خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

کمد شماره 13

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۵۲ ب.ظ

فصل 5
ایستادم.و خواستم در کمدم را ببندم.دست چپم لای در کمد ماند.در همان حال که درد در بازویم می پیچید حیرت زده گفتم:هی! دستم را با شدت تکان دادم.به این وسیله سعی داشتم درد را از آن دورکنم.مچ دستممی سوخت.انگشتانم را تکان دادم،دستم را عقب و جلو بردم تا ببینم آسیبی به آن رسیده است یا خیر.ظاهرا مشکلی نبود و هیچ استخوانی نشکسته بود.اما دستم قرمز شده بود و متوجه شدم دارد ورم می کند.زیر لب گفتم: حالا وقت فکر کردن به آن نیست. با دست راست در کمد را بستم و در حالی که هنوز دست چپم را تکان می دادم باعجله به سمت استادیم به راه افتادم.وقتی قدم به درون زمین گذاشتم،جمعیت داخل استادیوم تشویقم کردند.متوجه درگوشی صحبت کردن چند تا از بازیکنان دیورمیلز شدم که با انگشت مرا به هم نشان می دهند..آنها می دانستند که بازیکن ستاره کیست.آنها می دانستند که امروز چه کسی زمین و بازی را از دست آنها خواهد گرفت. همه ی ما دور آقای بندیکس حلقه زدیم.او گفت:مواظب این بچه ها باشید.بازی روآروم کنید.ابتدا اونا رو بسنجید و ریتم بازیشونو به دست بیارین.حالا برید و بهشون نشون بدید دفاع کردن یعنی چه. خودم را وسط انداختم و گفتم:((فقط توپ رو به من برسونید!میدونم که امروز همش زیر حلقه آزاد خواهم بود.!)) در وسط زمین،دست هایمان رو دور گردن هم انداختیم و سه بار هورا کشیدیم و آماده ی بازی شدیم.سکو ها را با چشم دنبال هنا کاویدم.گفته بود که سعی می کند برای بازی امروز به استادیوم بیاید. او را دیدم که در کنار دیوار قسمت تماشاچیان در یک صندلی چرخدار قوز کرده بود.پای مسدومش را روی جاپایی صندلی گذاشته بود و یک بانداژ بزرگتر از قبل دور آن دیده می شد. با خود تکرار کردم:فکر می کنم پاش نمی خواهد خوب بشود و همراه با این فکر،موجی از احساس گناه در خود حس کردم. بیچاره هنا. دنبال پدر و مادرم گشتم. سپس یادم افتاد که آنها امروز نمی توانند بیایند چون قرار بودمبلمان جدیدمان را بیاورند و آنها مجبور بودند برای تحویل گرفتن آن در خانه بمانند.نگاهم را از جماعت برگرفتم.باید به فکر بازی می بودم.تا ثانیه هایی دیگر بازی شروع می شد و من وقت فکر کردن به هنا و مشکلات او را نداشتم.به دایره ی وسط زمین رفتم تا جامپ بال شروع بازی را انجام دهم.با نوک انگشت توپ را در هوا به سمت مالرونی فرستادم و بازی آغاز شد. توپ را در میانه ی زمین دریبل کرد و سپس با یک پاس بلند آن را برای من فرستاد.آه از نهادم بر آمد.توپ از میان انگشتانم سر خورد و از زمین به خارج رفت.گفتم:((مالرونی،خیلی محکم فرستادی!فکر می کنی داشتی برای کی پرتاب می کردی؟)) شانه اش را بالا انداخت و شروع به دویدن به طرف سبد شیر ها کرد.صدای مربی را شنیدم که فریاد زد:((لوک،برو جلو!یالا بجنب!نشون بدید که زنده ای!)) بازیکن گارد حریف به آرامی توپ را به سمت من دریبل کرد.به سمت او یورش بردم ودستم را دراز کردم که توپ را از او بربایم ولی موفق نشدم.او به آسانی مرا دور زد و به حلقه نزدیک شد و توپ را با یک دست به درون حلقه رهاکرد و دو امتیاز برای تیم خود به ثبت رساند.زیر لب گفتم:((عجیبه!))و دست چپم را تکان دادم.درد آن تبدیل به یک درد خفیف دایمی شده بود ولی همچنان ورم داشت. به سمت دیگر زمین رفتم.پاسی را که برایم پرتاب شده بود گرفتم. با یک چرخش مدافع رو به رویم را پشت سر گذاشتم و به طرف حلقه شوت کردم.شوت آسانی به نظر می رسید ولی خطا رفت. ((چی؟))صدای غر غر تماشاچیان را شنیدم.صدای تماشاچیانی که از گل نشدن این توپ حیرت کرده بودند از گوشه و کنار به گوش می رسید. مالرونی به شانه ام زد و گفت:پسر،آروم باش.سعی کن بازی همیشگی خودت روبکنی.راحت باش و بازیتو بکن چند ثانیه بعد به طرف حلقه یورش بردم و رویم خا شد.روی خط پنالتی ایستادم...درکمال ناباوری هر دو پرتابم خطا رفت! همهمه و غرغرهای بیشتر از سکوها به گوش رسید.آقای بندیکس را دیدم که سرش راتکان می داد. یک پاس دوضرب از ناحیه ی جی باکستر از وسط پاهایم عبور کرد و به اوت رفت وموجب خنده و استهزای بتزیکنان تیم مقابل شد. سپس سه شوت پی در پی دیگر را گل نکردم.مالرونی با بالا آوردن مشتش خواست به من دلگرمی بدهد و گفت:هیچ مساله ای نیست.لوک،سعی کن بازی خودت رو بکنی!مطمئن باش بهشون می رسیم! شیر ها دوازده به چهار جلو بودند.یک پاس دیگر دریافت کردم و به طرف حلقه به راه افتادم.به بالا پریدم تا توپ را ازبالا به داخل سبد بکوبم.دستم محکم به میله ی حلقه خورد و از شدت درد نالیدم.و توپ را دیدم که از بالای تخته به بیرون رفت. در حالی که از زمین بلند می شدم زیر لب گفتم:((اوه خدای من!چه اتفاقی داره می افته؟)) در انتهای دیگر زمین توپی را که به پشت حلقه خورده بود،در هوا قاپیدم.از کنار یک بازیکن غول پیکر حریف جا خالی دادم و به آسانی از او دور شدم.سرعت گرفتم و توپ را به نیمه ی زمین خود آوردم. نگاهی به حلقه انداختم و خود را آماده کردم که یک شوت سه امتیازی بکنم.ولی پایم به هم پیچید.احساس کردم نوک یک کفشم به پشت کفش دیگرم خوردو درواقع روی کفش خودم سکندری خوردم و در همان حال که به طرف زمین می رفتم توپ را دیدم که در دست یکی از شیرها آرام گرفت. با شکم به زمین خوردم.دست ها و پاهایم روی زمین ولو بودند.فکر می کنم صدای آخم را همه شنیدند. و من هم صدای خنده و آه تماشاچیان را از روی سکوها شنیدم. بله.بعضی ها داشتند به من می خندیدند.نالیدم:((چه اتفاقی افتاده؟)) هر طور بود از روی زمین بلند شدم و با حرکت سر سعی کردم در را از خودم دورکنم. -واقعیت نداره.نمیتونه واقعیت داشته باشه.! دست در جیب شورت ورزشیم کردم تا جمجمه ی خوش شانسیم را لمس کنم.جیبم راگشتم.هر دو جیبم را گشتم. -چی... نه.باورم نمی شد. امکان نداشت.جمجمه غیبش زده بود. دیوانه وار هر دو جیبم را می گشتم و در همان حال به طرف نیمکت دویدم و فریادزدم:تایم اوت!تایم بگیرید! آیا جمجمه از جیبم افتاده بود؟با چشمان کاوشگر زمین براق و پولش خورده مسابقه رامی کاویدم. هیچ نشانی از آن نبود. ملتمسانه گفتم:((تایم اوت!)) صدای سوت را از کنار زمین شنیدم.باید همین حالا آن را پیدا می کردم!بدون آن نمی توانستم بازی کنم.چشمانم کف زمین را می کاوید.با سرعت تمام شروع کردم به دویدم به سمت نیمکت.بازیکن غول پیکر حریف را ندیدم...تا اینکه با هم تصادف کردیم.مستقیما به سمت او دویده بودم و چنان با شدت به او خوردم که بی اختیار گفتم آخ.وسر هایمان با یک دیگر برخورد کردند. صدای آخی از نهاد من برآمد چنان بلند بود که فکر می کنم تمام تماشاچیان نیز آن راشنیده باشند.دردی کور کننده در سرم پیچید.جلوی چشمم ابتدا چنان تیره و سپس چنان روشن شد که گویی به درون قرص خورشید نگاه می کنم. احساس کردم که دیگر پاهایم از من فرمان نمی برند.حس می کردم دارم به درون یک سیاهی عمیق و بی انتها سقوط می کنم.پس از لحظاتی در میان نقطه های نور های زرد رنگ به هوش آمدم.نقاط نورانی در آن بالا بر فراز من چشمک می زدند و با هر چشمکی موجی از درد در سرم می پچید و تاپشت گردنم می رسید. چند بار پلکزدم.آن قدر پلک زدم تا دریافتم که به چراغ های موجی روی سقف استادیوم خیره شده ام. به پشت روی کف سالن افتاده بودم و یک زانویم بالا و دست هایم در دو طرف قرارداشت.به سقف سالن خیره شده بودم تا اینکه صورت هایی بین من و سقف حایل شدند.چهره ی بازیکنان بود.وسپس چند آدم بزرگ نگران،وسپس صورت آقای بندیکس که مثل یک بالن هوای گرم رویم دلا شده بود. فقط یک کلمه از گلویم خارج شد:((چه...))گلویم خشک شده بود؛آن قدر خشک که قادربه بلعیدن نبودم. مربی با صدای ملایم گفت:((لوک،از جات تکون نخور.))چشمان تیره اش به درون چشمانم زل زده بود و مرا مطالعه می کردند. -((تو در اثر ضربه بی هوش شدی.سعی کن حرکت نکنی.همین الان تو رو به اتاق اورژانس می بریم.)) با ناله گفتم:چی؟...آه نه! غلتیدم و به پهلو قرار گرفتم و سپس با زانوان لرزان از جا برخاستم.کف سالن بسکتبال زیر پایم ثابت نمی نمود؛درست مثل اینکه در یک دریای طوفانی سوار قایق باشم. آقای بندیکس دستش را دراز کرد تا بازویم را بگیرد و گفت:((لوک،تکون نخور.)) اما من بازویم را از دست او بیرون کشیدم و تلوتلوخوران از دایره ی افرادی که دراطرافم قرار داشتم بیرون آمدم.با حالتی زار گفتم:((نه...بیمارستان نه!)) باید آن جمجمه را پیدا می کردم.آن جمجمه تنها چیزی بود که نیاز داشتم و اگر آن راپیدا می کردم همه چیز درست می شد. جمجمه... پایم به پای یک نفر گیر کرد و نزدیک بود دوباره زمین بیوفتم.تلوتلوخوران به سمت رختکن رفتم.کف پوش چوبی زیر پایم تاب می خورد. -((لوک...برگرد!)) نه،محال بود.در اتاق رختکن را با شانه هل دادم و آن را باز کردم. در حالی که یک دستم را به کمدها می گرفتم به طرف انتهای سالن رفتم.در مقابل کمد خودم ایستادم ودر را چنان کشیدم که محکم به دیوار خورد. -کجاست؟کجا؟ دیوانه وار جیب های لباس هایم را گشتم.هر چیزی را که برمی داشتم پس از گشتن تمام سوراخ سمبه هایش،آن را روز زمین می انداختم. -کجا؟کجا؟ در جیب های شلوارم نبود.در جیب پیراهنم نیز نبود.در جیب گرمکنم نیز آن را نیافتم.کف کمد؟نه،در آن جا هم نبود. تلوتلوخوران از روی توده ی لباس های ولو شده در کف سالن گذشتم و از میان دوردیف کمدها به طرف ابتدای سالن رفتم.دوان دوان استادیوم را طی کردم،از در خارج شدم و شروع به بالا رفتن از پله ها کردم.لحظاتی بعد،تک و تنها در راهروی خالی وطولانی قرار داشت. همان طور که می دویدم جیرجیر کفش هایم را روی زمین سخت می شنیدم. یک لحظه احساس می کردم که دیوار ها و سقف چنان به من نزدیک شده اند که ممکن است در اثر فشار آنها خفه شومو لحظاتی بعد همه چیز سر جای خود می دیدم. به سراغ کمد خودم رفتم.کمد 13 شانس. مجبور شدم سه بار امتحان کنم تا رمز قفل صحیح باشد.ولی بالاخره قفل را باز کردم ودر را کشیدم. دستم را در جیب کتم کردم.وسپس جیب دیگر را گشتم.سپس نفسی که در سینه ام گیر کرده بود به صورت آهی بلند از شادی تماس آن با دستم از سینه ام خارج شد: - کجاست؟باید اونو پیدا کنم!کجا؟کجا؟ آه،بله! از شادی در پوست خود نمی گنجیدم!جمجمه را در دست خود داشتم.محکم آن رافشردم.خیلی خوشحال بودم.واقعا خوشحال! آن را از جیب کتم بیرون آوردم.جمجمه را بالا آوردم وجلوی صورتم گرفتم.جلو آوردم تا آن را بهتر ببینم. و سپس فریادی از وحشت از گلویم خارج شد. چشم ها!...تیره و تاریک بودند.نه قرمز بودند نه می درخشیدند.و...صورتش نیز تغییر کرده بود!دندان های ناصاف و خندان از بین رفته بود.دهان بازش در یک اخم ناشی از عصبانیتی ترسناک به پایین انحنا یافته بود. ناخودآگاه گفتم: نه...غیر ممکنه! جمجمه را زیر نور گرفتم.از چشمان شیشه ای قرمز خبری نبود!دو حدقه ی گرد وعمیق چشمانش خای بودند.جمجمه با حالتی خوف انگیز به من خیره شده بود.این تغییرات چه معنی داشت؟آین واقعه چگونه رخ داد؟ قبل از آنکه بتوانم به طور واضح درباره ی آن فکر کنم،چشمم به چیزی در کمد بازافتاد.یک درخشش ملایم.یک نور که به آهستگی حرکت می کرد و به تدریج بزرگتر می شد،چنان که گویی جلو می آمد. سپس دایره ی نورانی به دو قسمت تبدیل شد.به دو دایره نورانی قرمز.در پایین ترین قسمت کمد و تقریبا نزدیک به کف آن. داشتم جمجمه را محکم می فشردم و در همان حال،دو دایره ی قرمز نورانی به تدریج نزدیک تر شدند.تمام فضای کمد روشن شده بود.دیوارهای تیره ی آن،تصویر دو دایره ی نورانی را منعکس می کردند که هر لحظه نورانی تر می شدند و سرانجام چون دو شعله ی آتش می درخشیدند.متوجه شدم که آن دو دایره دو چشم سرخ رنگند؛دو چشم نورانی و شعله ور که درتیرگی کمد شماره 13 بودند. در همان حال که گربه ی سیاه به آرامی از کمد قدم به بیرون نهاد چنان به عقب پریدم که گویی در هوا شناور بودم!یک گربه سیاه با چشمان قرمز شعله ور!همان گربه سیاه سابق!گربه ی سیاه لب هایش را عقب برد و دندان های سفیدش را نشان داد و با خشونت به طرفم خرناسه رفت. پشتم محکم به دیوار خورد.در مقابل روشنایی آن دو دایره سرخ نورانی چند بار پلک زدم.و در همان حال از ترس می لرزیدم و جمجمه را در مشتم می فشردم_چنان محکم که دستم درد گرفته بود_گربه ی سیاه از کف کمد بلند شد.وسپس شکل دیگری به خود گرفت. چنان که گویی ذوب شد. سپس شروع به قد کشیدن کرد.هر لحظه بلند تر شد.و به شکل یک انسان شدکه سراپا سیاه بود و و کت بلند و سیاهی که به زمین می رسید به تن داشت.صورتش در تیرگی یک کلاه سیاه پنهان شده بود.همه ی صورتش پنهان بود...به جز چشمانش؛آن چشمان آتشین ترسناک! بی اختیار گفتم:((تو...تو کی هستی؟چی می خوای؟)) از شنیدن صدای خودم یکه خوردم.اصلا باور نمی کردم که قادر به حرف زدن باشم.سراپایم میلرزید.خود را به دیوار فشردم تا به زمین نیفتم.موجود کلاه پوش به آرامی از کمد دور شد.صدای غرش خش داری از زیر کلاه شنیده شد؛صدایی که شبیه زمزمه ی خرد شدن برگ های روی زمین بود:لوک،...شانس توتمام شد. نالیدم: آه،نه! یک دست استخوانی از آستین سیاه بیرون آمد و جمجمه را از دست من قاپید. با لحنی اعتراض آمیز گفتم: نه!نه! -شانس تو تمام شد... با صدایی لرزان و وحشت زده پرسیدم:((تو کی هستی؟کی...کی هستی؟چطور وارد کمد من شدی؟چی می خوای؟))متوجه شدم که دارم جیغ می کشم. -شانس تو تمام شد. با ناراحتی فریاد زدم: منصفانه نیست!آخه چرا؟من هنوز بهش احتیاج دارم ! موجود کلاه پوش زمزمه کرد: تمام شد...تمام شد... چشمان سرخش از زیر نقاب کلاه می درخشیدند.دست استخوانی جمجمه ی کوچک راجلوی روپوش سراسر سیاه نگه داشته بود. نالیدم: به اون شانس احتیاج دارم!من به اون جمجمه احتیاج دارم! با شدت و سرعت آن را از او قاپیدم. -به آن احتیاج دارم!باید پیشم باشه! جمجمه را بالا آوردم و جلوی صورتم گرفتم و با چشمانی نگران به آن خیره شدم.چه بلایی سرش آمده بود؟ یک چیزی در داخل آن می جنبید...جمجمه هم در دست من می جنبید و سپس شروع به وول خوردن کف دستم کرد... با مشاهده ی آن ناله از نهادم بر آمد:((اوه...!))جمجمه پوشیده از صدها کرم کوچک بود که به آرامی می خزیدند. جمجمه از دستم افتاد و پس از برخورد با زمین به ان طرف سالن رفت . دیوانه واردستم را تکان می دادم و سعی داشتم با کشیدن آن به دیوار کرم های نفرت انگیز رااز روی پوستم جدا کنم . چشمان سرخ در زیر نقاب سیاه درخشش بیشتری پیدا کرده بود . موجود سیاه پوش باصدای خشک و زنگ دار گفت: لوک، تو تا اینجا از شانس زیادی برخوردار بوده ای ... اما حالا شانست به پایان رسیده و باید بهای آن را بپردازی احساس کردم عضلات گلویم مثل چوب شده اند. به آن چشمان آتشین خیره شده بودم و سعی داشتم صورتی را در زیر آن نقاب تشخیص دهم . « ؟ چی؟ بپردازم » سعی د داشتم ببینم چه کسی از پس آن نقاب در حال صحبت کردن با من است . رویم را برگرداندم و هنا را دیدم که صدایی را شنیدم که گفت: « لوک،خیلی متاسفم » روی صندلی چرخدارش به سرعت به این طرف می امد.به جلو خم شده بود و با هر دودست چرخ های صندلی را می چرخاند . کلماتی را نمی یافتم که بر زبان اورم . «... هنا...؟ چی » هنا تکرارکرد: « . واقعا متاسفم » « متاسف؟ » همچنان که جلوتر می آمد قطرات اشک را دیدم که چشمانش را پر می کردند و سپس به آرامی روی صورت پوشیده از جوش های سرخ می غلتیدند .سرم به چرخش افتاده بود و کاملا گیج و مبهوت حرف او را تکرار کردم بودم . : هنا با صدای ناله مانند گفت : اون منو وادار به این کار کرد! لوک، باور کن. من نمی خواستم این کار رو بکنم ولی به خدا اون منو وادار کرد سپس دستم را گرفت و محکم فشار داد. دستش به سردی یخ بود. قطرات اشک از گونه هایش به پایین می غلتیدند . موجود نقاب دار با صدای خشک و بی روح گفت : « چه احساس برانگیز !» ناباورانه پرسیدم :« هنا ... اون تو رو وادار به چی کرد؟ » هنا درحالی که هنوز دستم را فشار می داد گفت : اون... اون منو وادار کرد جمجمه رو به تو بدم . صدایم از حیرت و تا حدودی ترس می لرزید « چی؟ » تو اونو به من دادی؟ ولی ... من فکر می کردم اونو پیدا کردم. فکر میکردم هنا در حالی که گونه های خیسش را با هر دو دست پاک می کرد گفت : من مدتی طولانی از شانس خوبی برخوردار بودم. اون موقع هایی رو یادت هست که من خیلی خوش شانس بودم؟ ولی بعدش شانس به من پشت کرد. جمجمه رنگش تیره شد. و اومنو وادار کرد... . اون وادارم کرد اسکلت رو در اختیار تو بذارم ناباورانه او را نگاه می کردم. با لحنی فریاد گونه پرسیدم : ولی اون کیه؟ چطوری می تونه این کار رو بکنه؟ چشمان سرخش همچون دو خورشید عصبانی درخشیدند موجود نقاب دار با صدایی رعدآسا گفت: -تا حالا متوجه نشدی لوک، تا حالا متوجه نشدی؟ من مالک سرنوشتم. من هستم که تصمیم می گیرم چه کسی از شانس خوب و چه کسی ازشانس بد برخوردار باشه! زمزمه کنان نالیدم : ! نه!... این... احمقانه است .... هنا در حالی که صدایش می لرزید گفت : راست میگه. کنترل من در دست اونه و حالا کنترل تو وسپس رویم دولا شد و ادامه داد : تو واقعا فکر می کردی که می توانی از ان همه خوش شانسی استفاده کنی و بهایی برای ان نپردازی...؟ هنا با لحنی ارام ودر حالی که به بازویم چسبیده بود گفت: -... لوک من نمی خواستم جمجمه رو به تو بدم حتی یه فرصت هم بهت دادم که اونو بهم برگردونی...یادت؟ میاد؟ یادت میاد موقع مسابقه ازت پرسیدم که ایا اونو دیدی یا نه سرم را با حالتی رقت بار به نشانه تایید حرفش تکان دادم . احساس کردم صورتم داغ شده است . هنا ادامه داد: من می دونستم که پیش توست . چرا اونو پسش ندادی؟ من بهت فرصت دادم که برش گردونی ... چون نمی خواستم پیشت بمونه مالک سرنوشت با همان صدای خشک زنگ دار گفت: ولی حالا دیگر خیلی دیر شده ! ...حالا هر دوی شما به من تعلق دارید... معترضانه فریاد زدم: به هیچ وجه ! من هیچ کدام از این اراجیف رو قبول ندارم !! چنین چیزی محاله ! این فقط یه ... یه شوخی بی مزه است هنا به اهستگی گفت: « ... متاسفانه شوخی نیست . به من نگاه کن » و به صورت پوشیده از جوش های قرمز و پای باندپیچی شده و صندلی چرخدارش اشاره کرد . مصرانه گفتم: نه ! برای من چنین اتفاقی نخواهد افتاد! من اجازه نخواهم داد ! ... من خودم ... خودم سرنوشتم را تیین می کنم مالک سرنوشت با صدای زنگ دار و خشن خود چنان قهقهه سر داد که روپوش سیاهش تکان می خورد . خنده اش بیشتر شبیه سرفه های خشک بود. در میان خنده گفت: پسرک، تو واقعا فکر می کنی که می تونی سرنوشت رو شکست بدی ! هر چیزی روکه اتفاق می افته من کنترل می کنم ! تو فکر می کنی که واقعا می تونی علیه سرنوشت اقدام کنی؟ فریاد زدم: برام مهم نیست که تو چی می گی ! من اجازه نمیدم که به یه برده تبدیل بشم ! تو نمی تونی منو کنترل کنی ! ... تو نمی تونی ارباب سرنوشت نفس عمیقی کشید. چشمان سرخش در زیر نقاب کمرنگ تر شدند. با خشونت گفت: ایا واقعا لازم است من قدرت خود را به تو اثبات کنم ؟ خیلی خوب هر طور تو می خواهی... سپس به جلو خم شد. انقدر به من نزدیک شده بود که قادر بودم درون نقاب را ببینم .می توانستم ببینم که او فاقد صورت است ! فقط دو چشم شعله ور درخشان بود که در سیاهی شناور بودند . با صدای خشکش گفت : لوک ... ان حالت بیهوشی را که در استادیوم داشتی یادت هست؟ متاسفانه باید بگویم وضعیت از ان چه که فکر می کنی بدتر است. یک دست به گوشهایت بزن... « چی؟ » و دست هایم بی اختیار به طرف گوشهایم رفت . احساس کردم دستم تر شد. مایعی گرم ... دست هایم را پایین اوردم. انگشتانم خون الود بود وگوش هایم در حال خون ریزی بودند ! پایین امدن خون گرم روی لاله های گوشم را حس می کردم و سپس قطرات گرم خون را که روی گونه و سپس گردنم فرو می غلتیدند . دیوانه وار کف دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم و فشار دادم ارباب سرنوشت زمزمه کنان گفت:.لوک، این کار خون ریزی را بند نخواهد اورد . آن خون لخته نخواهد شد . همین طور به خون ریزی ادامه خواهد داد . خیلی بد شانسی است ... بد شانسی بزرگ... به التماس افتادم :نه ... خواهش می کنم ! خون ریزی رو بند بیار ... چشمان زیر نقاب دوباره درخشیدند :حالا به من اعتقاد پیدا کردی ؟ آیا قبول داری که تو به من تعلق داری؟ گفتم :خیلی خوب ... خیلی خوب . باور کردم ... - سرنوشت تو در دست من است... سرنوشت هردوی شما.شما باید بهای شانس هایی را که اوردید بپردازید. حالا باید با بد شانسی رو به رو باشید... ملتمسانه گفتم :نه ... خواهش می کنم به من بیشتر وقت بده . اوضاع من تازه داشت بهتر می شد.تیم بسکتبال ... برنامه انیمیشن...تیم شنا...من هر کاری بگی میکنم ...ولی وقت بیشتری بهم بده - وقت بیشتری در کار نیست صدای خشک زنگ دار از دیوارهای کاشی شده منعکس شد . شعله های خشم از تیرگی درون نقاب بیرون جهیدند . خواستم حرفی بزنم ولی نتوانستم . پشت هنا سنگر گرفتم . مالک سرنوشت گفت: ... اما -شما در کنترل من هستید ! از این به بعد شانس شما را من انتخاب می کنم ! آیا می خواهید برای هردویتان آسان بگیرم؟ می خواهید با لکنت گفتم :ب ... بله ... هر کاری که بگی می کنم. هر کاری مالک سرنوشت برای لحظات طولانی سکوت کرد . چشم ها کمرنگ شده بودند. چنان که گویی به فاصله دوری عقب نشینی کردند . وسپس دوباره شروع به درخشیدن کردند . بالاخره گفت :اگر می خواهید به هر دوی شما اسان بگیرم ، این کاری است که باید انجام دهید... مالک سرنوشت فرمان داد: جمجمه را به کس دیگر بده وحشت زده گفتم : چی؟ تو؟ ... تو می خواهی من اونو به یکی دیگه بدم ؟! چشم ها در زیر نقاب برق زدند - ان را به پسرک گنده که استرچ صدایش می زنند بده مدتی است مواظبش هستم . دو ماه خوش شانسی به او هدیه می کنم. و سپس اورا هم در مالکیت خود در می اورم : اعتراض کردم: نه ، من نمی تونم این کار رو بکنم ! این کار درست نیست ! این ... ارباب سرنوشت غرشی حاکی از خشم برآورد و گفت: -در ان صورت خودت برای بقیه عمرت با بد شانسی دست و پنجه نرم خواهی کرد . تو و هر کسی در خانواده ات! از ترس به خود لرزیدم . سرم گیج می رفت . احساس کردم خون گرم دوباره شروع به ریختن از گوشم کرد . آیا می توانستم این کار را بکنم ؟ آیا می توانستم استرچ را در همان راهی بیندازم که خود در آن افتاده بودم ؟ احساس کردم هنا بازویم را فشرد و سپس صدایش را شنیدم که در گوشم گفت: - لوک ، تو ناچاری این کار رو بکنی. این تنها شانس ماست . به علاوه استرچ خواهان اونه ... مگه نه ؟ اون که دوست تو نیست . یه دشمنه .استرچ در تمام این مدت تو رواذیت کرده و حالا هم ارزوی شانس تو رو می کنه درست است . استرچ دوست من نبود. ولی آیا من می توانستم مسئوولیت نابودی زندگی استرچ را به عهده بگیرم؟ آیا می توانستم با اسیر کردن او در دست مالک سرنوشت مسوول بدبختی او باشم ؟ هنا با چشمهای ملتمسش خود از روی صندلی چرخدارش به من خیره شده بود . به ارامی زیر لب گفت: - این کاررو بکن . لوک ، خودمونو نجات بده . رو به مالک سر نوشت کردم و با صدای لرزان گفتم: -خیلی خوب ... این کارو می کنم چشم های زیر نقاب درخشیدند واز سرخی به زردی افتاب درامدند .روپوش گشاد از هم باز شد و به نظر رسید که به طرف بالا پرواز می کند و همچون دوبال غول اسای خفاش بر روی ما گسترده شدند و سپس به ارامی پایین امدند . . احساس کردم توسط یک تاریکی عمیق احاطه شده ام .قادر به حرکت نبودم. تاریکی بر روی من گسترده شد ... سیاه تر ... سیاه تر .شدیدا احساس سرما می کردم . سردم بود و احساس گم شدگی می کردم . درست مثلاین بود که مرا در زمین سرد و یخ زده ای مدفون کرده باشند .و سپس چند بار پلک زدم تا بالاخره نقطه هایی نورانی را دیدم که بالای سرم چشمک می زنند . نقطه های نورانی سفید به تدریج پررنگ تر شدند .... آنقدر نورانی که مجبورشدم چشمانم را در بکشم . مدتی طول کشید تا متوجه شدم که به سالن ورزش برگشته ام . کف استادیوم روی زمین افتاده بودم . تعدادی از بچه ها و دیگران دورم حلقه زده بودند . چشمان نگران وصورت های مضطرب . یک نفر رویم دولا شد . صورتش که نزدیک تر امد او را شناختم . آقای بندیکس مربی بسکتبال بود که به من خیره شده بود . صورتش از گردنش اویزان بود .سعی کردم حرف بزنم ولی کلمات به صورت زمزمه ای نا مفهوم از گلویم خارج می شد . -«... آقای...؟ » آقای بندیکس به آرامی گفت: -لوک ، از جات تکون نخور . تو بیهوش شده بودی ولی مطمئن باش که اتفاقی برات نمی افته « بیهوش؟ » او دوباره گفت: « همونطور بی حرکت بخواب . یک امبولانس در راهه » بیهوشی و ضربه مغزی؟ دریافتم که انچه دیده بودم اتفاق نیفتاده است . موجود نقابداربا ان چشمان شعله ور. مالک سرنوشت ، که از کمد شماره 13 قدم بیرون نهاده بود . پس گرفتن خوش شانسی . فرمان رد کردن جمجمه به استرچ .این ها هیچ کدام اتفاق نیفتاده بودند ! این ها همه یک رویا بودند . این ها همه کابوسی بودند که در اثر ضربه به سرم بر من ظاهر شده بود . از جا جستم . زمین زیر پایم حرکت می کرد . سکوهای تماشاچیان به نظر می رسد به یک سمت متمایل شده بودند ... و سپس به سمت دیگر . هنا را دیدم که در صندلی چرخدار خود در کنار دیوار و در انتهای سکوهای ردیف اول نشسته بود . با خوشحالی به خود گفتم: -او هنوز در استادیوم است! پس ما هرگز استادیوم راترک نکرده ایم و هیچ یک از آن وقایع اتفاق نیفتاده اند. هیچ یک... خوشحال بودم و احساس آزادی می کردم !قبل از این که متوجه باشم ، داشتم به طرف در می دویدم . صدای آقای بندیکس را شنیدم که فریاد زد: «لوک ! هی لوک ! وایسا » وسپس خود را در بیرون از استادیوم یافتم که به طرف راهروهای خالی و تاریک می دویدم . با تمام سرعت می دویدم . احساس شادی می کردم. و احساس اشتیاق به دور شدن از آن جا می کردم ! دور شدن از مدرسه ... فرار از کاب*و*س . آیا جلوی کمدم توقف کردم یا خیر ؟ حتما باید به کمد سر زده باشم چون وقتی وارد هوای آزاد شدم لباس و کاپشن پوشیده بودم . قدم به درون هوای یخ زده بیرون نهادم . ماه را دیدم که به صورت یک دیسک نقره ای در آسمان ارغوانی تیره به من لبخند می زد . لحظه ای ایستادم و هوای سردو پاک شامگاهی را فرو دادم . سپس عرض محوطه پارکینگ آموزگاران را دوان دوان طی کردم و به محل پارک دوچرخه ها رسیدم . آن روز با دوچرخه به مدرسه امده بودم و حالا هم قصد داشتم باسرعت هر چه تمام تر به خانه برگردم . آنقدر احساس خوشحالی می کردم که قادر بودم تمام راه تا خانه را برقصم .روی دوچرخه پریدم و فرمان آن را چسبیدم . ولی یک اشکال وجود داشت صدای خشک کشیده شدن فلز بر روی زمین را شنیدم .از دوچرخه پایین امدم لاستیکم پنچر بود . نه ... هر دو لاستیک دوچرخه ام پنچر بود . زیر لب گفتم :. اوه ... لعنت به این شانس .. این اتفاق چگونه افتاد ؟ ولی اهمیتی نداشت . تصمیم گرفتم که دوچرخه را همان جا بگذارم و فردا آن را به خانه ببرم . در عرض پارکینگ دوچرخه شروع به دویدن کردم و به طرف خیابان رفتم .احساس کردم بند کفشم باز شده است . روی یک زانو نشستم تا بند آن را ببندم ولی بند کفش در میان انگشتانم کنده شد . به خود گفتم : اهمیتی ندارد و مسأله ای نیست . من چند تا بند کفش اضافی در خانه دارم و سپس پیاده به راه افتادم و قدم بر پیاده روی خیابان نهادم و پس از لحظاتی ازعرض خیابان گذشتم. صدای فریادها و تشویق را از استادیوم در پشت سرم می شنیدم . حدس زدم که بازی باید دوباره شروع شده باشد . زیر لب گفتم : موفق باشی استرچ !! یک خیابان بیشتر نرفته بودم که باران شروع شد . ابتدا آرام می بارید ولی باد به تدریج افزایش یافت و سپس باران با شدت تمام باریدن آغاز کرد .زیپ کاپشنم را تا زیر گلو بالا کشیدم و کمی دولا شدم تا سریع تر بتوانم علیه باد حرکت کنم ولی باران به صورت امواجی از آب یخ زده ، یکی پس از دیگری به سر وسینه ام می خورد و مرا از رفتن باز می داشت . صدایی شبیه شکستن چیزی را از پشت سر شنیدم . و سپس تیغه درخشان و چندشاخه صاعقه را دیدم که خانۀ آن طرف خیابان را روشن کرد و به دنبال آن غرش کرکننده رعد را شنیدم که زمین را لرزاند . با تمام نیرویم خود را به جلو هل دادم . درختان در مقابل نیروی باد و باران تقریبا تا مرز شکستن خم می شوند . من نیز قادر به حرکت نبودم . به یک درخت تنومند پناه بردم و زیر شاخه های آن پناه گرفتم . اما یک ضربه صاعقه شاخه ای از آن را شکست و شاخه شکسته جلوی پایم به زمین افتاد . نزدیک بود زیر شاخه له شوم ! از روی شاخه پریدم . و در همان حال ، تیزی های شکستگی آن دستم را خراش داد .یک برق دیگر چند متر جلوترم فرود آمد و چمن خیس را سوزاند . چشمانم را تنگ کرده بودم وسعی داشتم از میان پرده باران جلوی پایم را ببینم . ازچمن دود به هوا بلند شد . در آن قسمتی که صاعقه فرود امده بود ، چمن سوخته وزمین سیاه شده بود . باد مرا به عقب هل داد . باران همچون آبشار بر من فرو می ریخت .نفسم تنگ شده بود . سعی کردم نفس بکشم . و سپس ... در ورای باران ... درست در پشت امواج سنگین آب تیره ... دو نور درخشان رادیدم . دو چشم سرخ . مثل دو چراغ نیم سوختۀ اتومبیل ... دو چشم شیطانی که همراه با من حرکت می کردند و مراقب بودند . مالک سرنوشت ... به ناگاه همه چیز برایم روشن شد . آن چه دیده بودم یک کابوس نبوده . دانستم که پنچری چرخ ، توفان، صاعقه ، شدت باران ... همه و همه نمایشی از قدرت بود .به هر جان کندنی بود به خانه مان رسیدم و از معبر میان باغچه به طرف در خانه حرکت کردم . روی سنگ فرش لیز آن سر خوردم و با صورت بر روی سنگ های خیس فرود آمدم . « ن ن ن ن ... نه » به زحمت از جا بلند شدم و تلو تلو خوران تا جلوی در آمدم .یک صدای رعدآسا و کر کننده شکستن چیزی وادارم کرد رویم را برگردانم و یکی ازدرخت های بلوط جلو خانه را دیدم که از وسط به دو نیم شده بود . به نظر می رسیددر یک حرکت آرام سقوط می کند . یک نیمه لرزید ولی همچنان سراپا ماند . ولی نیمه دوم درخت پیر تنومند آرام آرام بر روی سقف خانه فرود آمد . پنجره ها شکستند . شیروانی ها سقف به پایین سرخوردند و همراه با سرو صدا روی زمین افتادند .سرم را با یک دست پوشاندم و انگشتم را روی زنگ گذاشتم و دیوانه وار فشار دادم .سپس با هر دو مشت به در کوفتم و فریاد زدم: «بازکنید ! بابا ، مامان ، باز کنید آنها کجا رفته بودند ؟ چراغ های خانه روشن بودند . پس چرا در را باز نمی کردند ؟ یک غرش رعد مرا از جا پراند . آب باران تمام خیابان را گرفته بود و همچنین از روی سقف سایبان جلوی در همچون آبشار به پایین می ریخت . امواج باران پنجره اتاق پذیرایی را می لرزاند و با شدت به آجرهای جلوی دیوار خانه می خورد . و آنقدر بر در خانه مشت کوفتم تا دستم به درد آمد در میان غرش دیگری از رعد فریاد زدم: در را باز کنید. سپس صدای عقب کشیده شدن پنجره ای را شنیدم . به طرف خانه همسایه چرخیدم واز میان امواج باران خانم ژیلیس را دیدم که سرش را از پنجره اتاق خوابش بیرون آورده بود . چیزی گفت ، ولی در میان سرو صدای باران نتوانستم بشنوم . . بالاخره موفق به شنیدن فریادش شدم: خونه نیستن ! لوک ، اونا رفتن بیمارستان . قلبم از جا کنده شد . آیا درست شنیده بودم ؟ پرسیدم: چی ؟ چی گفتی ؟ چیزی نبود . فقط پدرت از پله ها افتاد . حالش خوبه . ولی اونو به بیمارستان ،بخش اورژانس بردن -آه ، نه با مشت محکم به در خانه کوبیدم :نه ! نه ! نه ... مالک سرنوشت داشت قدرت خود را به من نشان می داد . داشت به من نشان می دادکه قدرت در دست کیست . داشت گوشه ای از بقیه زندگیم را به من می نمایاند . دست هایم را دور دهانم حلقه کردم و از اعماق حنجره فریاد زدم: خیلی خوب ! آب بر روی سرم می ریخت و از درون لباس ها به زمین فرو می چکید و باد وادارم کرده بود که به دیوار خانه تکیه بدهم فریاد زدم :خیلی خوب ، تو برنده شدی... هر کاری بخواهی می کنم ! هر کاری... و سپس چنین کردم . صبح روز بعد جمجمه را به استرچ دادم . قبل از شروع کلاس ها استرچ را دیدم که جلو کمدش ایستاده بود . دادن اسکلت زردرنگ به او آسان ترین کار در دنیا بود . استرچ توی کمدش دولا شده بود و داشت دنبال چیزی می گشت .کوله پشتی اش باز روی زمین بود . جمجمه را ازجیب شلوارم در آوردم و آن را درکوله پشتی او انداختم . او هیچ چیزی ندید و حتی نمی دانست که جمجمه در اختیار اوست . با صدایی که سعی داشتم آرام جلوه کند ، گفتم: « سلام استرچ ... چه خبر ؟» داشتم صدایم نشان ندهد که در همین لحظه من چه بلایی بر سر او آورده ام – کاریکه زندگی او را برای همیشه نابود خواهد کرد . دستم را چنان فشرد که درد گرفت و گفت: سلام پهلوون ! سرت چطوره ؟ بدترکیبی اون تغییری نکرده... و سپس خندید نگاه خیره ام را به او دوختم . پرسیدم: «سرم ؟» گفت: تصادف خیلی بدی بود . اگه سرت نشکسته باشه باید به سختی سنگ باشه ... حالت که بد نیست؟ جواب دادم : « . نه ، خیلی هم خوبم » استرچ خندید و گفت : « به هر حال ممنون که به من فرصت دادی بازی کنم » و سپس شروع به بستن بند های کوله پشتی اش کرد .به کوله پشتی چشم دوخته و جمجمه را در درون آن پیش خودم مجسم کردم ،جمجمه ای که به استرچ رد کرده بودم ، چشمان سرخ و ریزی که احتمالا دوباره شروع به درخشیدن کرده بود . استرچ تا مدتی از شانس و فرصت های خوبی برخوردار خواهد بود . ولی بعد ... استرچ در حالی که در کمدش را می بست گفت : شاید من و تو بتونیم بعدًا کمی تمرین کنیم . من می تونم چند نکته مفید به تو یاد بدم که تو به نظر برسه بدونی داری چه کار می کنی... گفتم : « . آره ... شاید » حالت چهره استرچ جدی شد . گفت : راستشو بخوای ... تو بد نیستی . جدی می گم ... خیلی پیشرفت کردی . در واقع ، خیلی هم خوب هستی ! ... جدی می گم برایم باورکردنی نبود . استرچ داشت از من تعریف می کرد . شانه ام را بالا انداختم و من من کنان گفتم : « . همه چیز شانسی بوده » استرچ تکرار کرد : بله شانسی ! محاله ! پسرجون ، شانس به این چیزا کاری نداره . همش تلاش و مهارت خود آدمه . شوخی نمی کنم . شانس نقشی در زندگی آدم نداره و در مورد تو هم نداشته . خودت پیشرفت کردی!! وا رفتم . به سختی آب دهانم را قورت دادم و به یک باره خودم را آدم پستی احساس کردم . استرچ این همه با من مهربان بود و من چه کار زشتی در مورد او انجام داده بودم ! من باعث شده بودم که او با یک عمر بد شانسی و یک عمر بردگی مالک سرنوشت روبه رو باشد . صدای استرچ مرا به خود آورد: « . اوه ... داشت دفترچه علوم یادم می رفت » کوله پشتی اش را روی زمین گذاشت و به طرف کمد برگشت تا آن را باز کند . در حالی که احساس سرگیجه و تهوع داشتم به کوله پشتی روی زمین خیره شده بودم .چه باید می کردم ؟ مرتب از خودم می پرسیدم که چه باید بکنم ؟ بد شانسی هایم تمام روز ادامه یافت . به سوالات امتحان جبر اشتباه پاسخ دادم و نمره صفر گرفتم . خانم ویکلی هشدار دادکه اگر می خواهم واحدم را نیفتم بیشتر کار کنم . هنگام ناهار پاکت شیرم را که باز کردم فاسد شده بود و وقتی متوجه آن شدم که یک قلپ از آن را خورده بودم . و سپس تقریبًا دل و روده هایم را جلوی همه بالا آوردم .پس از ناهار داشتم جلوی آیینه دستشویی سرم را شانه می کردم که ناگهان یک دسته مو لای دنده های شانه دیدم . از ترس خشکم زد و سپس یک دسته دیگر از موهایم لای دندانه های شانه کنده شد . متوجه شدم که به زودی تمام موهایم را از دست خواهم داد ! شتاب زده از دست شویی بیرون می آمدم که آستین پیراهنم به یک میخ گرفت و پاره شد . آنقدر ناراحت بودم که خانم ویکلی را ندیدم و از پشت محکم به او خوردم .فنجان قهوهای که در دست داشت به هوا پرواز کرد و قهوه داغ سوزان به سرو پای او پاشید .بعد از مدرسه هنا را پیدا کردم . او با صندلی چرخدارش به آرامی در راهرو به طرف در خروجی می رفت . پایش هنوز باند پیچی بود و صورتش همچنان پوشیده از جوش ها و لکه های سرخ . و متوجه شدم که یکی از چشم هایش نیز ورم کرده و تقریبًا بسته بود . صدایش زدم : هنا ... باید باهات صحبت کنم . او با صدایی زمزمه مانند پرسید : « ردش کردی ؟» « چی ؟» با صدایی آهسته گفت: - من صدایم را از دست داده ام . تو جمجمه رو به استرچ رد کردی ؟ ما چاره ای نداریم ، باید شانسمونو عوض کنیم . من به سختی قادر به دیدن هستم . پوست تمام بدنم دیوانه وار می خاره . و همین طور که می بینی به سختی... حرف می زنم ... من ، من نمی تونم دیگه به این وضع ادامه بدم گفتم : « . من باید مالک سرنوشت رو پیدا کنم » هنا آستین پاره پیراهنم را چسبید و ملتمسانه گفت: -تو باید هر چی رو که گفته انجام بدی . باید دستوراتشو اطاعت کنی! این تنها شانس ماس پرسیدم : « چطوری می تونم اونو پیدا کنم ؟» هنا نوامیدانه گفت: - تو اونو پیدا نمی کنی ، اون تو رو پیدا می کنه . اون در محل های بد شانسی ظاهر می شه ، جاهایی مثل آیینه های شکسته و یا جایی که عدد 13نوشته شده باشه گفتم : « با من بیا » و او را به طرف کمدم هدایت کردم . سر راه ، برای چند تا بچه ها که داشتند برای تمرین شنا به استخر می رفتند دست تکان دادم . خیلی دلم می خواست با آنها می بودم اما کارم فعلا مهم تر بود . به هنا گفتم : ما باید با مالک سرنوشت صحبت کنیم . شاید اون دوباره از توی کمد من ظاهر بشه هنا در همان حال که به سختی خود را به دنبال من می کشاند از درد نالید و نالان گفت: - « پام خیلی درد می کنه! » گفتم : « . ولی اون قول داده که بد شانسی های ما تموم می شه » رمز قفل کمد را وارد و درش را باز کردم . موجی از هوای ترشیده سالن را پرکرد .برای این که حالم به هم نخورد نفسم را در سینه حبس کردم . هنا وحشت زده به کف کمد اشاره کرد و گفت : « ... ببین » تعدادی گنجشک مرده کف کمد بود . همه انها مرده و در حال فاسد شدن بودند . زیر لب گفتم : اون برای ما هدیه گذاشته ... ولی خودش کجاست ؟ فکر می کنی:پیداش بشه؟ مجبور نشدیم مدت زیادی انتظار بکشیم . لحظاتی بعد ، درخشش چشمان سرخ را درانتهای کمد دیدم . و سپس موجود تیره پوش از روی توده گنجشک های مرده گذشت وجلوی ما قرار گرفت . چشمان شعله ورش چشم همچنان در زیر نقاب سیاهش پنهان شده بود . با همان صدای خش دارپرسید: - « آیا آنچه را که گفته بودم انجام دادی؟ آیا یک بردۀ جدید برای من فراهم کردی ؟ در حالی که سعی داشتم نگاهم را از نگاهش بدزدم ، جواب د ادم : بله مگر قرارمون همین نبود ؟ و حالا نوبت توست که به رنج های ما پایان بدی ! همانطور که قول دادی بد شانسی مارو تموم می کنی... نقاب در هوا بالا و پایین شد و او به آرامی گفت : « نه !» هنا و من از حیرت و ترس خشکمان زده بود .پوشش سیاه همچون دو بال خفاش در هوا جنبید و او با صدای و حشت انگیزش گفت : آیا شما فکر می کنید که در موقعیتی هستید که با مالک سرنوشت معامله کنید؟ من با کسی معامله نمی کنم ! من به کسی قولی نمی دهم ! شما ناچارید به هر چیزیکه سرنوشت برایتان رقم بزند قانع باشید! هنا با لحنی گریان گفت : « ... ولی تو قول دادی که !» موجود شیطانی حرف او را قطع کرد: شما ابتدا از شانس خوب برخوردار شدید و حالا نوبت پرداخت بهای آن است . شما نمی توانید این روند را از بین ببرید . باید بدانید که شما قادر به معامله کردن با سرنوشت نیستید ! و به همین دلیل هر دوی شما دربقیه عمرتان بهای شانسی را که داشتید خواهید پرداخت!! هنا در حالی که سعی داشت از روی صندلی چرخدار بلند شود و دامن پوشش سیاه رابگیرد با التماس گفت: « نه ! .... صبر کن ... صبر کن !!» مالک سرنوشت چرخی زد و هوای دم کرده و نفرت انگیز را به هم زد .سپس پا بر روی توده لاشه های پرندگان گذاشت و دوباره درون کمد شماره 13 جا گرفت . در یک چشم به هم زدن ناپدید شد . گنجشک های مرده کف سالن و کمد مرا کثیف کرده بودند .به طرف هنا چرخیدم . شانه هایش بالا و پایین می رفت و هق هق گریه اش آزارم می داد و در همان حال گفت: « ... ولی اون قول داده بود » دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : عیبی نداره ... منم قول خودمو انجام ندادم ! واسکلت زرد رنگ را از جیب شلوارم بیرون اوردم و به او نشان دادم . هنا وحشت زده پرسید : « تو اونو به استرچ ندادی؟ » جمجمه را در مشتم فشردم و پس از لحظه ای مکث جواب دادم : - چرا ... بهش دادم ، ولی قبل از این که استرچ اونو پیدا کنه برش داشتم . هر چی کردم نتونستم اینکارو انجام بدم . استرچ نسبت به من خیلی مهربون بود و من ... نتونستم ... نتونستم زندگی اونو خراب کنم هنا نوامیدانه سزش را تکان داد . قطرات اشک از چشمان ورم کرده اش فرو می ریختند: -لوک ، حالا چه کار باید بکنیم ؟ ما محکوم هستیم به این که اسیر اون باشیم . ما نفرین شده ایم و در مقابل با اون هیچ شانسی نخواهیم داشت... توپ بسکتبال را روی زمین اسفالت جلوی در گاراژ دریبل کردم و به طرف حلقه رفتم و با یک هوک یک دستی به طرف سبد شوت کردم . توپ به لبه داخلی حلقه خورد ودوباره در میان دست هایم قرار گرفت . چرخی زدم و یک شوت دو دستی جفت پا به طرف حلقه فرستادم که از حلقه گذشت وبا صدایی دلنواز از تور پایین آمد .در آسمان ابرهای تیره ماه را پوشانده بودند . چراغ های داخل گاراژ مخروط هایی ازنور بر روی فضای جلوی آن می پاشیدند . پشت سرم ، خانه به جز یک مستطیل نورنارنجی از پنجره اتاق خوابم در طبقه دوم ، در تاریکی فرو رفته بود .نگاهی به بام خانه انداختم . کارگران تمام روز را مشغول تعمیر شیروانی و نصب قسمت های کنده شده بودند . درخت شکسته را برده بودند . یکی از پنجره ها ، که شیشه آن در طوفان شکسته بود ، همچنان با مقوا پوشانده شده بود . می دانستم که همه اش تقصیر من بوده است . تمام خسارتی که به خانه وارد شد ؛تقصیر من بود .پدرم با عصا راه می رفت . زانویش در اثر سقوط از پله ها بد جوری آسیب دیده بود ،ولی فعلا حالش خوب بود ... فعلا ! می دانستم که این نیز تقصیر من است .تمامش در اثر شانس بد من به وجود آمده بود .با عصبانیت توپ را به تخته پشت حلقه کوبیدم . توپ به محل تماس حلقه با تخته برخورد کرد و به هوا بلند شد و من آن را در هوا قاپیدم و آن را به طرف سبد شوت کردم و از حلقه گذشت .شانس ... شانس ... شانس ... این کلمه همچون زمزمه ای چندش آور ، مرتب در گوشم صدا می کرد . و سپس کلمات استرچ را دوباره به یاد آوردم . استرچ چیز واقعًا خوبی به من گفته بود ربطی به شانس نداشته ... لوک ، همه اش تلاش و مهارت خودت بوده. تلاش و مهارت ... شانسی نیست ... مالک سرنوشت گفته بود :تو نمی توانی این روال را بر هم بزنی ... ابتدا از شانس خوب برخوردار شدی ... و حالا باید بهای آن را بپردازی روال ... تو نمی توانی این روال را برهم بزنی ... شانسی نیست ... تلاش و مهارت ... توپ را دوباره شوت کردم . دریبل کردم و دوباره شوت زدم . با وجودی که شب سرد ویخ زده ای بود ، عرق از روی پیشانیم می چکید .می خواستم بیشتر تلاش کنم . تلاش بیشتر و کسب مهارت بیشتر ... در همان حال که تمرین می کردم ، بارها و بارها پیش خودم تکرار کردم: باید تلاش ... کنم ... باید بیشتر تلاش بکوشم و مهارت خود را بیشتر کنم چه کار کنم . و می دانستم باید می دانستم تنها راه شکست دادن و فائق آمدن بر بد شانسی هنا و من، همین است . این تنها راه شکست دادن مالک سرنوشت بود .دوباره شوت زدم . دوباره روی خط پنالتی ایستادم و شوت کردم . و سپس بارها و بارهاتمرین پرتاب پنالتی کردم . وقتی چراغ آشپزخانه روشن شد ، باز هم دست از تمرین نکشیدم . در پشتی خانه بازشد و پدر ، لنگان لنگان قدم به حیاط گذاشت . حوله حمامش را پوشیده بود و هنگام راه رفتن به عصا تکیه می داد . « لوک ... چه کار داری می کنی ؟ می دونی ساعت از یازده گذشته » و در همان حال یک شوت جفت پا به طرف حلقه روانه کردم گفتم :« . دارم تمرین می کنم » . پدر لنگان لنگان جلو آمد و به دیوار گاراژ تکیه داد: ولی ... خیلی دیره ! چرا داری این موقع شب تمرین می کنی؟ در حالی که شوت دیگری را به طرف سبد حواله می کردم - که از حلقه نیز گذشت - جواب دادم: چون می خوام بدون دخالت شانس پیروز بشم . من می خوام با استفاده از مهارت و تلاش خودم برنده بشم و فریاد زدم : من قادرم روال حاکم رو بشکنم ! من می تونم بدون کمک شانس پیروز بشم و سپس بدون اینکه متوجه باشم ، داشتم از اعماق حنجره فریاد می زدم: من به شانس احتیاج ندارم ! من نیازی به شانس ندارم نقشه ام ساده بود . شاید بیش از حد ساده .ولی ناچار بودم آن را امتحان کنم .در مورد آن چیزی به هنا نگفتم . او خیلی به هم ریخته بود . نمی خواستم نگرانی هایش را زیادتر کنم . . می دانستم وقت زیادی ندارم ، شاید یک ، و یا حداکثر ، دو روز .به محض اینکه مالک سرنوشت کشف می کرد که جمجمه هنوز پیش من است ومن آن را به استرچ نداده ام ، با تمام قدرت سراغم می آمد .نقشه من ؟ می خواستم روال را بر هم بزنم . می خواستم برنده شوم ، آن هم بازی اصلی را . می خواستم به یک موفقیت بزرگ دست یابم ، آن هم بدون کمک شانس . بدون نیاز به شانس و سرنوشت .اگر می توانستم با استفاده از تلاش خودم و مهارتم و استعدادم برنده شوم ، توانسته بودم مالک سرنوشت را شکست دهم . این کار من قوانین تثبیت شده او را می شکست و روال را بر هم می زد . و شاید ... فقط شاید می توانستم هنا و خودم را آزاد کنم .به همین دلیل بود که تا آن وقت شب جلوی گاراژ خانه تمرین می کردم . در تاریکی وسرما تا پاسی ازنیمه شب گذشته تمرین می کردم . تلاش و مهارت .تلاش و مهارت . امروز بعد از ظهر شاونی ولی با فُرست گروو مسابقه دارد واین آخرین بازی فصل بود .آخرین فرصت من برای برنده شدن بدون کمک شانس . در همان حال که لباس هایم را عوض می کردم ، می دانستم که باید واقعًا عالی باشم .امروز باید حتمًا برنده از میدان بیرون می آمدم . باید کاری می کردم که تیمم به خاطر مهارت و تلاش من برنده این مسابقه باشد . و اگر چنین می کردم ؟ اگر چنین می کردم ، شاید کابوسم به پایان می رسید . مضطرب و عصبی بودم و مجبور شدم سه بار تلاش کنم تا بند کفشم را درست ببندم .موقع گره زدن ، انگشتانم به نظر می رسید از من فرمان نمی برند . « ! زنده باد اسکوایزر! بچه ها پیروز باشید » بچه ها با مشت به کمد ها می زدند ، فریاد می کشیدند ، بالا و پایین می پریدند ، خودرا شارژ می کردند و آماده می شدند . استرچ در حالی که دوان دوان از کنارم می گذشت با حالتی دوستانه به پشتم زد و گفت :پهلوون ، امروز سعی کن دیگه سرتو به سر کسی نزنی ! ما باید این دلقکا رو امروز ببریم : مشتم را بالا آوردم و به علامت پیروزی تکان دادم و فریاد زدم -امروز اونا جز یک مشت گوشت و استخوون بی خاصیت چیزی نیستن پیراهن ورزشی ام را مرتب کردم ودر کمد را بستم و به حالت دو وارد استادیوم شدم .با ورود به استادیوم روشن چند بار پلک زدم . جمعیت تقریبًا زیادی برای تماشا امدهبودند و سکوها تقریبًا پر بود. آنها همراه با مارشی که از بلند گو پخش می شد پای خودرا به طور هماهنگ به زمین می کوبیدند .به دنبال هنا گشتم اما او را ندیدم .به طرف محل توپ ها رفتم و در حالی که که توپی را برمی داشتم با خودم فکر میکردم که این آخرین بازی فصل است . آخرین فرصت من ... آب دهانم را قورت د ادم ؛ چنان که گویی سعی داشتم به این وسیله ترسم را فرودهم . آیا مالک سرنوشت هم این جا بود ؟ آیا او فهمیده بود که به او دروغ گفتم ؟ آیا میدانست که جمجمه را به استرچ نداده ام . به خودم گفتم : اصلاً اهمیتی ندارد . من امروز بدون کمک او برنده خواهم بود .من امروز روال و الگوی تنظیم شده توسط او را بر هم خواهم زد .من امروز مالک سرنوشت را شکست خواهم داد ! در حالی که توپ را دریبل می کردم به طرف آقای بندیکس رفتم . همچنان که ازلوک ، امیدوارم امروز سر حال » : کنارش می گذشتم با دست به شانه ام زد و گفت...

  • Escape RoOoM

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی