کمد شماره 13
فصل 4
هنا گفت:((چه خوب!...))ولی صدایش حاکی از هیچ شور و اشتیاقی نبود. با هیجان گفتم:((مهم تر از همه اینکه،مامان تمام خوراکی های مورد علاقه ی منوبرای شام تدارک دیده بود!)) هنا زیر لب گفت:((خوش به حالت...)) با حیرت پرسیدم:((مشکل تو چیه؟امروز چِت شده بود؟)) سکوتی طولانی از ناحیه ی او. بالاخره گفت:((فکر می کنم که فقط یه کم عصبی باشم.امروز بعداز ظهر وقتی داشتم میومدم خونه از دوچرخه افتادم.)) گفتم:((اوه...نه...حالا حالت خوبه؟)) جواب داد:((راستشو بخوای نه.پوست کف دست راستم کاملا کنده شده و مچ پام هم بدجوری پیچ خورده.)) ناباورانه گفتم:((اوه چه خبر بدی!)) هنا آهی کشید و گفت:((به خصوص این که فردا مسابق هی بسکتبال داریم.)) پرسیدم:((فکر می کنی بتونی بازی کنی؟)) با ناراحتی گفت:((شاید.)) گفتم:((اگه وقت کنم شاید بیام برای تماشای بازیت.)) سکوتی طولانی برقرار شد و سپس هنا گفت:((لوک،یه چیزی هست که...یه چیزی بایدبهت بگم.)) چنن آرام و زیر لب صحبت می کرد که به سختی حرفهایش را میشنیدم.گفتم:((چی؟...)) یه چیزی هست که باید حتما بهت بگم.اما...)) گوشی را محکم تر به گوشم چسباندم.((چی؟چیه که باید بهم بگی؟)) (اه..) و سکوت طولانی دیگری. بالاخره گفت:((ولی نمی تونم.))و صدای تقه ای را شنیدم و خط قطع شد. صبح روز بعد خوش شانسی من به انتهای خود رسید. حداقل اینکه من فکر کردم خوش شانسیم به پایان رسیده است.وقتی وارد کلاس علوم شدم،کوله پشتی ام را برای پیدا کردن پرسش های تکلیف زیر ورو کردم،اما آن را نیافتم.همه ی وسایل کوله پشتی را بیرون ریختم- همه یکاغذها،کتاب ها،مدادها و حتی خودکارها. اما هیچ چیز نیافتم.شب قبل بیش از یک ساعت صرف انجام آن تکالیف کرده بودم وحالا آنها را در خانه جا گذاشته بودم.می دانستم که با مشکل بزرگی روبه رو خواهم شد.خانم کریمر تکالیف تاخیری راقبول نمی کرد و همچنین تکالیف روزانه،نصفی از نمره ی کلاس او را تشکیل می داد.از ترس عضلات معده ام منقبض شده بود.وقتی وارد آزمایشگاه علوم شد تا کلاس راشروع کند،احساس ترس من چندین برابر شد.چطور می توانستم این قدر احمق باشم؟ خانم کریمر گفت: صبح بخیر بچه ها.مطلبی هست که باید بگویم.در مورد تکالیف دیشبه... سکوتی عمیق کلاس را فرا گرفته بود. خانم کریمر ادامه داد: من به همه ی شما یه عذرخواهی بدهکارم.تکالیفی که به شماداده بودم اشتباه بود.اون سوالا درست نبودند.از این بابت واقعا متاسفم و شما هممجبور نیستید تکالیفتونو تحویل بدین.می تونید اونا رو پاره کنید و دور بریزید... هیاهوی شادی کلاس را فرا گرفت.بعضی از بچه ها با خوشحالی-و البته در کمال میل-اوراق خود را ریز ریز کردند.جشن بزرگی بود. با خوشحالی اندیشیدم: بله!این هم یک خوش شانسی دیگر برای من نوار خوش شانسی من ادامه یافت.در اواخر زنگ علوم،وقتی خانم کریمر اوراق آزمون هفته ی گذشته را تحویل داد،تنها شاگردی بودم که نمره ی الف گرفته بود.در سالن نهارخوری،آخرین پیتزای روی پیشخوان نصیب من شد!تمام بچه هایی که پشت سر من صف کشیده بودند از ناراحتی غریدند.دارِنل به سراغم آمد و پیشنهاد داد که برای آن تکه پیتزا 5 دلار به من بدهد،اما من اهل معامله نبودم. بعد از پایان مدرسه سری به آزمایشگاه کامپیوتر زدم تا خانم کوفی را ببینم.او به من گفت که برنامه هایش ناگهان تغییر کردند و او تا دو هفته ی ی دیگر از مدرسه ی مانخواهد رفت.از این خبر خوشحال شدم.این تاخیر موجب می شد که وقت بیشتری برای تکمیل پروژه انیمیشن خود داشته باشم تا بتوانم قبل از رفتن او،آن را به نشان دهم. - لوک،درباره ی تو با یکی از دوستانم که صاحب فروشگاه لین کاپ است،صحبت کردم.لین کاپ همان مغازه ی کامپیوتری در هایلند است حتما اون رو میشناسی؟به اوگفتم که تو بلدی با کامپیوتر هر کاری بکنی؛اعم از تعمیر،ارتقا و برنامه ریزی.او گفت شاید بتونی شنبه ها به مغازه ی او بری و در بخش خدمات و تعمیرات به او کمک کنی از خوشحالی خشکم زده بود. راست می گید؟ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: اون مرد خیلی خوبیه و همیشیه دنبال پیدا کردن کسانیه که با تعمیر دستگاه آشنا باشن.البته گفت که چون فقط دوازده سالته نمی تونه یه شغل واقعی بهت بده.ولی می تونه ساعتی پنج دلار بهت بده... با خوشحالی گفتم: اوه!واقعا عالیه!خیلی ممنونم خانم کوفی... هنگام رفتن به سالن ورزش،در پله ها تقریبا پرواز می کردم.دلم می خواست دستهایم را همچون دو بال حرکت می دادم.همچون پرنده ای سبکبال از جا می کندم.این همه وقایع خوب و عالی که برای من اتفاق افتاده بود،برایم باور کردنی نبود!وقتی وارد سالن ورزش شدم،مسابقه ی هنا تازه شروع شده بود.یک صندلی با موقعیت دید بسیار عالی نصیبم شد.نگاهی به تابلوی نتایج انداختم.تیم دختران اسکوایرز ده به دو عقب بود. فکر کردم:چه اتفاقی افتاده؟چطور می شود تیم هنا اینقدر عقب باشد؟بازی آنها با بی استینگرز از مدرسه راهنمایی الوود بود که ضعیف ترین تیم در ناحیه ی ما به شمار می آمد! برگشتم و نگاهی به سکوهای تماشاگران انداختم.فقط حدود بیست نفر از دانش آموزان و چهار،پنج نفر از والدین به تماشای بازی آمده بودند که همگی در بالاترین نقطه ی سکوها در یک گوشه ازدحام کرده بودند.یکی از مادرها فریاد زد: شارون،زنده باشی! ولی سالن کاملا ساکت بود.فکر می کنم دلیل سکوت آنها بد بازی کردن تیم ما بود.به جلو دوّلا شده و سعی کردم فکر خودم را روی بازی متمرکز کنم.شارون مک گومز،بلندترین دختر کلاس هشتمی در شاونی ولی،توپ را به داخل زمین پرتاب کرد.یک پاس داده شد.سپس پاس دیگری که نزدیک بود توسط یکی از بازیکنان تیم مقابل ربوده شود. هنا توپ را در هوا قاپید.چرخی زد و شروع به دریبل به طرف حلقه کرد.پس از حدودسه قدم پیشروی،پایش لیز خورد.در همان حال که با شکم روی زمین ولو می شد،توپ از او فاصله گرفت و یکی از بازیکنان تیم مقابل،توپ را قبل از اینکه از زمین خارج شود،گرفت.او توپ را در طول زمین دریبل کرد و قبل از اینکه هنا بتواند از زمین بلند شود،یک دو امتیازی راحت برای تیم خود به ثبت رساند.حالا نتیجه دوازده به دو بود. دست هایم را دور دهانم گذاشتم و فریادزدم:((هنا حسابشونو برس!)) هنا نگاهم نکرد.او داشت با بانداژ سفید رنگ دستش ور می رفت.حدود یک دقیقه بعد،هنا دوباره صاحب توپ شد:در یک فاصله ی نزدیک به حلقه،به هواپرید و شوت کرد.خطا رفت.توپ،تخته و تور و همه چیز را نادیده گرفت و از زیر حلقهبه اوت رفت. آرنج هایم را روی زانوهایم گذاشته بودم و در سکوت و ناباوری بازی را تماشا میکردم.هنا شش یا هفت شوت متوالی را گل نکرد.یک بار روی توپ سکندری خورد و مثلیک عروسک پنبه ای روی زمین ولو شد و یک سوختگی قرمز بزرگ روی زانویش درست شد.پاس هایی که به هم تیمی هایش می داد تقریبا همه عوضی و بلند یا کوتاه بودند.چند بار که صاحب توپ شد،توپ را به آسانی از دست داد.یک بار هم پاهایش به هم گیر کرد و زمین خورد و یک بار دیگر هم با یکی از هم تیمی هایش قاطی کرد وهر دو دراز به دراز روی زمین ولو شدند. واقعا غم انگیز بود.او اصلا شباهتی به به هنای همیشگی نداشت.نتیجه ی بزی در پایان نیمه ی اول نیز اسف انگیز بود.تیم مقابل:بیست و پنج و تیم دختران اسکوایرز،پنج. وقتی اعضای تیم برای شروع نیمه ی دوم از رختکن خارج شدند،هنا روی نیمکت نشست و فرد دیگری به جای او وارد زمین شد. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده بود.از سکوها پایین آمدم و به طرف او روی نیمکت بازیکنان رفتم.در حالی که سرش را با تاسف تکان می داد،گفت: لوک،تو برای دیدن یک بازی افتضاح اومدی ! پرسیدم:((چی شده؟تو آسیب دیدی؟دلیلش تصادف دیروزت با دوچرخه است؟ داشت به یکی از بازیکنان تیم مقابل نگاه می کرد که در همان لحظه توپ دیگری راگل کرده بود و سپس رو به من گفت:((نه...دلیلش تصادف دیروزم نیست...))صدایش زمزمه وار بود.چشمانش بی روح و مرطوب بودند.رنگش نیز پریده بود.پرسیدم:((خوب پس بگو دلیلش چیه؟)) ابروهایش را در هم کشید و گفت:((همه اش به خاطر اینه که من شانسم را گم کرده ام.)) دهانم باز مانده بود...چی؟ جواب داد:((اون بود که تمام شانس های بزرگ رو برام می آورد.باید اونو پیدا کنم.ازهمون لحظه ای که گمش کردم،شانسم هم تغییر کرده.)) دهنم باز مانده بود.متوجه شدم که تپش قلبم شدت گرفته است.هنا ادامه داد:((اون یه جمجمه ی کوچیک بود...یه جمجمه ی زرد و کوچیک...من هیچوقت اونو از خودم دور نمی کردم در حالی که با بانداژ دستش ور می رفت سرش را به آرامی بالا آورد و چشم در چشم من دوخت و پرسید: لوک...تو اونو ندیدی؟ ناگهان احساس کردم پاهایم سست شده اند . دستم را به پشتی نیمکت گرفتم تا زمین نخورم و به هنا خیره شده بودم . احساس می کردم که صورتم دارد سرخ می شود .وجود جمجمه را در جیب شلوارم حس می کردم . می دانستم که صحیح آن است که آن را بیرون آورده و به او بدهم .اما چگونه می توانستم چنین کاری بکنم ؟ من نیز به شانس احتیاج داشتم . هنا مدت مدیدی از شانس سود برده بود . درحالی که خوش شانسی من تازه آغاز شده بود . این اولین باری بود که در عمرم از شانس خوب بهره مند شده بودم .چطور می توانستم دوباره یک بازنده بشوم ؟ چشمان نمناک هنا در چشمان من دوخته شده بودند . او تکرار کرد : لوک ، تو اونو؟ ندیدی ؟ تو اونو جایی ندیدی صورتم داغ شده بود . افکار عجیب بی شماری در سرم چرخ می زد .خودم واقعًا به آن تعویذ شانس نیاز داشتم . از زمانی که آن را پیدا کرده بودم زندگیم را تغییر داده بود . آدم جدیدی شده بودم .اما از طرفی ، هنا نیز بهترین دوستم بود ؛ بهترین دوستم در تمام دنیا . هروقت که به او احتیاج پیدا کرده بودم حاضر بود و از هیچ کمکی دریغ نمی کرد .نمی توانستم به او دروغ بگویم ... می توانستم ؟ گفتم: نه . اونو ندیدم نگاه هنا برای چند ثانیه روی من ثابت ماند . سپس به آرامی سرش را تکان داد و دوباره مشغول تماشای بازی شد .قلبم به شدت می تپید . احساس می کردم معده ام دارد به هم می خورد . سرم شروع به گیج رفتن کرد . پرسیدم: کجا گمش کردی ؟جواب نداد . دست هایش را دور دهانش حلقه کرد و شروع به تشویق هم تیمی هایش کرد . به راه افتادم و به طرف سکوی تماشاچیان برگشتم . از خودم بدم می آمد . دستم را درداخل جیبم مشت کردم و جمجمه لاستیکی را در میان انگشتانم فشردم .صدای صدایی در قلبم و از اعماق سرم می گفت: لوک ، آن را به او برگردان ... وجدانم بود ؛ صدای نیکی و صدای دوستی . اما می دانستم که آن را پس نخواهم داد . لحظاتی بعد متوجه شدم که با سرعت دارماز در سالن ورزش می گذرم و در راهرو ، به سمت در خروجی می روم .سعی کردم خود را متقاعد کنم و به خود گفتم که من به این وسیلۀ شانس برای مدتی طولانی تر نیاز دارم . فقط مدت کوتاهی آن را پیش خود نگه خواهم داشت . فقط تازمانی که مسابقات قهرمانی بسکتبال را ببریم . فقط تا زمانی که برای اولین بار درعمرم نمرات خوبی در کلاس بگیرم . فقط تا زمانی که در چشم دوستانم آدمی موفق جلوه کنم ... به تیم شنا راه یابم ... برای خودم کسی شوم ... فقط تا زمانی که یک برنده باشم . در تمام طول مسیر تا خانه ، جمجمۀ کوچک را در جیبم می فشردم . به خودم قول دادم که یکی دو هفته ی دیگر آن را به هنا پس خواهم داد . فقط دو هفته ... شاید هم سه هفته . و آن وقت آن را به او برمی گردانم و او می تواند شانس خود را دوباره به دست آورد و هیچ زیانی هم به او نخواهد رسید .هیچ زیانی به وجود نخواهد آمد ... مگه نه ؟ وقتی از درِ آشپزخانه وارد شدم تلفن داشت زنگ می زد . کوله پشتی ام را انداختم وبرای جواب دادن تلفن دویدم .در کمال حیرت خانم کوفی پشت خط بود .لوک ، خوشحالم که پیدات کردم . او گفت : خبرهای خیلی خوبی برات دارم ... دوستم در فروشگاه کامپیوتر که یادت هست بله… بعد از این که تو آزمایشگاه کامپیوتر رو ترک کردی با او صحبت کردم و او گفت که تو از همین شنبه می تونی توی فروشگاهش مشغول بشی با خوشحالی گفتم :خیلی ممنون ولی خبر خوبی که گفتم این نبود . او یک دوستی داره که » : خانم کوفی ادامه دادمی خواد یک نمایش انیمیشن کامپیوتری تهیه کنه و دوست او خیلی مایل به دیدن کارتو شده این بار واقعًا هیجان زده شدم: راست می گید؟ خانم کوفی جواب داد : او برای نمایش انیمیشن خودش احتیاج به برنامه های کوتاه داره و اونم هرچه زودتر . گفت اگه از کار تو خوشش بیاد حاضره هزار دلار براش بپردازه آخ جون خانم کوفی پرسید :لوک ، کارت که تموم شده ؟ آماده شده که بتونی نشونش بدی ؟ لحظه ای فکر کردم و گفتم: تقریبًا . فقط یکی دو روز دیگه باید روش کار کنم :شاید هم سه روز خانم کوفی گفت :خوب ، پس سعی کن عجله کنی . فکر می کنم بیشتر کارهایی رو که احتیاج داشته پیدا کرده . برنامه ی اون اینه که اونا رو در سراسر کشور به نمایش بگذاره . فرصت خوبیه که نباید از دست بدی مطمئن باشید که عجله می کنم . به میان حرفش دویدم: خانم کوفی همین الآن میرم سراغش . و ضمنًا خیلی ممنون . واقعًا ممنونم... هیجان زده به اتاقم دویدم و کامپیوتر را روشن کردم . با خودم گفتم شاید بتوانم قبل از شام قدری پیش بروم .صدای مامان را شنیدم که درِ خانه را باز کرد و وارد شد . از همان پشت کامپیوتر به اوسلام کردم و گفتم که دارم روی برنامۀ کامپیوتری کار می کنم .چند دقیقه بعد ، تلفن دوباره زنگ زد . صدای مامان را که لحظاتی با تلفن صحبت میکرد شنیدم . سپس صدای پای او را که از پله ها بالا می آمد شنیدم . تقریبًا به داخل یورش آورد ؛ به طرف من دوید و از پشت سر مرا در آغوش گرفت . با تعجب گفتم: چی شده ؟ این همه محبت برای چیه مامان که از خوشحالی می خندید گفت :رستوران ماریو بود که تلفن کرد ؛ همان رستوران مورد علاقه ی تو . لوک ، تو برنده شدی ! اون قرعه کشی که دفعه ی آخریکه اون جا بودیم و توش ثبت نام کردیم یادته ؟ خوب ، تو برنده شدی . به نام تو افتادو تو برنده ی یک شام کامل برای تمام اعضای خانواده شدی . 12 شام کامل ! با شروع از سال جدید ماهی یک باراز پشت کامپیوتر تقریبًا به هوا پریدم . درحالی که از خوشحالی می خواستم برقصم. دستم را دور کمر مامان حلقه کردم و صورت او را بوسیدم آخ جون ! از این بهتر نمی شه... مامان گفت :من که نمی تونم باور کنم که تو در قرعه کشی برنده شدی . واقعًا عالیه ! از این به بعد باید تو رو لوک خوش شانس صدا کنیم تکرار کردم :آره ... لوک خوش شانس ... از این اسم خوشم میاد . بله ، این منم لوک خوش شانس تا تقریبًا نیمه شب روی برنامه ی انیمیشن کار کردم . آنقدر به صفحه ی مانیتور نگاه کرده بودم که همه چیز را کج و معوج می دیدم و تصاویر جلوی چشمم می رقصیدند . خمیازه کشیدم و گفتم: تقریبًا تموم شد. لباسم را عوض کردم ، دندانهایم را مسواک زدم ، آماده ی خوابیدن شدم . اما قبل ازاین که وارد رختخواب شوم ، اسکلت کوچک شانسم را درآوردم تا یک بار دیگرتماشایش کنم . با ملایمت آن را در دست گرفتم و مشغول وارسی آن شدم . انگشتانم را روی سر صاف اسکلت مالیدم . چشمان سرخ شیشه ای با شدت بیشتری درخشیدند . انگشتانم را روی دندان های سفت و ناصاف آن کشیدم . سپس اسکلت را در دستم چرخاندم . زیرلب گفتم : -قربون این طلسم خوش شانس کوچولوی خودم آن را با احتیاط روی کمد لباس ها و جلوی آیینه گذاشتم . سپس چراغ را خاموش کردم و وارد رختخواب شدم .به بالش تکیه کردم و لحاف را تا زیر چانه ام بالا کشیدم . خمیازه ی بلندی کشیدم .تشک زیر تنم قژ و قژ کرد . در انتظار خواب ، به درون تاریکی خیره شدم .پرده ها کشیده بودند ، لذا هیچ نوری از خیابان به درون نمی تابید . اتاق کاملاً تاریک بود ... به جز یک درخشش قرمز نامحسوس .چشمان کوچک قرمز جمجمه بودند که می درخشیدند ؛ مثل دو شعله ی کبریت درتیرگی مطلق . سپس دو نقطۀ درخشان قرمز دیگر را دیدم . دو نقطه ی بزرگ تر در پشت چشمان کوچک اسکلت .دو دایره ی نورانی در شیشۀ آیینه . دو دایره ی سرخ به رنگ آتش و به اندازه ی توپ تنیس . و درهمان حال که نور آنها بیشتر و قوی تر می شد ... شبحی در آیینه ی روی میزشکل می گرفت .شبح به جای بینی دو سوراخِ گرد داشت ... و دو ردیف دندان های تیز و دندانه دندانهکه انگار درحال قهقهه زدن بود .یک اسکلت . یک اسکلت با چشمان سرخ . اما کوچک نبود . اسکلتی بزرگ و خندان با استخوان های زردرنگ بود که تمام آیینه راپر کرده بود ! آیینه را پر کرده بود ! و سپس با همان چشمان سرخ شعله ور به من خیره شد .توی رختخواب صاف نشستم . لبه ی لحاف را با دو دست گرفته بودم و می فشردم . ووقتی دندان های اره ای شروع به حرکت کردند از ترس نفسم بند آمد . آرواره ی آن به آرامی باز شد .دهان اسکلت بزرگ باز شد و با کلماتی واضح و بلند زمزمه کرد : - لوک خوش شانس ... اسکلت بزرگ و درخشان به جلو خم شد،چنان که گویی می خواهد از آیینه بیرون آید.آرواره هایش بالا و پایین رفت.به نظر می رسید شعله ی قرمز کل اتاق را در برگرفته است.بی اختیار جیغی از وحشت کشیدم.چراغ سقف روشن شد.جیغ کشیدم...وسپس دوباره جیغ کشیدم.چراغ سقف روشن شد. -لوک...چی شده؟ در حالی که در آن نور شدید پلک می زدم،پدرم را دیدم که نفس زنان وارد اتاق شد.پیراهن و پیژامه اش پشت و رو بود.یک پاچه ی شلوار پیژامه اش تا زانو تا خورده بود.موهایش در اثر خوابیدن گوریده بود و در یک سمت سرش سیخ شده بود.دوباره پرسید: چی شده؟ در حالی که سعی داشتم به آیینه اشاره کنم گفتم:((من...من...))سرم به دوران افتاده بود و و وقایع در ذهنم آشفته بودند.نتوانستم کلمات مناسب را پیدا کنم.بالاخره با هر زحمتی بود گفتم: جمجمه... پدر موهایش را از روی صورتش عقب زد و به طرف میز لباس هایم رفت.هیچ چیزی در آن دیده نمی شد.هیچ چیز به جز تصویر اتاقم.وقتی پدر به آیینه نزدیک شد توانستم چهره نگران او رادر آیینه ببینم.اسکلت کوچک زرد رنگ را برداشت و روبه روی صورت من گرفت و پرسید: این اون چیزیه که تو براش داشتی جیغ میزدی؟این اسکلت؟ با کلماتی بریده بریده گفتم: ن...نه! به مغزم فشار آوردم و سعی کردم مجسم کنم چه چیزی را دیده ام.آن چه دیدم بدون شک نمی توانست تصویر اسکلت کوچک درون آیینه باشد.نه. جمجمه ای که درون آیینه نقش بسته بود بزرگ بود؛با چشمانی به بزرگی توپ بسکتبال!پدر در حالی که کنار کمد لباس ایستاده بود و جمجمه ی کوچک رو جلویش گرفته بود وهمچنان با چشمانی متفکر به من می نگریست.به بالشم تکیه دادم و با صدایی آهسته گفتم:فکر می کنم خواب بدی دیدم.خواب خیلی...خیلی عجیبی بود.خواب دیدم یک جمجمه ی بزرگ با چشمانی شعله ور میبینم.اما...خیلی واقعی به نظر می رسید! پدر سرش را چند با تکان داد و گفت:((خوب اگه این جمجمه ی کوچک باعث کابوس توشده،می خوای اونو از اینجا ببرم؟)) و به طرف در حرکت کرد.وحشت زده گفتم:((نه!)) از تخت خواب بیرون پریدم تا مانع بیرون رفتنش شوم و وقتی جمجمه را از دست اوقاپیدم حیرت زده نگاهم کرد.گفتم: این...این طلسم خوش شانسی منه.از وقتی پیداش کردم شانس های زیادی برام آورده...پدر ابروانش را در هم کشیدو با اخم به اسکلت کوچکی که در دستم بود خیره شد.((مطمئنی لوک؟به نظر من که خوب نمیاد.خیلی هم شیطانی به نظر میرسه.)) خندیدم و گفتم:((شیطانی؟ابدا پدر.ابدا. به من اطمینان کنید.)) سر راه خود چراغ اتاق را خاموش کرد.لحظاتی بعد،در حالی که جمجمه ی کوچک رامحکم در یک دست گرفته بودم به خواب رفتم.چند روز بعد دوباره با تمام وجود جیغ کشیدم. این بار جیغی از خوشحالی بود. تعدادی از ما در حال اسکیت کردن در کیلرهیل بودیم.در واقع اسم اینجا میلرهیل است ولی ما آن را کیلر هیل به معنی تپه ی قاتل می نامیم چون در بالای آن،خیابان براد با شیب تند و مستقیمی سه خیابان تا خیابان میلر امتداد می یابد.خیابان میلر بیشترین ترافیک شاونی ولی را دارد.قرار ما این بود که با سرعت تمام ازتپه در خیابان براد پایین بیاییم.با بیشترین سرعتی که می توانستیم باید پایین می آمدیم و سعی کنیم از وسط ترافیک میلر از تقاطع آن بگذریم. این کار باعث می شود که رانندگان اتومبیل ها از وحشت قبض روح شوند!همیشه صدای ترمز،بوق اتومبیل ها،و ناسزاهای رانندگان از گوشه و کنار به گوش می رسید که نثار بچه هایی می شد که با اسکیت عرض خیابان میلر را طی می کردند.بله.این کار واقعا خطرناک است.بیشتر بچه ها حتی فکر انجام این کار را نیز به مغزشان را نمی دهند.اما برای کسی به خوش شانسی من کار بزرگی نبود.!یک بعد از ظهر آفتابی ولی سرد یکشنبه بود.سقف بیشتر ماشین ها با لایه ای از یخ پوشیده شده بود.همچنان آرام آرام به سمت بالای میلرهیل اسکیت می کردم ابری ازنفس هایم را که جلویه صورتم شکل می گرفت می دیدم. در بالای تپه به دارنل پیوستم.یکی از ترمز های اسکیتش خراب شده بود.بالاخره ترمزرا از اسکیت کند و آن را در یک سطل آشغال انداخت.در حالی که می خندید گفت: به ترمز چه احتیاجی دارم؟ترمز فقط آدم رو کند می کنه... چند دقیقه بعد استرچ و چند تا از هم پالکی هایش از راه رسیدند.استرچ یک گرم کن مایل به زرد پوشیده بود و شبیه به پرنده ی بزرگی شده بود که اسکیت پوشیده باشد!شانه هایش را پایین آورد و سعی کرد با ضربه ی شانه مرا زمین بزند.و من به سادگی جاخالی دادم و او تلاشی برای تکرار دوباره ی آن نکرد. از وقتی جای او را در تیم بسکتبال گرفته بودم روابطه بین ما دو نفر کمی متفاوت شده بود.حالا او ذخیره ی من بود و بازی وقتی به او می رسید که من خسته می شدم و به استراحتی کوتاه احتیاج داشتم.و فکر می کنم او هنوز از شوک این واقعه بیرون نیامده بود.هنوز هم وقتی استرچ مرا می بیند سعی دارد اذیتم کند.اما فکر نمی کنم واقعا و قلبا مایل به انجام آن باشد.می داند که در مقابل من بازنده است.خوب می داند که او یکی از افراد خوش شانس_مثل من_نیست. دارنل گفت:((آماده هستی؟))سپس کلاه ایمنی خود را پایین کشید و در وسط خیابان ایستاد.دلا شده و دست هایش را روی زانو هایش گذاشته بود.به پایین تپه ی پرشیب و به ترافیکی که در آه جا در تردد بود نگاه کردم.با اینکه بعد ازظهر روزیکشنبه بود،اتومبیل ها و وانت ها با چنان سرعتی در خیابان میلر رفت و آمدمی کردند که گویی بعد از ظهر یک روز کاری است.زانو بندهایم را وارسی کردم و گفتم:((آماده ام.))و در کنار دارنل قرار گرفتم.استرچ اسکیت کنان به طرف ما آمد و جلوی ما ایستاد،خنده ی موذیانه ای سر داد و گفت: حاظری مسابقه بدیم؟ سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم: تو سرعتت خیلی کمه.من و دارنل نمی خوایم اون پایین منتظر تو بمونیم... ((ها ها...پهلوون،ازکی تا حالا اینقدر با نمک شدی؟))سپس دستش را در جیب گرمکن زرد رنگش کرد و یک اسکناس ده دلاری بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت و گفت:((بیایک مسابقه ی واقعی بدیم.نفری ده دلار.هرکی برد همه ی پول ماله اون.)) سپس پول را جلوی صورت من گرفت.آن را کنار زدم و گفتم:((من عادت ندارم آبنبات بچه ها رو از اونا بگیرم.پولتو برای خودت نگه دار.)) استرچ دندان هایش را روی هم سایید.صورت سفیدش از شدت خشم سرخ شده بود.باعصبانیت جلوتر آمد و غرید:((بامن مسابقه میدی یا نه؟)) جمجمه ی لاستیکی توی جیبم را فشار دادم.می دانستم به هیچ وجه نخواهم باخت.گفتم:((خیلی خوب...ولی می خوام این مسابقه رو منصفانه کنم.))یک شالگردن پشمی از جیب کاپشنم بیرون کشیدم و در حالی که آنرا دور سرم و چشمام می پیچیدم گفتم:((برای اینکه فرصتی بهت داده باشم،می خوام با چشم بسته باهات مسابقه بدم.)) استرچ حیرت زده گفت:((شوخی می کنی!تو می خوای با چشمان بسته از وسط اون همه ماشین رد بشی؟)) صدایی را شنیدم که گفت :((لوک،این کار رو نکن!)) رویم را به طرف صدا برگرداندم و هنا را دیدم که به طرفم دست تکان می داد.او درپیاده رو با چوب زیر بقل ایستاده بود.پای راستش با یک بانداژ بزرگ سفید رنگ پوشانده شده بود.ملتمسانه گفت:((خواهش می کنم این کار رو نکن.)) از بچه ها جدا شدم و به سوی او رفتم.به چوب زیر بقل او اشاره کردم و از اوپرسیدم:((هنا...چه اتفاقی افتاده؟)) آه بلندی کشید و در حالی که چوب های زیر بقلش را جابه جا می کرد گفت:((مچ پام...یادته وقتی از دوچرخه زمین خوردم؟اولش فکر کردم یک پیچ خوردگی سادهس.اما مچ پام هر روز بدیشتر باد کرد تا اینکه به اندازه ی یک بادکنک پر از مایع شد.تاحالا سه بار مجبور شدم آبش رو بکشم.)) در حالی که به بانداژ پایش خیره شده بودم گفتم:((اوه چه شانس بدی!)) باد موهای قرمزش را به اهتزاز درآورده بود.غمگینانه سرش را تکان داد و گفت:((دکترانمی دونن علتش چیه.میگن شاید...شاید به جراحی احتیاج داشته باشم.نمیدونم...مامانمیگه اگه بهتر نشه نمی تونم به مهمونی دبیرستان بیام.)) من و من کنان گفتم:((اوه...این که خیلی بده!))همه ی بچه ها چشم انتظار آن مهمونی بودند.تمام دانش آموزان راهنمایی به محوطه ی کمپینگ کنار دریاچه میروند وتمام شب را در کنار هم جشن می گیرند. قادر نبودم چشم از پای بانداژ شده ی هنا بردارم.ناگهان احساس کردم شاید تقصیر من باشد.آیا واقعا من بودم که خوش شانسی را از او گرفته بودم؟؟از آن زمان که من جمجمه را پیدا کرده بودم،جز با بدشانسی رو به رو نشده بود.در دلم قول دادم که آن را به او پس خواهم داد...به زودی...خیلی زود.استرچ صدایم زد:((می خوای مسابقه بدی یا نه؟یا اینکه می خوای تمام روز رو اونجا وایسی و با دوستت صحبت کنی؟)) گفتم:((دارم میام.))و شروع کردم به بستم شال گردن دور چشم هایم.هنا دوباره گفت:((لوک،این کار را نکن،چشم بسته اسکیت نکن.این کار...این کار دیوونگیه.)) گفتم:((هیچ اتفاقی نمی افته.هنا،من سوپرمن هستم.ماشینا اگه به من بخورن خودشون چپه میشن!)) و بدون توجه به ناراحتی او،از او دور شدم و به طرف استرچ رفتم.هنا پشت سرم داد زد:((تو اشتباه می کنی لوک!به من گوش بده.خوش شانسی...همیشه با آدم نمی مونه!)) خندیدم.ا. داشت چی می گفت؟ اسکیت کنان کنار دارنل آمدم و برای اینکه کاملا متوقف شوم بازوی او را چسبیدم.شال گردن را از روی پیشانی روی چشمانم کشیدم و همه چیز جلویم تیره و تار شد.دارنل گفت:((دیوونه شدی پسر!ممکنه خودت رو به کشتن بدی.)) گفتم:((به هیچ وجه،من می خوام امروز بیست دلار از شما ببرم!)) صدای اسکیت استرچ را شنیدم که کنار قرار گرفت.پرسید:((راستی راستی میخوای این کار و بکنی؟تو واقعا می خوای با چشمان بسته از وسط اون همه ماشین رد بشی؟)) گفتم:((ببینم،تو می خوای حرف بزنی یا اسکیت کنی؟اولین کسی که از خیابان میلر بدون توقف رد بشه برندس.)) هنا دوباره داد زد:((لوک،دیوونه نشو!)) این آخرین چیزی بود که قبل از شروع مسابقه ی سه نفریمان شنیدیم.به جلو خم شده بودم و به سرعت در خط مستقیم اسکیت می کردم.صدای کشیده شدن تیغه ی اسکیت آنها را روی آسفالت خیابان می شنیدم .رفته رفته سرعتمان زیادتر شد.می توانستم صدای رفت و آمد اتومبیل ها را در خیابان میلر بشنوم.صدای یک بوق را شنیدم و سپس صدای داد و فریاد یک نفر را.در حالی که جلویم کاملا سیاه بود سمت پایین تپه پیش می رفتیم و می خندیدم... لوک مواظب باش ! صدای فریاد دارنل را شنیدم.وسپس صدای گوش خراش ترمز ها و کشیده شدن لاستیک روی آسفالت.به همراه آن،صدای بوق ماشین شنیده شد.سرم را بالا گرفتم و خندیدم.در حالی که تیغه ی اسکیت هایم روی زمین سوت میکشیدند و به داخل خیابان میلر وارد شدم و از آن گذشتم.سپس از سرعتم کاستم و آرام آرام متوقف شدم و شال گردن را از روی چشمانم برداشتم.دارنل را دیدم که با دهان باز لب پیاده روی خیابان میلر ایستاده بود و وحشت زده به من نگاه می کرد و سرش را ناباورانه تکان می داد.استرچ اسکیت کنان به طرفم آمد و فریاد زد:((تو واقعا دیوونه ای!سه بار نزدیک بودکشته بشی!)) به آرامی دستم را بالا آوردم و گفتم:((پول،لطفا!)) استرچ اسکناس بیست دلاری را با عصبانیت که دست من کوبید و گفت:((آشغال خوش شانس!...تو دیوونه ای...واقعا دیوونه.دیوونه،نقطه.)) خندیدم و گفتم:((تشکر از تعریف هایت!و همچنین از ده دلارت!)) استرچ غر غر کنان به طرف بالای خیابان و به طرف دوستانش اسکیت کرد.دارنل منتظر ماند تا ترافیک کم شود و سپس به طرف من آمد.عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و با صدایی مه می لرزید گفت:((کم مونده بود کشته بشی.لوک،چرا این کار روکردی؟)) خندیدم و گفتم:((چون میتونم.)) شب چهارشنبه هوا برای اردوی شبانه گم تر شده بود.با وجودی که همه ی درختان لخت بودند،چوب بوی تازه و خوبی داشت و همه چیز تقریبا مثل بهار بود.ابرهای سفیددر ارتفاع بالا لکه هایی در آسمان آبی روشن بعد از ظهر به وجود آورده بودند.در مسیرحرکت ما از میان درختان بلند به سمت محل اردو شاخه ها و برگ های خزان زده زیرپاهای ما صدا می کردند.جمجکه ی کوچک را در دستم می فشردم.کوله پشتی سنگین باعث شده بود که کمی دلا راه بروم.تعدادی از بچه ها مشغول خواندن ترانه ی بیتل ها بودند.پشت سرم چندتا دختر برای هم لطیفه تعریف می کردند و پس از هر جک،دسته جمعی زیر خنده میزدند. آقای بندیکس،مربی بسکتبال،و خانم ریموند یکی دیگر از معلم های ورزش،پیشایش همه در مسیر پر پیچ و خم در میان درختان حرکت می کردند.من تقریبا در وسط صف طولانی بچه ها قرار داشتم.رویم را برگرداندم و هنا را پشت سر خود دیدم.اندکی مکث کردم تا به من رسید.بادگیرآبی خود را پوشیده و کلاهش را روی سرش کشیده بود.وقتی راه می رفت روی یک تکه عصا تکیه می داد و خیلی سعی داشت همپای بقیه باشد.پرسید:((آب همراهت داری؟)) گفتم:((پدر و مادرت اجازه دادن بیای؟مچ پات بهتر شده؟)) ابروهایش را در هم کشید و جواب داد:((راستش رو بخوای نه.ولی بهشون گفتم من هر جور شده باید بروم.به هیچ وجه حاظر نبودم این فرصت را از دست بدهم.ببینم آب همراهت داری؟دارم هلاک میشم!)) گفتم:((البته که دارم.))و بطری آبی را که در کوله پشتی داشتم بیرون آوردم وگفتم:((تو مگه با خودت آب نیاوردی؟)) آهی کشید و گفت:((بطری آبم گویا سوراخ داشته.آبش خارج شده و تمام لباس های اضافی را که توی کوله پشتی داشتم خیس کرده.حالا دیگه هیچی ندارم که بپوشم.)) بطری آب را به او دادم.به عصایش تکیه داد و کلاه بادگیرش را عقب زد و من برای اولین بار صورتش را دیدم.پوست صورتش با لک ها و جوش های بزرگ قرمز پوشیده شده بود.حیرت زده پرسیدم:((هنا؟...اونا چیه؟صورتت...)) به سرعت گفت:((به من نگاه نکن!))سپس پشتش را به من کرد و یک قلپ طولانی از آب بطری را فرو داد. دوباره پافشاری کردم:((ولی اونا چیه؟پیچک سمی یه؟)) در حالی که صورتش را همچنان از من دور نگه می داشت جواب داد:((نه،فکر نمی کنم.وقتی از خواب بلند شدم تمام صورتم جوش زده بود.به نظر می رسه نوعی حساسیت باشه.تمام بدنم همین طوریه...))سپس آهی کشید و افزود:...مثل اینکه شانس به من پشت کرده.)) بطری آب را به من پس داد و کلاه بادگیر آبی را روی سرش کشید گفت:((از آب متشکرم.)) پرسیدم:((خارش هم داره؟)) با لحنی عصبانی گفت:((من اصلا نمی خوام دربارش صحبت کنم!))و سپس چوب زیر بقلش را محکم چسبید و با خشونت و ناراحتی از من جلو افتاد،در حالی که پای بانداژ شده اش را به دنبال خود می کشید.با خود فکر کردم شاید تقصیر من باشد که با این همه بد شانسی روبه رو شده است.وجمجمه را در جیبم لمس کردم. ولی راستی چرا تمام این بدبختی ها سر او می آمد.چرا نباید شانس کافی برای هر دوی ما وجود داشته باشد؟ وقت زیادی برای فکر کردن به آن نداشتم.از پشت سر صدای جیغ ها و فریاد های ناشی از ترس به گوش رسید.رویم را برگرداندم و بچه ها را دیدم که از جاده بیرون می دوند و با داد و فریاد کمک می خواستند.به طرف آنها دویدم.کوله پشتی سنگین روی پشتم بالا و پایین می پرید.شتابزدهپرسیدم:((چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟))ولی در جوابم آنها فقط جیغ می زدند. وسپس چشمم به دو مار قهوه ای بزرگ افتاد که از شاخه ی یک درخت کوتاه به پایین آویزان بودند و عملا مسیر را بسته بودند. آن دو جانور کاملا هم رنگ درخت بودند بدن های دراز خود را کلفت تر از شلنگ آب بودمی چرخاندند و دور خود حلقه می زدند و آرواره هایشان صدا می داد.بدون لحظه ای درنگ دست هایم را بالا گرفتم و به جلو پریدم.صدای آقای بندیکس راشنیدم که فریاد زد:((لوک...چه کار داری می کنی؟به اونا نزدیک نشو!)) جیغ های ناشیاز وحشت بچه ها در جنگل می پیچید. آقای بندیکس با لحنی آمرانه فرمان داد:((از اونا دور شو!)) اما من می دانستم که هیچ چیز نمی تواند به من آسیب برساند.می دانستم که شانس خوبم مرا حفظ خواهد کرد.دست هایم به سرعت حرکت کردند و با هر دست یک از مار ها را گرفتم.انگشتانم را دور گردن کلفتشان حلقه کرده و سپس با یک حرکت سریع آنها را ار تنه ی درخت جدا کردم.سپس دست هایم را بالای سرم گرفتم. ((ای وای!))تا آن لحظه در نیافته بودم که آنها چقدر بلند هستند و چقدر قوی.در همان حال که دو مار با پیچ و تاب هایشان سعی دشتند خود را آزاد کنند،فریادی ازبهت و شاید هم از ترس،از گلویم خارج شد.چشمان ریز و درشت آنها را دیدم که درخشیدند.و آرواره هایشان را که باز بودند.سپس سر هر دو مار با سرعت به طرف من به حرکت درآمد.آرواره هایشان با شدت درزیر آن چشمان درخشان باز و بسته شدند_همچون دهان دو تله ی خرس. در همان حال که آن دو دهان گشاد با دندان های تیز و بلندشان باز و بسته می شدند،احساس سرمای عجیبی کردم.سرهایشان به شدت در هوا تکان می خورد.تنه هایشان پیچ و تاب می خورد و می لرزید.لکه های غلیظ و سفید زهر از دندان های تیز و خمیده ی آنها بیرون زده بود. فریاد های ترس در اطرافم بیشتر شده بود.به آن سر ها و دندان هایی که باز و بسته می شدند و آن چشمان سیاه و درخشان خیره شده بودم...تا جایی که به نظر می رسیدمارها نیز دارند جیغ می کشند. و سپس،هر دو مار با تکان های سخت از دست هایم رها شدند.در اثر تکان بدن های آنها ناچار شدم دست هایم را باز کنم و آنها روی زمین افتادند ویکباره ناپدید شدند.در زیر توده ی برگ های خشک و و فرش قهوه ای زمین جنگل و درمیان شاخه ها و برگ های فرو ریخته غیبشان زد. با شانه هایی آویخته و نفس بند آمده ایستاده بودم.همه ی بچه ها دورم جمع شده بودند.با دست هایم که همچنان باز بودند روی گوش ها،گونه و تمام صورتم را لمس کردم. منتظر بودم درد ناشی از گزیدن مارها سراسر وجودم را پر کند.اما،نه سوزشی بود و نه اثری از درد و نه نشانه ای از گزیدگی. آنها آنقدر به من نزدیک شده بودند که نفسشان را روی پوست صورتم حس کرده بودم.اما مرا نگزیده بودند. صدای آقای بندیکس را شنیدم که گفت:((پسر،چقدر شانس آوردی!))یک دستش را روی شانه ام گذاشت و صورتم را وارسی کرد.((من تا حالا آدمی به خوش شانسی توندیدم.لوک،چرا این کار رو کردی؟می دونی که اون مارها خیلی سمی هستند؟سمشون مرگباره!چرااین کار رو کردی؟)) به او خیره شدم،ولی جوابی ندادم.نمی دانستم که چه جوابی بدهم.چگونه می توانستم که به او توضیح دهم؟چگونه می توانستم برای دیگران شرح دهم که واقعا خوش شانسی بودن چه احساسی داره؟ بچه ها اطرافم را گرفته بودند و هر یک مرا به گونه ای تحسین و تشویق میکرد.بعضی هم از اینکه زنده مانده بودم به من تبریک می گفتند.همه درباره ی من،اینکه چقدر شجاع هستم صحبت می کردند. هنا را دیدم که به یک درخت تکیه داده است.عصا زیر بقل،تنها ایستاده بود.او تنهاکسی بود که نه لبخندی بر لب داشت ونه کلمه ای تحسین آمیز بر زبان رانده بود.لکه ها و جوش های سرخ رنگ راروی صورتش دیدم.او را نگاه کردم که یک عصا را اززیر یک بازو به زیر یک بازوی دیگر منتقل کرد.و نگاه متفکرانه ی اورا دیدم که باچشمان تنگ شده اش گویی داشت مرا مطالعه می رد.سرش را تکان داد و با همان حالت سرزنش آمیز مرا نگاه کرد. در آن لحظه،متوجه شدم که او حسودیش می شود.نسبت به خوش شانسی من حسادت می کرد. حسادت به خاطر اینکه دیگر او نبود که قهرمان و مرکز توجه همه بود. او دیگر خوش شانس ترین فرد در مدرسه نبود. با مشاهده ی چهره ی عصبانی او با خود فکر کردم:((هنا،متاسفم.))برای او واقعا احساس تاسف کرده بودم.و در ضمن،واقعا خودم را گناه کار حس کرده بودم.اما دیگر چنین احساسی نداشتم. با خود گفتم:((هنا،حالا دیگر شانس با من یار شده و قصد دارم آن را برای خودم نگه دارم.گفتم:((خوب بچه ها،حاظر باشید!فقط یک بازی دیگه مونده که ببریم!))و با حوله به شوخی به پشت سام مالرونی زدم.درهای کمد بسته شد.بچه ها بند کفش های بسکتبالشان را بستند. مالرونی در حالی که از لای در رختکن به سالن نگاه می کرد گفت:((اون بچه های دیورمیلز رو دیدی؟هر کدومشون یک غوله!حتما روزی پنج نوبت به اونا استیک می دن!)) گفتم:((بزرگ بودن به معنای خوب بودن نیست!اونا هیکلشون مثل گاوه!به همین دلیل خیلی کند هستند.)) جی باکسر گفت:خیلی راحت دورشون می زنیم! به آنها گفتم:((شما کارتون نباشه.هر کجا که هستم فقط توپ رو به من برسونید!توپو به من بدید من اونو گل می کنم.بچه ها من امروز خیلی احساس خوش شانسی می کنم.)) استرچ در حالی که پیراهنش را می پوشید گفت:((هی پهلوون...تو که خوره ی توپ نیستی؟هستی؟)) قبلا وقتی استرچ به من توهین می کرد بچه ها می خندیدند.ولی حالا دیگر این طورنبود.همه ی آنها جانب من بودند.مگر نه اینکه همه دوست دارند جانب شخص برنده باشند؟ گفتم:((هی استرچ،تو رو چی باید صدا کنم؟خوره نیمکت؟)) همه خندیدند. استرچ هم خندید.حالا من فقط در زمره ی برنده ها بودم او نیز شروع کرده بود به اینکه با من کمی مهربان تر باشد.در یکی از تمرین ها حتی چند نکته در مورد دریبل زدن به من یاد داد بچه ها به سمت سالن مسابقه به راه افتادند.صدای فریاد های جمعیت روی سکو ها رامی شنیدم.و صدای مداوم خوردن توپ بسکتبال یه زمین را در حالی که شیرهای دیورمیلز در حال گرم کردن خود بودند می شنیدم.بستن بند کفشهایم را تمام کردم و گفتم:حالا نوبت شیر کشی است!
- ۹۹/۰۲/۰۸