خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

کمد شماره 13

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۵۶ ب.ظ

فصل 6
خیلی سخت نگیر ، آرام ولی پیوسته ... یادت باشه ، فقط تمرکز ... حواستوجمع کن همچنان که با دریبل کردن توپ سعی داشتم خودم را گرم کنم گفتم: -چشم مربی …من امروز آمادۀ آماده ام . احساس خیلی خوبی دارم واقعًا خودمو قوی حس میکنم . فکر می کنم که امروز خواهم توانست وناگهان موجی از هوای سرد در پشت گردنم حس کردم . موجی از سرما که عرض استادیوم را همچون یک موج نامرئی اقیانوسی طی کرد . وسپس قیافه مربی را دیدم که ناگهان تغییر کرد . او که داشت به من لبخند می زد ومشتش را به نشانه پیروزی گره کرده بود ، ناگهان دستش را پایین آورد و چهره اش درهم کشیده شد . چشمانش به نظر رسیدند که محو شده اند ، چنان که گویی پرده ای روی آنها کشیده شد .مثل اینکه هیپنوتیزم شده باشد . با اشاره دست مرا به طرف خود فرا خواند . ابروانش را در هم کشید و چشم هایش رابه طرفم تنگ کرد: هی لوک در حالی که همچنان دریبل می کردم پرسیدم : چی شده با سوتش به نیمکت اشاره کرد و گفت: نیمکت با نگرانی پرسیدم : چی ؟ صورتش خشک و عاری از هر نوع احساسی بود . چشمانش تهی و بی روح بودند تکرار کرد: « ! نیمکت » تو امروز نمی تونی بازی کنی معترضانه گفتم :آخه چرا ؟ ... مقصودتان چیه که من امروز نمی تونم بازی کنم ؟ من باید بازی کنم او سرش ر ا تکان داد و گفت :لوک ، تو امروز نمی تونی بازی کنی . ضربه ای که به سرت خورد یادت هست ؟ قبل از این که تو بتونی بازی کنی باید اجازه دکتر بیاری . دکتر رفتی ؟ تا معاینه نشی و مطمئن نشم که مشکلی نداری اجازه نمیدم بازی کنی . دهانم باز ماند ضربان قلبم شدت گرفت و احساس سرگیجه کردم . .شقیقه هایم می کوبیدند . به التماس گفتم: - آقای بندیکس ... من تو این چند روزه خیلی تمرین کردم ...خواهش می کنم ... شما باید اجازه بدید من امروزبازی کنم . آقای بندیکس ... من بایدبازی کنم ... این آخرین بازی فصله. » : او دوباره سرش را تکان داد و در حالی که به نیمکت اشاره می کرد گفت: متاسفم ،ما باید پیرو قوانین باشیم... با ناراحتی پیش خودم گفتم : قوانین چه کسی ؟ قوانین مالک سرنوشت ؟ آقای بندیکس متاسفم . لوک ، تو » با همان چشمان بی روح و تهی خود به من خیره شد و گفت :آخرین بازی فصل را انجام دادی با لحنی بغض آلود گفتم: ولی ... ولی مربی حرفم راقطع کرد وگفت: تو سال آینده فرصت زیادی برای بازی کردن داری سپس در سوت خود دمید و فریاد زد : استرچ ... تو بازی می کنی ! امروز در تمام طول گیم باید بازی کنی پس انرژیتو تقسیم کن همچنان در جای خود ایستادم . از جا تکان نخوردم . در حالی که دست هایم راروی سینه صلیب کرده بودم در وسط زمین ایستادم . منتظر بودم از شدت ضربان قلبم کاسته شود . منتظر بودم تا لرزش پاهایم از بین برود . سپس به آرامی و با سری افکنده به طرف نیمکت رفتم .امروز را باخته بودم . یک امتیاز به نفع مالک سرنوشت .امروز دیگر فرصت نداشتم روال و الگوی او را بر هم زنم . امروز بازنده بودم .ولی هنوز وا نداده بودم . هنوز هم می توانستم ببرم .البته اگر فرصت پیدا می کردم ... هنا با التماس گفت:((جمجمه را به استرچ بده.شاید مالک سرنوشت دلش به حال مابسوزه و از شدت عملش کم بشه.)) روز بعد بود.دو تایی در انتهای سالن غذاخوری در گوشه ای کز کرده بودیم.استرچ رامی دیدم که در حال خنده و شوخی بود با دوستانش در یکی از میز های جلویی بود.اسکوایرز بازی شب پیش را اختلاف دو امتیاز برده بود و استرچ قهرمان آن بازی بود. سرم را تکان دادم و گفتم:((نه...من نمی تونم این کار رو بکنم.به علاوه،شنیدی که مالک سرنوشت چی گفت.اون اهل معامله نیست.دادن جمجمه به استرچ کمکی به ما نخواهد کرد.)) هنا آهی کشید سرش را در میان دست هایش گرفته بود:((در این صورت ما چه کار باید بکنیم؟)) گفم:((یه راهی برای شکست دادن اون پیدا می کنم...))گازی به ساندویچم زدم.ناگهان احساس کردم چیز سختی زیر داندانم قرار دارد. ((هی...!)) با احساس شکسته شدن دندانم،نالیدم:((آه...نه!)) وحشت زده زبانم را در دهانم چرخاندم و گفتم:((یکی از دندان هایم شکست.حس می کنم بقیه ی آنها هم لق شده اند.آه خدای من!نکنه تمام دندونام بریزن!)) هنا سرش را بلند هم نکرد.زیر لب چیزی گفت ولی آن قدر آهسته بود که نشنیدم.در حالی که از جا می پریدم گفتم:((من باید برم.هنا...یه فکری به خاطرم آمد.امیدت رو از دست نده.یه ایده ی خوبی به نظرم رسید.)) دوان دوان از کنار میز استرچ که با چند تن از بچه ها دور آن به خنده و شوخی با یکدیگر مشغول بودند گذشتم.استرچ صدایم زد ولی رویم را برنگرداندم و توقف نکردم. به طرف آزمایشگاه کامپیوتر رفتم.در آن بسته بود.شتاب زده ان را باز کردم و نفس نفس زنان به داخل اتاق روشن یورش بردم. ((خانم کوفی؟...خانم کوفی؟...من هستم لوک،من هستم لوک!)) احساس کردم یکی دیگر از دندانهایم در حال افتادن است.دندان هایم را به هم ساییدم چنان که گویی می خواستم با فشار،آنها را در جای خود میخکوب کنم. یک مرد جوان چاق و خپل که تا آن زمان ندیده بودمش از اتاق قطعات یدکی بیرون آمد.موی سیا و صورت گرد و چاق و گونه هایی سرخ داشت. درست شبیه سیبی بود که چشم داشته باشد!یک پیراهن چهارخونه قرمز و شلوار مشکی به تن داشت. شتاب زده گفتم:((خانم کوفی تشریف دارن؟من باید باهاش صحبت کنم.)) دیسکی را که در دسن داشت روی زمین گذاش وگفت:((ایشون تشریف بردن.)) پرسیدم:((مقصودتون اینه که تشریف بردن ناهار؟)) سر گردش را تکان داد وگفت:((خیر...ایشدم از مدرسه تشریف بردن.یک شغل دیگه پیدا کردن.)) نومیدانه گفتم:((اونو...میدونم...ولی فکر میکردم...)) مرد جوان گفت:((من راد هندلمن هستم.مسؤولیت آزمایشگاه کامپیوتر از این به بعد بامنه.تو اینجا کلاس داری؟)) جواب دادم:((اه...نه.ولی یک پروژه دارم که قرار بود به خانم کوفی نشون بدم.اون گفته بود که پروژه رو برای یه نفر خواهد فرستاد که شاید در یک شو مورد استفاده قراربده.این یه برنامه انیمیشن کامپیوتره.حدوده دوساله که روش کار کردمو...و...))چنان وحشت بر من مستولی شده بود که نتوانستم جمله ام را تمام کنم.نفسم به شماره افتاد و مجبور شدم حرفم را قطع کنم تا نفسی تازه کرده باشم. آقای هندلمن گفت:((آروم باش مرد جوان...اون شاید در این باره یادداشتی برای من گذاشته باشه.یک دسته یادداشت برام گذاشته که من هنوز وقت نکردم بخونم.))روی میز درهم ریخته اش و در میان توده های مختلف به دنبال آنها گشت و گفت:((من اونا رو یه جایی همین طرفا گذاشتم.))از خودم پرسیدم:((خانم کوفی خانم کوفی چطور می توانسته بدون اینکه پروژه ی مرا ببیند از اینجا برود؟او چطور دلش اومده که این کار را با من بکنه؟)) آیا نمی دانست که این چقدر برای من مهم است؟آیا می توانست پیروزی بزرگ من باشد.اگر برنامه ی انیمیشن کامپیوتری من برای یک نمایش پذیرفته شود_به دلیل تلاش و فقط به دلیل مهارت و تلاش خودم_در آن صورت روال نیز بر هم خواهد خورد.این پیروزی می توانست مالک سرنوشت را شکست دهد. آیا او متوجه نبود؟ پرسیدم:((اه شما می توانید یک نگاهی به انیمیشن کامپیوتری من بندازید؟)) گونه های آقای هندلمن سرخ تر شد.پرسید:((کی؟)) در حالی که قلبم به شدت می تپید گفتم پرسیدم:((امشب؟)) جواب داد:((اه...فکر نکنم.امشب نمی شه.می دونی...این اولین روز کار منه.اینجا خیلی کار دارم.شاید هفته ی آینده...)) تقریبا فریاد کشیدم:((نه!شما باید اونو ببینید!خواهش می کنم!خیلی مهمه!)) دیسک را از روی میز برداشت و در حالی که آن را به طرف دیگر اتاق می بردگفت:((خیلی دوست داشتم اونو ببینم،ولی ابتدا باید اینجا رو سروسامون بدم.شاید...)) با التماس گفتم:((خواهش می کنم!...یادداشت خانم کوفی را پیدا کنین.ما باید اونو به کسی که نمایش هنر کامپیوتری رو برگزار می کنه،برسونیم.خواهش می کنم!)) چشمانش را تنگ کرد و به من نگریست.احتمالا فکر می کرد که من دیوانه هستم. اما من اهمیتی نمی دادم.شدیدا به یک پیروزی احتیاج داشتم.می دانستم وقت چندانی ندارم. آقای هندلمن بالاخره گفت:((خیلی خوب. فردا صبح اول وقت اونو برام بیار.سعی می کنم در طول نهار یک نگاهی به اون بندازم.)) کافی نبود.شاید خیلی دیر باشد. همان طور نفس زنان پرسیدم:((امروز بعدازظهر شما تا کی تشریف دارین؟)) جواب داد:((تا خیلی دیر.ار آنجا که این اولین روز کار منه،من...)) حرفش را قطع کردم و گفتم:((بعد از مدرسه زود می رم خونه و اون رو میارم.اونو تا قبل از اینکه امشب شما اینجا رو ترک کنین بهتون می رسونم.می تونید...مقصودم اینه که محبت کنید امروز بعدازظهر یک نگاه بهش بندازین؟خواهش می کنم؟)) گفت:((خیلی خوب...فکر می کنم بتونم.من حداقل تا ساعت پنج اینجا هستم.)) دستم را مشت کردم و به هوا کوبیدم و فریاد زدم:((متشکرم م م م!))و به سرعت از آزمایشگاه کامپیوتر بیرون دویدم. به خودم گفتم:((می توانم برنده شوم!هنوز فرصت دارم مالک سرنوشت را شکست دهم.پروژه ی کامپیوتری من خیلی خوبه.می دان خوب است.دوسال روی آن کار کرده ام.تلاش زیادی صرف آن کرده ام. من به شانس نیازی ندارم.اصلا به شانس احتیاج ندارم. پس از تعطیل شدن مدرسه،تمام راه را تا خانه دویدم.وارد آشپزخانه شدم،کوله پشتی ام را روی زمین انداختم و به طرف اتاقم دویدم.در وسط پله ها صداهایی را از اتاق پذیرایی شنیدمو ایستادم. مامان صدا زد:((لوک...تو هستی؟)) مامان و بابا هر دو آنجا در تاریکی نشسته بودند.پدرم روی عصایش تکیه داده بود ومامان دست هایش را به هم گره کرده و روی دامنش گذاشته بود. جلوی اتاق پذیرایی توقف کردم و پرسیدم:((چطور شده که شما دو تا هر دو زود به خونه اومدید؟)) پدرم با ملایمت جواب داد:((من ناچار شدم بیام خونه.نمی تونستم کار کنم.اون سقوط بدتر از اونی بود که فکر می کردیم.به نظر من به جراحی احتیاج داشته باشم.)) زیر لب نالیدم:((آه...نه!))می دانستم که همش تقصیر من است. ولی من فعلا وقت صحبت کردن با آنها را نداشتم.باید به سراغ کامپیوترم می رفتم،میخواستم قبل از آنکه نسخه ای برای آقای هندلمن کپی کنم اول آن را چک کنم.و بعد ازآن هم باید به سرعت به طرف مدرسه برمی گشتم. پرسیدم:((ولی چرا توی تاریکی نشستید؟چرا چراغو روشن نکرده اید؟)) مامان سرش را تکان داد و گفت:((نمی تونیم.خطوط برق منطقه ی ما مشکلی پیدا کرده.برق قطعه.فعلا برق نداریم.معلوم نیست کی درست می شه.)) از شدت وحشت جیغ کشیدم:نه...!کامپیوترم! پدر گفت:مشکلی نیست...می تونی صبر کنی تا برق بیاد. با لحنی زار گفتم:((ولی...ولی...)) پدرم میان حرفم دوید:((نمی دونم چطور شده که ناگهان با این همه بدشانسی رو به رو شدیم!)) مادرم غمگینانه آهی کشید و گفت:((امشب شاید مجبور بشیم خونه رو ترک کنیم.اگه برق نیاد از گرما هم خبری نیست.شاید مجبور بشیم امشبو به هتل بریم.)) چنگی به موهایم زدم.دسته ای از آن در میان انگشتانم باقی ماند.((آه...نه!))موهایم داشت می ریخت.دندان هایم همه لق شده بودند.چطور می توانستم با اومبارزه کنم؟چطور؟ فریاد زدم:((اون نمی تونه این کار رو با من بکنه!اون نمی تونه!...نمی تونه!)) به سرعت برگشتم و نرده را چسبیدم و خود را از پله ها بالا کشیدم. -لوک،تو چی داری می گی؟ -کجا داری می ری؟ جواب ندادم. به داخل اتاق شیرجه رفتم و در را محکم پشت سرم بستم.نفس نفس زنان به کامپیوترم خیره شدم.به صفحه ی خاموش مانیتور خیره شدم.بی فایده بود.کاملا بی فایده. از شدت ناراحتی و عصبانیت با لگد به پهلوی میز زدم.((آخ!))قصدم این نبود که آنقدر محکم بزنم.درد شدیدی در پایم پیچید و تا کمرم بالا آمد.ناگهان به یاد آوردم که یک کپی از آن تهیه کرده بودم.((آه یه کپی دارم!)) بله!یه کپی از برنامه ام داشتم.توی جهبه ی دیسک هایم بود. دیوانه وار در میان توده ی دیسک های درون جعبه گشتم و دیسک مربوط را پیدا کردم.به خودم گفتم هنوز فرصت دارم.مالک سرنوشت فکر کرد که همه ی راه ها را به روی من بسته است ولی من هنوز یک فرصت دارم.دیسک را توی جیب کاپشنم گذاشتم و یک در میان پله ها را به طرف پایین طی کردم.پایین پله ها رو به اتاق پذیرایی فریاد زدم:((فعلا خداحافظ!من باید به مدرسه برگردم!)) -چرا؟ -لوک،چه خبره؟ما اینجا به تو احتیاج داریم. -آهای...برگرد بگو چی شده! فریاد های آنها راشنیدم اما بدون توجه به آنها از در خانه بیرون زدم و دوان دوان درپیاده رو به طرف مدرسه رفتم. با صدای بلند به خود گفتم:((من این روال بدشانسی را متوقف خواهم کرد...من به آن پایان خواهم داد!مالک سرنشت را شکست خواهم داد...همین حالا!)) در آزمایشگاه کامپیوتر،آقای هندلمن روی یک صفحه کلید دلا شده بود و سعی داشت یک پیام ایمیل را تایپ کند.وقتی تقریبا با فریاد به او سلام کردم حیرت زده رویش را به طرف من برگرداند. در حالی که دیسک را بالا گرفتم و به او نشان می دادم گفتم:((بفرمایید...لطفا هرچه زودتر اونو برام چک کنید!)) او با اشاره ی دست از من خواست روی صندلی کنارش بنشینم و گفت:((من امروز با تهیه کننده ی نمایش کامپیوتری صحبت کردم.خودش امروز بعد از ظهر با من تماس گرفت و گفت که اگر من از انیمیشن تو خوشم اومد می تونم اونو فورا براش بفرستم)) با خوشحالی گفتم:((عالیه!این بهترین خبریه که شنیدم!)) -نمی خوای کاپشنت رو در بیاری؟ هیجان زده جواب دادم:((نه...))و دیسک را در داخل فلاپی گذاشتم و ادامه دادم:((فرصت نیست...شما باید الان اون رو ببینید.)) خندید و گفت:((کمی آروم تر...یه نفس عمیق بکش.)) گفتم:((بعد از اون که شما برنامه رو دیدید من نفس میکشم.)) در صندلی خود به پشت تکیه دادم و دست هایم را پشت سرش گره کرد و پرسید:((تودو سال روی این کار کردی؟)) با اشاره ی سر به او جواب مثبت دادم. فایل را روی دیسکت پیدا کرده و روی آن دوبار کلیک کردم و گفتم:((بفرمایید!...)) چنان عصبی و هیجان زده بودم که ماوس در دستم می لرزید.عضلات سینه ام منقبض شده بود و احساس می کردم قفسه سینه ام می خواهد منفجر شود. آیا امکان دارد که آدم از شدت هیجان منفجر شود؟به جلو خم شدم تا بهتر ببینم. صفحه نمایش همچنان سیاه بودو منتظر پدیدار شدن رنگ های شاد آغاز برنامه ام بودم. انتظار... بالاخره نور ضعیفی سطح مانیتور را پوشاند.دو دایره ی نورانی.دو دایره ی سرخ از میان تیرگی صفحه نمایش درخشیدن را آغازکردند.دو چشم سرخ و شعله ور.چشم ها بدون پلک زدن و حرکت به بیرون زل زده بود. دو دایره سرخ آتشین تهی.آقای هندلمن گلویش را صاف کرد.چشمانش روی صفحه ی مانیتور دوخته شده بود.پرسید:((اینا چشم هستند؟حرکتم دارن؟)) دهانم را باز کردم تا پاسخ دهم اما هیچ صدایی از گلویم خارج نشد.و می دانستم یک بار دیگر شکست خورده ام. گونه های آقای هندلمن از قرمزی می درخشید.پرسید:((همش همینیه؟)) پروژه ام از بین رفته بود.دوسال کار روی آن از دست رفته بود.چشمان آتشین پیروزمندانه به من خیره شده بود.به آرامی از جا بلند شدم و با سری افکنده اتاق را ترک کردم.در حالی که سرم پایین بود و دست هایم را در جیب هایم کرده بودم با گام های خسته در راهروهای خالی به طرف در رفتم.می دانسته ام که باخته ام. و از این به بعد باید همیشه بازنده باشم.هر دوس ما،هنا و من،باید بقیه ی عمر خود را با بدشانسی دست به گریبان باشیم. در پیچ راهرو تقریبا به آقای سوانسون مربی شنا برخورد کردم.دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:((هی لوک!...اوضاع چطوره؟)) زیر لب جوابی به او دادم اما خودم هم نشنیدم به او چی گفتم.گفت:((می خواستم امشب بهت تلفن کنم.اندی میسون مریض شده و تو فردا باید به جای او شنا کنی.)) بارهقه ای از امید در دلم درخشید.سرم را بالا آوردم.((چی؟شنا؟))تقریبا فراموش کرده بودم که در تیم شنا عضو هستم. آقای سوانسون گفت:((فردا بعد از مدرسه در استخر شنا می بینمت. بخت یارت!)) با ناراحتی در دل گفتم:((به آن خیلی احتیاج دارم.)) و سپس دریافتم که یک فرصت دیگر به من داده شده. یک کمک دیگر که بدون کمک شانس برنده شوم.یک فرصت دیگه برای شکست دادن مالک سرنوشت.شاید آخرین فرصت. صبح روز بعد مجبور بودم یک کلاه بیس بال سرم کنم تا کسی نتواند قسمت های خالی سرم را ببیند.آن روز صبح،وقتی داشتم دندان هایم را مسواک می زدم،یک دندان دیگر نیز بیرون آمد. زبانم پوشیده از جوش های سخت و سفید شده بود.دست هایم می خاریدند.همان جوش ها و لکه های سرخ که هنا داشت روی پوست من نیز داشت بیرون می ریخت. آن روز هر طور بود مدرسه را به پایان رساندم.به تنها چیزی که فکر می کردم مسابقه ی تیم شنا بود.آیا راهی وجود داشت که بتوانم پیروز شوم؟که من بتوانم روال و الگوی مقرر را بشکنم و مسابقه را ببرم و مالک سرنوشت را شکست دهم؟امید چندان هم نداشتم.اما می دانستم باید نهایت تلاش خودم را بکنم.می دانستم که باید تمام نیرویم را روی آن بگذارم. ثانیه هایی پس از آن وارد استخر شدم نت خود را گرم کنم،آقای سوانسون سوت خود را به صدا در آورد و صدای سوت روی دیوارهای کاشی سالن منعکس شد،فریاد زد:((همه گوش کنین!...چند دور تمرینی شنا کنید.با سرعت متوسط...حالا شنای تمرینی را شروع می کنیم.)) در انتهای دیگر استخر استرچ را دیدم که به داخل آب پرید و با حرکات نیرومند و یکنواخت شروع به شنا کرد.من با یک جهش سطحی به دنبال او شنا کردم.آب گرم استخر روی پوستم که شدیدا می خارید احساس خوبی به وجود آورده بود.پایم را به شدت حرکت دادم و سرعت گرفتم.وقتی سرم را بالا آوردم تا نفس بکشم،آب ناگهان وارد بینی و گلویم شد. مقدار زیادی آب را بلعیدم.کم مانده بود خفه شوم. چند سرفه ی شدید کردم و سعی داشتم گلویم را صاف کنم و تلاش کردم دوباره نفس بکشم. و سپس ناگهان در میان وحشت و ناباوری معده ام به هم خورد و ناهاری را که خورده بودم بالا آوردم. نتوانستم جلوی آن را بگیرم و توده ی غلیظ و تیره ی استفراغ در آب صاف و زلال استخر شناور شد. -اوه...لعنتی! -حالش به هم خورد! -اه اه!دل و رودشو بالا آورد! بوی ترشیدگی از آب به مشامم رسید.غرولند و دادو فریاد بچه ها را می شنیدم.و سپس صدای سوت آقای سوانون را شنیدم و پس از آن صدای که سرم داد می کشید:لوک،هر چه زودتر از آب بیرون بیا!زود باش بیرون بیا!تو مریضی و امروز نمی تونی شنا کنی! باور کردنی نبود . نباید اجازه می دادم که ناکامی دوباره به سراغم آید . این آخرین فرصت من بود . فریاد زدم : (( مربی من حالم خوبه ! فقط یه قدری آب قورت دادم ...باور کن که می تونم شنا کنم ! )) آقای سوانسون به اطراف استخر نگاه کرد . اندی میسون لخت نشده بود و جوبرگ ،ذخیره ی دیگر ، نیامده بود . ملتمسانه گفتم : (( خواهش می کنم به من اجازه بده شناکنم ! )) مربی نومیدانه شانه هایش را بالا انداخت و گفت : (( کس دیگری نیست ... فکر میکنم چاره ی دیگری ندارم .)) با خود اندیشیدم : من این کار را خواهم کرد و امروز برنده خواهم شد ... هر کاری رابرای برنده شدن لازم باشد انجام خواهم داد . مسابقه شروع خوبی دات . همراه با صدای سوت شیرجه ی بلندی زدم و لحظاتی بعد باحرکاتی منظم و نیرومند در جلوی همه قرار داشتم .با ضربات یکنواخت و آهنگ نرم شنا می کردم و همچنان پیشاپیش همه بودم تا این موج ها آغاز شدند . ها در جلوی من شکل می گرفتند و به سرعت به طرفم می آمدند و از » موج ها ؟ آروی سرم می گذشتند . موج پس از موج مرا به عقب می راند و از سرعتم می کاست پر شدت ضرباتم افزودم تا آهنگ حرکاتم را حفظ کنم . به پهلو غلتیدم و به دیگران نگاه کردم . آب استخر برای آن ها صاف و بدون موج بود . موج ها فقط بر من اثر داشتند ! یک جریان نیرومند مرا به عقب هل داد و از سرعتم کم کرد . از زیر موج ها جاخالی دادم و اجازه دادم از روی سرم بگذرند و بر شدت ضربات خودم افزودم . هر لحظه به فشار خود می افزودم .چیزی به پایم خورد و حس کردم چیزی دور مچ پایم پیچید . سپس سپس چیزی به شکمم خورد و احساس کردم زانویم در میان چیزی گیر کرده است . با یک فشارچرخیدم و موجودات سبز را دیدم . مار ماهی ؟ آیا آن ها مارماهی بودند .آن موجودات منفور به دور پا و کمرم پیچیده بودند . مارماهی دراز و لاغر ... آب آکنده از آن ها بود !فریادی از دل بر آوردم .شناگران دیگر را دیدم که به نرمی و به سرعت در میان آب صاف و زلال جلو می روند.آن ها حتی متوجه تیرگی و آلودگی آب اطاف من نبودند . آن ها حتی موجودات لیز ولزجی را که دور پای من پیچیده بودند ندیدند . موجوداتی که مچ ها و پاهای مرا در خودگرفته بودند ... به شدت بر من تازیانه می زدند .... و من نیز محکم با دست به پایم کوبیدم . خود را آزاد کردم و به شنا ادامه دادم .در میان آن توده ی ژله ماهی هایی که اطرافم را گرفته بودند و مرتب بازو هایم رانیش می زدند و پاهایم را گاز می گرفتند و پوست پشتم را می خراشیدند به جلو میرفتم . از درد فریاد کشیدم . موجودات لزج و چسبان سراپایم را پوشانده بودند و پشت سر هم می گزیدند . دیگران را دیدم که به آرامی و اکنون پیشاپیش من حرکت می کردند . آن ها در میان آب صاف پیش می رفتند در حالی که من بر اثر ازدحام ژله ماهی هایی که سراپایم راگرفته بودند از دت درد به خود می پیچیدم . با دست محکم به آب کوبیدم ... با دست و پا دیوانه وار بر آب کوفتم . و سپس هنگامی که آب به جوش آمد فریاد دیگری از درد سر دادم . آب اکنون جوش وسوزان بود . می جوشید و بخار آب به هوا بلند می شد . پوستم می سوخت . لحظه ای احساس کردم پوستم دارد از تنم جدا می شود . به سختی نفس می کشیدم و باتمام قدرت سعی داشتم دست های خود را هم چنان در حالت حرکت نگه دارم .با پا محکم ضربه می زدم ... هر لحظه بر شدت ضربات خود می افزودم ... تقریبا تمام شناگران اکنون جلو تر از من قرار دشاتند و با سرعت و آ]نگی یکنواخت به جلو پیش می رفتند ... چشمانم را بستم و شنا کردم . با خود گفتم اجازه نخواهم داد که آن ها مرا شکست دهند ! من باید پیروز شوم ... من پیروز خواهم شد . این افکار نیرویی در من دمید و بر قدرت ضرباتم افزود . با تمام قدرت به طرف دیواره ی استخر پیش رفتم و هم چون اژدری که از دهانه ی توپ خارج شده باشد آب را می شکافتم و به سمت خط پایان می رفتم . دستم دیواره را لمس کرد و دست دیگرم محکم به دیواره خورد . نفس در شینه ام گیر کرده بود ... وقتی نفسم آزاد شد ، سینه ام چنان بالا و پایین می رفت که حس کردم می خواهد منفجر شود ... و می دانستم که باخته ام . خیلی کند ... بیش از اندازه معطل کرده بودم . و دانستم که این بار هم با شکست رو به رو شده ام . آب از صورتم فرو می چکید.چشمانم را بستم و سعی کردم نفسم جا بیاید.صدای سوت را شنیدم.سپس تماس دستی روی شانه ام حس کردم...یک ضربه ی دوستانه با شانه ام. -آفرین لوک،صد آفرین! چشمانم را باز کردم و مربی را دیدم.دستم را قاپید و آن را محکم فشار داد و سپس محکم به پشتم کوبید.((تو برنده شدی!تو با اینکه عقب بودی از همه جلو زدی!چه مسابقه ای بود،لوک!زمانی که برجا گذاشتی یک رکورد جدید برای مدرسه است!)) -چی؟من برنده شدم؟رکورد جدید؟ به من کمک کرد تا از استخر خارج شوم.بچه ها همگی در حال تشویق و تبریک گفتم به من بودند. اما فریاد های شادی توسط نعره ای از وسط استخر قطع شد.ناله ای تیز که همچون آژیر آمبولانس فضا ر پر کرد و هر لحظه بر شدت آن افزوده شد تا جایی که ناچار شدم گوش هایم را محکم بگیرم. وسپس کوهی از آب در وسط استخر به هوا بلند شد.سرخ و همراه با بخار،همچون یک آتشفشان،آب بالا بالاتر آمد،همچون موجی جوشان.و در تمام این مدت فریاد کر کننده همراه آن بود. همه در حال جیغ کشیدن بودند.همه ی ما جیغ می کشیدیم. و سپس کوه سرخ و مذاب به همان سرعتی که بالا آمده بود فرو نشست و در میان آب صاف استخر ناپدید شد.سقوط آن همراه با صدای ملایم ریزش آب بود و استخر دوباره صاف و زلال شد.و سکوت،به جز صدای نفس های وحشت زده ی ما،همه جا را فراگرفت. رویم را برگرداندم و هنا را دیدم که در کنار استخر به طرفم می دوید.هنا صندلی چرخدار خود را رها کرده بود و می دوید.در همان حال که دیوانه وار می دوید دستهایش را با هیجان در هوا تکان می داد و می خندید و رشته های موهای سرخش درپشت سرش در اهتزاز بود. -لوک...تو موفق شدی!ما آزادیم!تو سرنوشت را شکست دادی!لوک...تو بر سرنوشت پیروز شدی! ولی این کافی نبود.برای من کافی نبود. با سرعت لباس هایم را عوض کردم.سپس دست هنا را گرفتم و در راهرو به طرف کمدکشاندم؛کمد شماره 13 وقتی از جلوی کمد نظافت چی می گذشتیم یک چکش بزرگ از آن برداشتم.و هنگامی که چکش را از بالای سرم بر کمد فرود آوردم هنا تشویقم می کرد و در میانتشویق های او،آنقدر بر کمد ضربه زدم که بازوانم به درد آمده بود. سپس کمد له و لورده را از دیوار کندم و با یک لگد آرا به پهلو قرار دادم و سپس دوباره چکش را بالا بردم و با ضرباتی دیوانه وار بر آن کوفتم... در کمد در هم پیچید باز شد.صدای ناله ی ضعیفی از داخل آن شنیدم. وهنگامی که یک جمجمه کوچک از داخل آن به روی کف سالن غلتید هنا و من هر دوبه عقب پریدیم. این یک جمجمه ی کوچک نبود.جمجمه ای بود به اندازه جمجمه ی انسان با چشمانی سرخ درخشان. چشم ها فقط برای چند ثانیه درخشیدند و سپس جمجمه آخرین ناله را سر داد؛ناله ای از درد و شکست.و چشم ها در میان تاریکی محو شدند و در کاسه ی چشم او چیزی جز تاریکی و خلا باقی نماند. نفس عمیقی کشیدم.به طرف آن دویدم و آن را به طرف انتهای راهرو شوت کردم. هنا فریاد زد:((گل!)) بازو به بازوی یکدیگر از ساختمان مدرسه بیرون آمدیم و قدم به درون آفتاب روشن عصرگاهی نهادیم. نفس طولانی و عمیقی کشیدم.هوا پاک و تازه؛پاک پاک. خانه ها،درختان،آسمان...همه و همه زیبا به نظر می رسیدند. در کنار دیوار پیاده رو ایستادم و دلا شدم چیزی را از زمین بزداشتم.آن را به هنا نشان دادم و گفتم:((هی ببینش!امروز روز شانس منه،مگه نه؟ببین،یک سکه ی یک سنتی پیدا کردم))

 

امیدوارم خوشتون اومده باشه

  • Escape RoOoM

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی