خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

خانه مرگ

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۴۱ ب.ظ

فصل 5


احساس خفگی می کردم. نفسم در نمی آمد. دهنم را باز کردم که جاش را صدا کنم، ولی صدایی بیرون نیامد. جاش؟ کجا بود؟ به ردیف های قبر نگاه کردم، ولی نور چراغش را ندیدم. ری خودش را از زمین بالا کشید و تو هوا شناور شد. بالای سر من معلق ماند و یک جوری راه نفسم را بست، جلو چشمم را گرفت، خفه ام کرد. با خودم فکر کردم، من مرده ام. مرده. حالا من هم مرده ام. یکدفعه وسط تاریکی، نوری درخشید. نور به صورت ری افتاد، نور سفید و قوی هالوژن. جاش با صدای عصبی و زیری پرسید: (( اینجا چه خبره؟ آماندا... چی شده؟)) ری فریاد کشید و افتاد روی زمین. با صدای زیر و گوش خراشی _ که مثل زوزه بادی بود که از شیشه شکسته پنجره تو بیاید _ نجوا کرد: (( خاموشش کن! خاموشش کن!)) ولی جاش نور قوی چراغ را روی صورت ری نگه داشت و گفت: (( چه خبره؟ تو داری چه کار می کنی؟)) کم کم توانستم نفس بکشم. به نور چراغ زل زدم و سعی کردم تپش قلبم را آرام کنم. ری بازوهایش را تکان می داد که از خودش محافظت کند، ولی من می دیدم که چه اتفاقی می افتد. نور کار خودش را کرده بود. پوست ری داشت ذوب می شد. همه جای صورتش شل شد، بعد آویزان شد و از کاسه سرش افتاد پایین. چشم هایم به دایره نور خیره مانده بود و نمی توانستم نگاهم را از آن بردارم؛ پوست ری زیر نور تا می شد، آب می شد. وقتی استخوان های زیر پوستش بیرون آمدند، چشم هایش از حدقه در آمدند، چشم هایش از حدقه در آمدند و بی صدا روی زمین افتادند. جاش با اینکه از ترس سر جایش میخکوب شده بود، چراغ را بی حرکت نگه داشته بود و هر دو بی حرکت، به آن جمجمه نگاه می کردیم، در حالی که دهان گشادش بهمان می خندید و کاسه های خالی و سیاه چشم هایش بهمان زل زده بود. ری یک قدم به طرف من برداشت و من جیغ کشیدم: (( وای!)) ولی فوری متوجه شدم؛ او راه نمی رفت، در حال سقوط بود. قبل از اینکه ری نقش زمین بشود، با یک جست خودم را کنار کشیدم... و وقتی جمجمه اش محکم به بالای سنگ مرمر خورد و با صدای چلپ تهوع آوری شکست، بی اختیار جیغ بی صدایی کشیدم. جاش داد زد: (( بجنب! آماندا... زود باش!)) و بازویم را محکم گرفت و سعی کرد مرا با خودش بکشد. ولی من نمی توانستم از ری چشم بردارم. که حالا جز یک مشت استخوان، لا به لای یک کپه لباس مچاله، چیز دیگری ازش باقی نمانده بود. _ آماندا، راه بیفت! آن وقت، قبل از اینکه خودم بفهمم، مشغول دویدن بودم؛ همپای جاش. ال آنجا که پاهایم می کشیدند، تو یکی از ردیف های طولانی قبر، به طرف خیابان می دویدم. همین طور که می دویدیم، نور چراغ روی سنگ قبرها می افتاد، سایه محوی از آنها نشان می داد و از آنجا روی چمن های نرم و شبنم زده می افتاد. بلند گفتم: (( باید به پدر و مادر خبر بدیم. باید از اینجا بریم!)) جاش گفت: (( باور نمی کنند! خود من هم باورم نمی شه، چه برسه به اونها!)) کتانی هایمان گرپ و گرپ روی آسفالت صدا می داد. گفتم: (( باید حرفمون رو باور کنند! اگر نکنند، با زور از خونه می کشیمشون بیرون.)) همچنان تو خیابان های ساکت و تاریک می دویدیم و نور چراغ راهمان را نشان می داد. نه خیابان ها چراغ داشتند، نه از پنجره های خانه ها نوری بیرون می آمد. از چراغ ماشین ها هم اثری نبود. وارد دنیای تاریکی شده بودیم. و حالا وقتش بود که از آنجا برویم. بقیه راه را تا خانه دویدیم. من مرتب پشت سرم را نگاه می کردم که مطمئن بشوم کسی تعقیبمان نمی کند. هیچ کس را ندیدم. محله ساکت و خالی بود. وقتی به خانه رسیدیم، پهلویم بدجوری از دویدن درد گرفته بود؛ ولی هر طور بود، خودم را از راه ورودی شنی که با برگ های خشکیده فرش شده بود، بالا کشیدم و به ایوان جلو خانه رساندم. در را هل دادم و من و جاش هر دو با هم فریاد کشیدیم: (( مادر! پدر! کجایید؟)) سکوت. دویدیم تو اتاق نشیمن. همه چراغ ها خاموش بود. _ مادر! پدر! اینجایید؟ قلبم به شدت می زد و پهلویم هنوز درد می کرد. تو دلم به پدر و مادر گفتم، خواهش می کنم اینجا باشید. خواهش می کنم توی خونه باشید. همه جای خانه را گشتیم. نبودند. جاش یکدفعه یادش آمد: (( قابلمه پارتی! یعنی هنوز از اون مهمونی برنگشتند؟)) تو اتاق نشیمن ایستاده بودیم و هر دو نفس نفس می زدیم. درد پهلویم کمی بهتر شده بود. همه چراغ ها را روشن کرده بودم، ولی اتاق هنوز هم حالت نیمه تاریک و دلهره آوری داشت. به ساعت روی سربخاری نگاه کردم. ساعت نزدیک دو صبح بود. با صدای ضعیف و لرزانی گفتم: (( جاش، باید تا حالا آمده باشند.)) جاش رفت طرف آشپزخانه و پرسید: (( کجا رفتند؟ شماره تلفن نگذاشتند؟)) دنبالش رفتم و تو راه، چراغ ها را روشن کردم. یکراست رفتیم سراغ دفترچه یادداشت روی کابینت که پدر و مادر همیشه روی آن برایمان یادداشت می نوشتند. دفترچه سفید بود. (( باید پیداشون کنیم!)) از صدای جاش معلوم بود که خیلی ترسیده. از چشم های گشادش ترس می بارید. (( باید از اینجا بریم.)) اگر بلایی سرشان آمده باشد، چی؟ نزدیک بود این فکر را به زبان بیاورم، ولی به موقع جلو خودم را گرفتم. نمی خواستم بیشتر از این جاش را بترسانم. به علاوه، احتمالا خودش هم به این فکر افتاده بود. به اتاق نشیمن برگشتیم و از پنجره به تاریکی بیرون نگاه کردیم. جاش پرسید: (( نباید پلیس رو خبر کنیم؟)) پیشانی داغم را به شیشه سرد فشار دادم و گفتم: (( نمی دونم باید چه کار کنیم. دلم می خواد پدر و مادر برگردند خونه. دلم می خواد اینجا باشند که بتونیم از اینجا بریم.)) صدای دخترانه ای از پشت سرم گفت: (( چرا این قدر عجله داری؟)) من و جاش جیغ کشیدیم و برگشتیم. کارن سامرست دست به سینه وسط اتاق ایستاده بود. بی اختیار از دهنم در رفت: (( ولی... تو مردی!)) لبخند غمگین و تلخی زد. دو بچه دیگر هم از راهرو آمدند. یکی از آنها چراغ ها را خاموش کرد و گفت: (( اینجا زیادی روشنه.)) و هر دو رفتند کنار کارن. یک بچه دیگر، جری فرانکلین... یک بچه مرده دیگر ... کنار شومینه ظاهر شد. و بعد، همان دختری که موهای سیاه کوتاهی داشت و روز اول بالای پله ها دیده بودمش، آمد کنار پرده و پهلوی من ایستاد. همگی لبخند می زدند، چشم هایشان تو نور کم اتاق می درخشید و همگی ذره ذره به من و جاش نزدیک می شدند. با صدایی که برای خودم هم غریبه بود، جیغ کشیدم: (( چی می خواید؟ می خواید چه کار کنید؟)) کارن با لحن ملایمی گفت: (( ما قبلا تو خونه شما زندگی می کردیم.)) جری دنبال حرف را گرفت: (( و حالا؟ می دونید چی شده؟ حالا ما تو خونه شما مردگی می کنیم!)) بقیه بچه ها در حالی که به من و جاش نزدیک می شدند، زدند زیر خنده؛ خنده های خشک و بد صدا. جاش فریاد زد: (( می خوان ما رو بکشن!)) بچه ها در سکوت جلو می آمدند. من و جاش عقب عقب می رفتیم. آن قدر رفتیم تا پشتمان به پنجره چسبید. نگاهی به دور و بر اتاق تاریک انداختم که راه فراری پیدا کنم. راهی برای فرار وجود نداشت. (( کارن... تو که به نظر می آمد خیلی مهربون باشی.)) بدون اینکه فکر کنم، این کلمه ها از دهنم بیرون ریخت. برق چشم هایش بیشتر شد و با صدای بی حالت و غمگینی گفت: (( مهربون بودم، تا اینکه اومد اینجا.)) جورج کارپنتر با همان صدای بی روح گفت: (( همه ما یک موقع مهربون و خوب بودم، ولی حالا مردیم.)) (( بگذارید ما بریم!)) جاش دست هایش را بالا آورد و مثل سپر جلو خودش گرفت: (( خواهش می کنم... بگذارید ما بریم.)) باز هم همان خنده خشک و خشن. خنده مرده. کارن مرا دلداری داد که: (( نترس آماندا، چشم به هم بزنی، خود تو هم یکی از مایی. برای همین به این خونه دعوت شدید.)) (( هان؟ منظورت چیه؟)) صدایم می لرزید. (( اینجا خونه مرگه. جایی که همه، اول که به دارک فالز می آن، اینجا زندگی می کنند. یعنی وقتی هنوز زنده اند.)) این حرف به نظر بقیه بامزه آمد و همگی هر هر خندیدند. جاش شروع کرد که تعریف کند: (( ولی عموی پدر ما...)) کار سرش را تکان داد، برق خنده و مسخرگی تو چشم هایش روشن شد و گفت: (( متاسفم جاش! عموی بزرگی در کار نیست. این فقط یک حقه بود که شما رو بکشونه اینجا. سالی یک بار، باید یک عده آدم جدید بیان اینجا. سال های پیش ما آمدیم و تو این خونه زندگی کردیم... تا اینکه مردیم. امسال نوبت شماست.)) جری فرانکلین که چشم هایش تو نور کم اتاق به قرمزی می زد، گفت: (( ما خون تازه لازم داریم. می دونی، ما سالی یک بار به خون تازه احتیاج داریم.)) همان طور که در سکوت جلو می آمدند، بالای سر من و جاش شناور شدند. نفس عمیقی کشیدم. احتمالا نفس آخرم را. و چشم هایم را بستم. آن وقت بود که شنیدم یک نفر در می زند. ضربه بلندی که چند بار تکرار شد. چشم هایم را باز کردم. بچه های روح مانند، غیبشان زده بود. هوا بوی ترشیدگی می داد. صدای ضربه دوباره بلند شد و من و جاش گیج و مبهوت به هم نگاه کردیم. جاش داد زد: (( حتما پدر و مادرند!)) هر دو به طرف در دویدیم. جاش تو تاریکی پایش گرفت به میز جلو و مبل افتاد زمین. من زودتر به در خانه رسیدم. در را با فشار کشیدم و فریاد زدم: (( مادر! پدر! تا حالا کجا بودید؟)) دست هایم را دراز کردم که هر دوشان را بغل کنم... ولی تو هوا نگهشان داشتم. دهنم باز ماند و فریاد بی صدایی از گلویم بیرون آمد. جاش که تازه به من رسیده بود، با هیجان گفت: (( آقای داز! ما فکر می کردیم...)) یکدفعه به خودم آمدم، در توری را برایش باز کردم و ذوق زده گفتم: (( وای، آقای داز، چقدر از دیدنتون خوشحالم!)) آقای داز که صورت خوش تیپش از نگرانی تو هم رفته بود، یک نگاه به من کرد و یک نگاه به جاش: (( بچه ها... چیزی شده؟)) و بعد با صدای بلند گفت: (( خدا را شکر! به موقع رسیدم!)) یکدفعه خیالم راحت شد و از خوشحالی اشک تو چشم هایم جمع شد. شروع کردم که برایش تعریف کنم: (( آقای داز... من...)) بازوهایم را محکم کشید. برگشت و به خیابان پشت سرش نگاه کرد و گفت: (( الان وقت حرف زدن نداریم.)) ماشینش را با موتور روشن، تو راه ورودی پارک کرده بود. فقط چراغ های کوچکش روشن بود. (( باید تا دیر نشده، شما رو از اینجا ببرم.)) من و جاش اول دنبالش راه افتادیم، ولی بعد شک کردیم، اگر آقای داز هم یکی از آنها باشد، چی؟ آقای داز اصرار کرد: (( عجله کنید.)) و در توری را برایمان نگه داشت. نگاه نگرانی به تاریکی خیابان انداخت و گفت: (( گمانم بدجوری تو خطر افتادیم.)) به چشم هایش، که ترس از آنها می بارید، دقیق شدم. می خواستم ببینم می شود به او اعتماد کرد. شروع کردم که بگویم: (( ولی...)) _ من با پدر و مادرتون تو مهمونی بودم، که یکدفعه مردم دورمون حلقه زدند. دور من و پدر و مادر شما. همین طور... بهمون نزدیک می شدند. با خودم فکر کردم، همان طور که بچه ها من و جاش را محاصره می کردند. آقای داز یک نگاه به پشت سرش انداخت و گفت: (( ما حلقه محاصرشون رو شکستیم و هر طور بود از دستشون فرار کردیم. زود باشید. باید همگی از اینجا فرار کنیم. همین حالا!)) به جاش گفتم: (( بیا بریم.)) و رو به آقای داز کردم و پرسیدم: (( پدر و مادرمون کجا هستند؟)) _ راه بیفتید. نشونتون می دم. فعلا جاشون امنه. اما نمی دونم تا کی. دنبالش از خانه بیرون رفتیم و به طرف ماشین سرازیر شدیم. ابرها از هم باز شده بودند. ماه نقره ای رنگی تو آسمان سحر می درخشید. در حالی که جاش عقب ماشین سوار می شد، آقای داز در جلو را برای من نگه داشت و گفت: (( اصلا این شهر همه چیزش عوضیه.)) با رضایت خودم را روی صندلی انداختم و آقای داز در را به هم کوبید. وقتی پشت فرمان نشست، گفتم: (( آره، می دونم. من و جاش، هردومون...)) حرفم را قطع کرد و گفت: (( باید قبل از اینکه بهمون برسند، تا میتونیم، از اینجا دور بشیم.)) و دنده عقب، با سرعت از راه ورودی پایین رفت و با صدای جیرجیر گوش خراشی به خیابان پیچید. _ بله. خدا رو شکر که شما به موقع رسیدید. خونه ما... پر از بچه ست. بچه های مرده و ... آقای داز، که چشم هایش از ترس گشاد شده بود، گفت: (( پس تو اونها رو دیدی؟)) و پدال گاز را بیشتر فشار داد. به سیاهی ارغوانی بیرون نگاه کردم و پایین آسمان، خورشید نارنجی را دیدم که کم کم داشت از بالای درخت ها سرک می کشید. با نگرانی پرسیدم: (( پدر و مادرمون کجا هستند؟)) آقای داز همان طور که با قیافه نگران و عصبی، از شیشه ماشین مستقیم جلو را نگاه می کرد، جواب داد: (( یک تئاتر روباز کنار گورستان هست که تو زمین کنده شده و یک درخت بزرگ هم روش رو پوشونده. فکر کنم جاشون امنه. گمان نکنم کسی به فکرش برسه اونجا رو بگرده.)) جاش گفت: (( من و آماندا دیدیمش.)) یکدفعه نور قوی و سفید از صندلی عقب جرقه زد. آقای داز تو آیینه عقب نگاه کرد و پرسید: (( این چی بود؟)) جاش چراغ قوه اش را خاموش کرد و جواب داد: (( چراغ قوه من. با خودم آوردمش، گفتم شاید لازممون بشه. ولی دیگه خورشید داره می آد بالا. احتمالا دیگه به دردم نمی خوره.)) آقای داز کوبید روی ترمز و کنار خیابان ایستاد. کنار گورستان بودیم. به ذوق دیدن پدر و مادرم، سریع از ماشین پیاده شدم. آسمان هنوز تاریک بود و تو بعضی قسمت هایش پرتوهای نور بنفشی دیده می شد. خورشید شکل بادکنک نارنجی تیره ای داشت که تازه می خواست از بالای درخت ها بیرون بزند. آن طرف خیابان، پشت ردیف های کج و کوله سنگ قبر، شبح تیره درخت را دیدم؛ همان درخت خمیده ای که آن آمفی تئاتر مرموز را مخفی می کرد. آقای داز بی صدا در ماشینش را بست و گفت: (( عجله کنید. مطمئنم که پدر و مادرتون برای دیدن شما بیتاب شدند.)) با قدم های تندی که چیزی بین راه رفتن و دویدن بود، راه افتادیم که به آن طرف خیابان برویم. جاش چراغ قوه اش را تو دستش تاب می داد. به مرز چمن کاری گورستان که رسیدیم، جاش یکمرتبه ایستاد و فریاد زد: (( پتی!)) رد نگاهش را گرفتم و سگ سفیدمان را دیدم که در کنار یک ردیف قبر که روی یک سراشیبی قرار گرفته بودند، سلانه سلانه راه می رفت. جاش دوباره صدا زد: (( پتی!)) و به طرف سگ دوید. قلبم از جا کنده شد. هنوز فرصت نشده بود به جاش بگویم که ری درباره پتی چی گفته. صدا زدم: (( نه، جاش! نرو!)) آقای داز با قیافه نگران به من گفت: (( وقت نداریم. باید عجله کنیم.)) و با صدای بلند جاش را صدا کرد که برگردد. (( من می رم دنبالش.)) این را گفتم و مثل تیر از جا پریدم و لابه لای قبرها، تا آنجا که می توانستم تند دویدم که به برادرم برسم. (( جاش! جاش! صبر کن! نرو! دنبال پتی نرو! جاش... پتی مرده!)) جاش به سگ رسیده بود؛ پتی سرش را پایین انداخته بود، زمین را بو می کرد و بدون آنکه بالا را نگاه کند، بی توجه به جاش، خوش خوشک راه خودش را می رفت. یکدفعه پای جاش به یک سنگ بالای سر کوتاه گیر کرد و افتاد. فریادش بلند شد؛ چراغ قوه از دستش در آمد، خورد به سنگ قبر و تقی صدا کرد. فوری خودم را بهش رساندم. (( جاش... حالت خوبه؟)) روی شکم افتاده بود و چشم هایش به رو به رو دوخته شده بود. _ جاش جوابم را بده. چیزیت نشده؟ شانه هایش را گرفتم و کشیدمش بالا، ولی او باز هم با دهن باز و چشم های گشاد، به رو به رویش نگاه می کرد. _ جاش؟ بالاخره صدایش در آمد: (( نگاه کن.)) وقتی فهمیدم جاش سرش ضربه نخورده یا بلای دیگری سرش نیامده، نفس راحتی کشیدم. به سنگ قبری که پایش به آن گیر کرده بود، اشاره کرد و دوباره گفت: (( نگاه کن.)) رویم را برگرداندم و تو تاریکی با دقت قبر را نگاه کردم. نوشته های روی سنگ را بی صدا لب خوانی کردم: کامپتون داز 1980-1950 سرم شروع کرد به چرخیدن. گیج و منگ شدم. به جاش آویزان شدم که نیفتم. کامپتون داز. خودش گفته بود که تنها کامپتون خانواده است، پس این قبر پدر یا پدر بزرگش نبود. که این طور، پس آقای داز هم مرده بود. مرده. مرده. مرده. داز هم یکی از آنها بود. یکی از آن مرده ها. من و جاش تو آن تاریکی ارغوانی به هم نگاه کردیم. ما تو محاصره بودیم. تو محاصره مرده ها. از خودم پرسیدم، خب، حالا چه کار کنیم؟ چه کار کنیم؟ با صدای خفه ای گفتم: (( بلند شو، باید از اینجا فرار کنیم.)) ولی دیر جنبیده بودیم. یک دست قوی، شانه ام را محکم گرفت. برگشتم و آقای داز را دیدم که چشم هایش را تنگ کرده بود و نوشته های سنگ قبر خودش را می خواند. آن قدر نا امید و سردرگم و ... و وحشت زده بودم، که بی اختیار فریاد زدم: (( آقای داز... شما هم!)) با لحن نسبتا غمگینی گفت: (( من هم. یعنی همه ما.)) و نگاه سوزنده اش را به چشم هایم دوخت. (( یک زمانی اینجا یک شهر معمولی بود. ما هم آدم های معمولی بودیم. بیشترمون تو کارخونه پلاستیک سازی بیرون شهر کار می کردیم. تا اینکه حادثه ای پیش آمد. یک چیزی از کارخونه بیرون آمد، یک گاز زرد رنگ. تمام شهر رو گرفت، اون قدر سریع که ندیدیمش... و نفهمیدیم. وقتی فهمیدیم که خیلی دیر شده بود و دارک فالز دیگه یک شهر معمولی نبود. همه مون مرده بودیم، آماندا! مردیم و تموم شد و رفت. ولی نتونستیم آروم بگیریم. نتونستیم بخوابیم. دارک فالز شد شهر مرده های زنده.)) به زحمت گفتم: (( حالا با ما چه کار می کنید؟)) زانوهایم آن قدر می لرزید که نمی توانستم روی پا بایستم. یک مرده داشت شانه ام را می چلاند. یک مرده تو چشم هایم زل زده بود. حالا که آن قدر بهش نزدیک بودم، بوی ترشیدگی نفسش را حس می کردم. سرم را برگرداندم، ولی بو دماغم را پر کرده بود. جاش از زمین بلند شد، با ژست خشنی رو به روی ما ایستاد، نگاه غضبناک و سرزنش باری به آقای داز انداخت و پرسید: (( پدر و مادر ما کجا هستند؟)) آقای داز لبخند ملایمی زد و گفت: (( جاشون امنه، صحیح و سالمند. حالا با من بیایین. وقتشه که خانوادگی دور هم جمع بشید!)) سعی کردم خودم را از دستش خلاص کنم، ولی انگار دستش به شانه ام قفل شده بود. فریاد زدم: (( ولم کن!)) لبنخندش بازتر شد و گفت: (( آماندا، مردن درد نداره.)) لحنش ملایم بود، انگار می خواست مرا دلداری بدهد. (( با من بیاین.)) جاش فریاد زد: (( نه!)) و با یک جهش ناگهانی، شیرجه زد رو زمین و چراغ قوه اش را برداشت. (( آره جاش! نورش رو بنداز بهش!)) روشنایی می توانست نجاتمان بدهد. روشنایی می توانست همان طور که ری را نابود کرد، آقای داز را هم از بین ببرد. با التماس گفتم: (( زود باش... نور رو بنداز روش!)) جاش با دستپاچگی به چراغ ور رفت و بعد آن را رو به صورت وحشت زده آقای داز گرفت و دکمه اش را زد. اتفاقی نیفتاد. خبری از نور نشد. _ شکسته... گمانم وقتی خورد به سنگ قبر... قلبم به شدت می زد، برگشتم و به صورت آقای داز نگاه کردم. لبخند پیروزی روی صورتش بود. آقای داز به جاش گفت: (( زحمت کشیدی!)) و لبخند به سرعت از روی لب هایش پاک شد. از نزدیک، زیاد هم جوان و خوش قیافه نبود. پوست زیر چشم هایش ور آمده بود و شل و ول آویزان بود. آقای داز مراهل داد و گفت: (( راه بیفتید بچه ها!)) و بعد نگاهی به آسمان انداخت؛ خورشید در حال بالا آمدن و رسیدن به نوک درخت ها بود و آسمان کم کم داشت روشن می شد. جاش مکث کرد. آقای داز بهش توپید: (( گفتم راه بیفت!)) و شانه مرا ول کرد و با حالت تهدید، یک قدم به طرف جاش برداشت. جاش نگاهی به چراغ قوه بی مصرفش انداخت. آن وقت دستش را برد عقب و چراغ قوه را پرت کرد رو سر آقای داز. چراغ قوه با صدای جرقِِِِ ِ چندش آوری به هدف خورد؛ وسط پیشانی آقای داز فرود آمد، پوستش را پاره کرد و سوراخ بزرگی روی پیشانی اش به وجود آورد. آقای داز نعره بلندی کشید. چشم هایش از تعجب گشاد شد. مات و مبهوت، دستش را به طرف سوراخ برد، که چند سانتی متر از جمجمه خاکستری اش از آن بیرون زده بود. فریاد زدم: (( جاش، بدو!)) احتیاجی به این کار نبود، قبل از اینکه من بگویم، خودش پا به فرار گذاشته بود و لا به لای قبرها، زیگ زاگ می دوید. من هم مثل باد دنبالش دویدم. نگاهی به پشت سر انداختم؛ آقای داز پیشانی شکافته اش را گرفته بود، تلوتلو می خورد و دنبال ما می آمد. چند قدم برداشت، بعد یکمرتبه ایستاد و آسمان را نگاه کرد. فهمیدم که هوا برای او زیادی روشن شده و باید تو سایه بماند. جاش پریده بود پشت یک ستون یاد بود مرمری و قدیمی، که از وسط ترک برداشته و کمی کج شده بود. من هم نفس زنان خزیدم کنار جاش. به مرمر سرد تکیه دادیم و هر کدام از یک طرف ستون، با دقت اطراف را نگاه کردیم. آقای داز در حالی که سعی می کرد زیر سایه درخت ها حرکت کند، با صورت اخم آلود، به آمفی تئاتر بر می گشت. جاش یواش گفت: (( دیگه... دیگه دنبالمون نمی آد.)) بیچاره بعد از آن همه ترسیدن و دویدن، هنوز هم حالش جا نیامده بود و سینه اش بدجور بالا و پایین می رفت: (( داره بر می گرده.)) به کناره ستون چسبیدم و گفتم: (( نور خورشید براش زیاده. حتما می خواد بره سراغ پدر و مادر.)) جاش با عصبانیت گفت: (( همه اش تقصیر این چراغ قوه نکبتیه.)) با چشم آقای داز را تعقیب کردم تا وقتی که رفت پشت درخت خمیده و غیبش زد. (( فکرش را نکن، جاش! خب، حالا باید چه کار کنیم؟ نمیدونم...)) جاش سقلمه محکمی به شانه ام زد و گفت: (( هیسسس. نگاه کن!)) و با دستش چیزی را نشان داد: (( فکر میکنی اونها کی باشند؟)) رد نگاهش را گرفتم و چند شبح سیاه را دیدم که با عجله لا به لای قبرها راه می رفتند. معلوم نبود یکدفعه از کجا پیدایشان شده. یعنی از قبرها بیرون آمده بودند؟ برای اینکه به سایه برسند، آن قدر تند راه می رفتند که انگار بالای زمین سبز و شیب دار، شناورند. همه در سکوت حرکت می کردند و چشم هایشان مستقیم روبه رو را نگاه می کرد. برای سلام کردن به همدیگر هم نمی ایستادند و با قدم های تند و مصمم، به طرف آمفی تئاتر می رفتند؛ انگار به آن طرف کشیده می شدند، انگار عروسک های خیمه شب بازی بودند و با نخ های نامریی کشیده می شدند. جاش تندی سرش را پشت ستون کشید و یواش گفت: (( وای... نگاه کن! این همه!)) از حرکت آن همه شبح سیاه، همه چیز به نظر روان و در حال حرکت می آمد؛ انگار درخت ها، سنگ قبر ها و کل گورستان زنده شده اند و به طرف پله های مخفی آمفی تئاتر می روند. با دستم اشاره کردم و یواش گفتم: (( اون یکی کارنه. اون هم جورج... و بقیه.)) بچه هایی که تو خانه ما بودند، دو تا دو تا، و سه تا سه تا، با عجله دنبال بقیه سایه ها حرکت می کردند؛ و مثل بقیه، انگار که دنبال کار مهمی می روند، ساکت و جدی، وظیفه شان را انجام می دادند. با خودم فکر کردم، همه اینجا هستند، غیر از ری. چون ما او را کشتیم. من و جاش یک مرده را کشتیم. جاش که چشم از آن اشباح متحرک بر نمی داشت، با سوالش، مرا از این فکر های وحشتناک بیرون آورد: (( فکر می کنی پدر و مادر الان تو اون تئاتر عوضی باشند؟)) دستش را از روی ستون کشیدم و گفتم: (( بیا، باید بریم ببینیم.)) صبر کردیم تا آخرین شبح هم از جلو درخت خمیده گذشت. همه چیز از حرکت افتاد و گورستان آرام و ساکت شد. بالای سرمان، یک کلاغ تو آسمان آبی و بدون ابر پرواز کرد. من و جاش هم به طرف آمفی تئاتر را افتادیم؛ دولا، دولا، خودمان را پشت سنگ قبرها می کشیدیم و یواش جلو می رفتیم. راه رفتن به آن صورت خیلی سخت بود. احساس می کردم دویست و پنجاه کیلو شده ام، گمانم همه اش وزن ترسم بود. نگران و بیتاب بودم و می خواستم هر چه زودتر ببینم پدر و مادر آنجا هستند، یا نه. ولی در عین حال هم نمی خواستم ببینمشان. نمی خواستم ببینم که آقای داز و بقیه، زندانی شان کرده اند. نمی خواستم ببینم که ... مرده اند. این فکر باعث شد پاهایم پیش نروند. دستم را دراز کردم و جاش را نگه داشتم. در آن لحظه، من و جاش پشت درخت خمیده ایستاده بودیم و خودمان را در پناه ریشه های بزرگ و بیرون زده اش مخفی کرده بودیم. از زیر تنه خمیده درخت، از تئاتر زیر پایمان، صدای همهمه آهسته ای می آمد. جاش خیلی یواش گفت: (( پدر و مادر اون پایینند؟)) و می خواست از بغل درخت سرک بکشد، ولی من کشیدمش عقب. _ مواظب باش. ممکنه تو رو ببینند. درست زیر پای ما هستند. جاش با نگاه وحشت زده و پر از التماسش گفت: (( ولی من باید بفهمم پدر و مادر اینجا هستند، یا نه.)) _ من هم همین طور. هر دو روی تنه کلفت درخت خم شدیم. پوست صیقلی و صافی داشت. با دقت به پایین، که درخت آن را سایه و تاریک کرده بود، نگاه کردم. و دیدمشان! آنها را از پشت به هم بسته بودند و وسط آمفی تئاتر و جلو همه، سر پا نگه داشته بودند. قیافه هایشان ناراحت و وحشت زده بود. دست هایشان محکم به پهلویشان بسته شده بود. صورت پدر مثل لبو قرمز بود. موهای مادر پریشان شده و روی پیشانی اش ریخته بود. سرش پایین بود. وقتی خوب نگاه کردم، آقای داز را دیدم که با یک مرد مسن تر، پهلوی پدر و مادرمان ایستاده. روی پله ها گوش تا گوش آدم نشسته بود. حتی یک جای خالی هم نبود. حتما همه اهالی شهر اینجا هستند. همه، غیر از من و جاش. جاش یکمرتبه بازویم را چسبید و وحشت زده گوشتم را چلاند: (( حالا پدر و مادر رو هم مثل خودشون می کنند.)) بی اختیار فکرم را به زبان آوردم: (( بعد هم می آن سراغ ما.)) از لا به لای سایه ها به پدر و مادر بیچاره ام زل زدم. هر دو با سر آویزان جلو آن جمعیت ساکت ایستاده بودند و انتظار سرنوشت وحشتناکشان را می کشیدند. جاش گفت: (( حالا باید چه کار کنیم؟)) سوالش مرا از جا پراند: (( هان؟)) گمانم آن قدر محو پدر و مادر و آن صحنه شده بودم، که یک لحظه حواسم را از دست دادم. جاش که هنوز بازویم را چسبیده بود، با بیچارگی سوالش را تکرار کرد: (( گفتم باید چه کار کنیم؟ نمی شه همین طوری اینجا وایسم و ...)) یکمرتبه کله ام به کار افتاد و فهمیدم باید چه کار کنیم. بدون اینکه فکر کنم، پیش آمد. از درخت فاصله گرفتم و آهسته گفتم: (( شاید بتونیم نجاتشون بدیم. شاید کاری از دستمون بر بیاد.)) جاش بازویم را ول کرد و با بیتابی به چشم هایم زل زد. با اعتماد به نفسی که برای خودم هم تعجب آور بود، گفتم: (( این درخت رو هل می دیم. درخت رو هل می دیم که بیفته و نور خورشید آمفی تئاتر رو روشن کنه.)) جاش فوری جیغ کشید: (( آره! نگاش کن، این درخت همین حالاش هم عملا افتاده. آره، کار سختی نیست!)) مطمئن بودم که می توانیم از عهده اش بر بیاییم. نمی دانم آن همه اعتماد به نفس از کجا آمده بود، ولی مطمئن بودم که می توانیم. باید سریع دست به کار می شدیم. یک دفعه دیگر از بالای تنه درخت، به آمفی تئاتر تاریک نگاه کردم و از لا به لای سایه ها دیدم که همه از جایشان بلند شدند که به طرف پدر و مادر بروند. _ بجنب جاش، اول خیز بر میداریم بعد درخت رو هل می دیم. زود باش! بدون اینکه حرف دیگری بزنیم، هر دو چند قدم عقب رفنتیم. کاری ندارد، کافی است درخت را یک هل خوب و محکم بدهیم تا از جا کنده بشود و بیفتد. مگر نه اینکه همین حالا هم ریشه هایش کاملا از زمین در آمده و به یک مو بند است؟ یک هل حسابی ... و کارش تمام است. آن وقت نور خورشید به آمفی تئاتر سرازیر می شود. نور زیبا و طلایی خورشید. نور روشن خورشید. مرده ها مچاله می شوند. پدر و مادر نجات پیدا می کنند. همگی نجات پیدا می کنیم. _ بیا جاش، حاضری؟ با قیافه جدی و چشم های پر از ترس، سرش را تکان داد. با صدای بلند گفتم: (( خیلی خب. حرکت!)) هر دو با سرعت تمام، به جلو دویدیم و دست ها را برای هل دادن دراز کردیم. آن قدر به پاهایمان فشار می آوردیم که کفش هایمان می خواست زمین را سوراخ کند. یک ثانیه بعد، خودمان را به تنه درخت کوبیدیم و تا آنجا که زور داشتیم، فشار دادیم، با دست هل دادیم و شانه هایمان را به آن کوبیدیم، و هل دادیم... هل دادیم... هل دادیم... درخت از جایش جم نخورد فریاد زدم: (( هل بده! دوباره هل بده!)) جاش با نا امیدی آه کشید و گفت: (( نمی تونم، آماندا! نمی تونم تکونش بدم.)) چشم غره رفتم و با عصبانیت گفتم: ((جاش...)) رفت عقب که دوباره امتحان کند. از پایین صداهای عصبانی و وحشت زده ای می آمد. فریاد زدم: (( زود باش! هل بده!)) با شانه به تنه درخت می کوبیدم و از شدت فشاری که به خودمان می آوردیم، صداهای حیوانی از گلویمان در می آمد. عضلاتمان کشیده و صورت هایمان مثل لبو سرخ شده بود. _ هل بده! ول نکن! رگ های شقیقه ام نزدیک بود پاره بشود. درخت تکان خورد؟ نه. یک کم پایین رفت، ولی دوباره تاب خورد و سر جایش برگشت. صداهایی که از زیر پایمان می آمد، هر لحظه بلندتر می شد. بالاخره امیدم را از دست دادم و درمانده و وحشت زده، فریاد زدم: (( نمی تونیم! نمی تونیم تکونش بدیم!)) خسته و شکست خورده، خودم را انداختم روی تنه درخت و صورتم را تو دست هایم گرفتم. وقتی آن صدای غژغژ و جرق جرقِ ِ ملایم به گوشم خورد، نفسم حبس شد و سریع خودم را کنار کشیدم. صدای غژغژ بلندتر و بلندتر شد تا به حد غرش رعد رسید. انگار زمین می خواست از هم بشکافد. درخت پیر خیلی سریع افتاد. تقریبا سرجایش افتاد، ولی با چنان صدای رعد آسایی سقوط کرد، که زمین لرزید. جاش را کنار خودم کشیدم و هر دو مات و مبهوت ایستادیم و روشن شدن آمفی تئاتر را تماشا کردیم. همان لحظه صدای فریادها بلند شد. فریاد وحشت. فریاد خشم. فریاد بیتابی و دستپاچگی. و بعد فریادها تبدیل به نعره شد. نعره درد. نعره لحظه جان کندن. آدم هایی که تو آمفی تئاتر بودند، مرده های زنده که زیر نور طلایی خورشید به تله افتاده بودند، تو هم می لولیدند و چهار دست و پا از سر و کول همدیگر بالا می رفتند. زوزه می کشیدند، همدیگر را هل می دادند و می کشیدند، از هر چیزی بالا می رفتند تا خودشان را به سایه برسانند. ولی دیگر دیر شده بود. جلوی چشم های وحشت زده و دهن باز من، پوستشان از استخوان ها جدا شد، بدن هایشان مچاله و متلاشی شد، پودر شد و روی زمین ناپدید شد. همراه با بدن ها، لباس هایشان هم تکه تکه شد. در مدتی که بدن ها متلاشی می شد، پوست ها ذوب می شد و استخوان های خشک خرد می شد و زمین می ریخت، آن فریادهای دردناک ادامه داشت. چشمم به کارن سامرست افتاد که تلوتلو می خورد و می خواست خودش را به طرف دیگر آمفی تئاتر برساند. دیدم که موهایش یکبار از سرش ریخت و کاسه سرش پیدا شد. از آن پایین نگاهی به من انداخت، نگاهی که پر از آرزو بود، نگاهی که پر از افسوس بود. آن وقت چشم هایش از حدقه بیرون افتاد و دهن خالی از دندانش را باز کرد و فریاد زد: (( متشکرم، آماندا! متشکرم!)) و بدنش از هم پاشید و روی زمین افتاد. من و جاش گوش هایمان را گرفتیم که آن فریادهای وحشتناک را نشنویم. رویمان را برگرداندیم؛ تحمل دیدن آن منظره را نداشتیم. نمی توانستیم تماشا کنیم تا همه مردم شهر با آن همه درد و عذاب، زیر نور پاک و گرم خورشید خرد بشوند، پودر بشوند و نابود بشوند. وقتی دوباره به آمفی تئاتر نگاه کردیم، همه ناپدید شده بودند. پدر و مادر، همان طور که از پشت به هم بسته شده بودند، سر جای اولشان ایستاده بودند و وحشت و ناباوری از صورت هایشان می بارید. پدر و مادر، با دیدن من و جاش که برای آزاد کردن آنها به طرفشان می دویدیم، لبخند زدند. و من تا عمر دارم، آن لبخند را فراموش نمی کنم. پدر و مادر خیلی زود ترتیب جمع کردن اثاثیه و برگرداندن آنها به محله و خانه قدیمی مان را دادند. وقتی ذوق زده ریختیم تو ماشین که از دارک داز برویم، پدر گفت: (( شانس آوردیم که نتونستیم خونه قدیمی مون رو بفروشیم.)) پدر دنده عقب از راه ورودی پایین رفت و پیچید تو خیابان و آماده شد که پایش را روی گاز بگذارد و ماشین را از جا بکند نمی دانم چرا، ولی یک حس قوی وسوسه ام کرد که برای آخرین بار نگاهی به آن خانه قدیمی بیندازم و یکدفعه داد زدم: (( پدر، صبر کن!)) به سرعت در ماشین را باز کردم و بی اعتنا به پدر و مادر که صدایم می زدند، راه ورودی را گرفتم و دوان دوان به طرف خانه رفتم. وسط حیاط ایستادم و به خانه نگاه کردم؛ ساکت و خالی بود و باز هم همان سایه های آبی _ خاکستری رویش را پوشانده بود. مثل هیپنوتیزم شده ها، نگاهم روی خانه قفل شده بود. نمی دانم چه مدت آنجا ایستادم. صدای خرچ و خرچ لاستیک ماشین روی شن های راه ورودی، یکمرتبه مرا از آن طلسم بیرون آورد. دستپاچه و متعجب برگشتم و دیدم یک استیشن قرمز تو راه ورودی پارک کرده. دو تا پسر بچه همسن جاش از عقب ماشین پریدند بیرون. پشت سر آنها، پدر و مادر هم پیاده شدند. آن قدر حواسشان به خانه بود، که متوجه من نشدند. مادر لبخند زد و گفت: (( خب بچه ها، رسیدیم. این هم خونه جدیدمون.)) یکی از پسرها گفت: (( کجاش جدیده؟ این که خیلی قدیمیه.)) آن وقت بود که برادرش مرا دید و از دیدنم شاخ در آورد و با طلبکاری پرسید: (( تو دیگه کی هستی؟)) بقیه اعضای خانواده هم برگشتند و به من زل زدند. از یک طرف، سوال آن پسر غافلگیرم کرده بود، از یک طرف هم پدر صبرش تمام شده و دستش را روی بوق گذاشته بود. دستپاچه شدم و بی آنکه خودم بخوام، گفتم: (( اوو... من... آ... من قبلا تو خونه شما زندگی می کردم.)) آن وقت برگشتم و مثل باد تا خیابان دویدم. وقتی به طرف ماشین می دویدم، برای یک لحظه چشمم به شبح سیاه یک آدم افتاد. از خودم پرسیدم، این که تخته رسم به دست، تو ایوان ایستاده بود، آقای داز نبود؟ به خودم گفتم، نه، کسی که منتظر آنهاست، نمی تواند آقای داز باشد. امکان ندارد... پشت سرم را نگاه نکردم. در ماشین را محکم به هم زدم و با سرعت از آنجا دور شدیم.

  • Escape RoOoM

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی