم داشت دنبال چیزی توی همون کتاب قدیمیه میگشت.فلاکس چای رو برداشتم و دو لیوان چای برای خودم و ایلیا ریختم. لیوان رو گرفتم دستم معمولا عادت دارم چای رو شیرین بخورم ولی الان مهم نبود چای تلخه همین که گرم بشم خیلیه ایلیا هم بدون قند چاییش رو سرکشید.آدرینا رو کرد طرف ایلیا و گفت:حالت خوبه؟ میتونی خودتو آماده کنی برا مراسم؟ ایلیا با تردید سری تکون داد و با صدای آرومی گفت:مشکلی ندارم مهم اینه که هر چه زود تر این اتفاقا تموم بشه بره پی کارش... آدرینا چشماش رو بست و با لبخند اطمینان بخشی رو به من و ایلیا کرد و گفت:امیدوار باشید اگه دستمون به اون کتابه برسه میسوزونیمش و همه چی تموم میشه! من و ایلیا از اینکه آدرینا رو داشتیم خیلی خوشحال بودیم ایلیا بلافاصله با هیجان گفت:جدی؟؟ آدرینا با لبخند گفت:آره البته باید همکاری کنید بام. ایلیا:چشـــــم بعد از خوردن چای پاشدیم رفتیم سر قبر و کارمون رو ادامه دادیم تا یه گودی بزرگی اندازه دو نفر درست کردیم آدرینا از ماشین در اومد و کتابش رو گرفت دستش و اون منطقه رو بررسی کرد چون هوا تاریک شده بود چراغ قوه رو از رو زمین برداشتم و گرفتم طرف قبر.آدرینا با صدایی که هیجان توش موج میزد گفت:خب بچه ها کارتون عالیه خسته نباشین! ایلیا با تردید گفت:سلامت باشی.خب این همه جون کندیم مطمئنی نتیجه میده؟ آدرینا پرید تو گودال و با صدای بلند و خفه ای گفت:امتحان میکنیم! ایلیا رفت بالا سر آدرینا و سرش رو برد تو گودال و گفت:فقط همین! نتیجه ی قطعی وجود نداره؟! آدرینا با یه حرکت ناگهانی پرید بالا و رو به من و ایلیا کرد و گفت:نـــــــه!آماده باشید وقتش رسیده! برید تو گودال و دراز بکشید! حدود ربع ساعته تو گوداله دراز کشیده بودیم سرما و رطوبت خاک بدجوری رو اعصاب بود پاهام در مرز انجماد بودن ایلیا هم که جفتم دراز کشیده بود وضعش از من بهتر نبود، آدرینا گاهی ورد هایی رو با زبونی که اصلا نمیدونستیم چیه میخوند و روی ما نمک میپاشید ایلیا با حالت خماری برگشت نگام کرد و گفت:دادار تو خوابت نمیاد؟؟ احساس رخوت شدیدی میکردم بهش نگاه کردم و گفتم:کمی! تو چی؟! ایلیا پلکاش رو روی هم انداخت و با صدای که به زور میشد فهمید گفت:من میرم بای با.... قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه کاملا آروم خوابید ولی به قفسه ی سینه اش یه نگاه انداختم که بالا پایین میرفت نفسی از سر آسودگی کشیدم چشمام خیلی میسوخت تصمیم گرفتم کمی پلکام رو روی هم بذارم ولی تا چشمام رو بستم دنیا به روم تار شد و دیگه چیزی رو احساس نکردم! چشمام رو باز و بسته کردم کمی طول کشبد تا فهمیدم کجام. ایلیا هنوز کنارم دراز کشیده بود ایندفعه خیلی سرحال بودم و خبری از رخوت قبل از بیدار شدنم نبود یه نگاه به اطراف که انداختم دیدم همون گودالی بود که قبلا توش بودیم یعنی واقعا همه چی تموم شده بود؟؟!!!ولی چرا نرفتیم سرزمین ارژنگیا؟؟!! سرجام نیم خیز شدم و ایلیا رو به شدت تکون دادم و صداش زدم. _ایلیـــــا؟؟!پاشــــــو!! ایلیا چند دقیقه بعد با صدای آروم و معترضی چشماش رو وا کرد و گفت:هوم؟چیه چی شده؟؟ چیزی نگفتم فقط متفکر از جام پاشدم و گفتم:بیا بریم بیرون انگار نتونستیم بریم سرزمین ارژنگیا! ایلیا شوکه شده بود سرجاش نشست مبهوت نگام کرد و گفت:راس میگی؟؟؟واقعا نشد؟؟!! دستام رو دراز کردم و زمین رو گرفتم و خودم رو کشیدم بالا بعدش به ایلیا گفتم:نه نشد بیا بریم! ایستادم کنار لبه ی گودال و دستم رو دراز کردم که ایلیا رو کمک کنم بیاد بالا دستاش رو که گرفتم با یه حرکت ناگهانی کشیدمش بالا هوا تاریک بود و حدس میزدم هنوز شب باشه به ساعتم یه نگاه انداختم و با تردید رو کردم طرف ایلیا و گفتم:به نظرت آدرینا کجاست!؟؟ ایلیا داشت خاک های روی لباسش رو پاک میکرد یه پوزخند عصبی و صداداری زد و رفت طرف ماشین و تو راه گفت:هـــــــه احتمال میدم تمام مدت داشت ما رو سرکار میذاشت! نه این برام غیر قابل باور بود چون طی این چند روز آدرینا رو خیلی خوب شناختم و تا حالا هرچی ازش دیدم چیزی جز واقعیت نبوده به اطرفم یه نگاه انداختم قبرستون توی سکوت عمیقی فرو رفته بود و صدای زوزه ی باد و تکون خوردن شاخه های درخت کناریم کمی منو میترسوند دویدم طرف ایلیا و شونه اش رو گرفتم همونطور که نفس میزدم گفتم:ایلیا مگه یادت نیست گفت اگه ما نتونستیم بریم خودش به جای ما میره!! ایلیا کمی فکر کرد و به اطرافش یه نگاه انداخت و با شک پرسید:نمیدونم،میگم نکنه نگهبانی چیزی اینجا باشه؟؟! منم از فکرش ترسیدم مثلا ما رو به حکم نبش قبر زندانی کنن!!خیلی ناگهانی گفتم:بدو بریم سوار ماشین شیم! تا اینو گفتم منو ایلیا با تمام توان از محوطه ی قبرستون دویدیم و رفتیم طرف ماشین .تا رسیدم رفتم طرف صندلی راننده و نشستم پشت رل ولی تا ایلیا نشست گفت:صبر کن! برگشتم نگاش کردم مغموم و البته ناراحت میرسید با لحن آرومی دستم رو گذاشتم رو پاهاش و گفتم:چیزی خواستی بگی دادا؟ ایلیا روش رو کرد طرف محوطه ی قبرستون و آروم زمزمه کرد:اصلا ما چرا این چیزای مزخزف رو باور کردیم؟بگو چقدر مریض بودیم که خزعبلات این دختره رو گوش دادیم! خواستم چیزی بگم که برگشت نگام کرد با دستش اشاره کرد که سکوت کنم یه قطره اشک از چشماش ریخت و بدون اینکه پاکش کنه به جلو چشم دوخت و گفت:حالا هم نمیتونیم بریم بیا بریم این گودال رو پر کنیم... نـــــــه دادار؟؟ صدای منو میشنوی!؟؟؟

  • Escape RoOoM

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی