خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

آدمی که زیاد بلد نبود

يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۳۹ ب.ظ

نویسنده: سرگیی لوکیانینکو
ترجمه: کانال خانه وحشت

او چیز زیادی بلد نبود، اما در عوض بلد بود ستاره ها را روشن کند. آخر زیباترین و درخشانترین ستاره ها گاهی خاموش می شوند و اگر یک شب ما در آسمان ستاره ای نبینیم کمی دلمان می گیرد... او در روشن کردن ستاره ها خیلی مهارت داشت و این تسلی اش می داد. بالاخره یکی هم باید این کار را بکند، یکنفر باید میان غبارهای کیهانی از سرما بلرزد، ستاره های خاموش را پیدا کند و بعد آنها را با آتش نیرومند و داغی که از ستاره های دیگر آورده روشن کند. چه بگویم ، این کار سختی بود ولی او دیگر به این کار عادت کرده بود و کار دیگری بلد نبود. یک روز که ستاره ها آرامتر به نظر می رسیدند، او تصمیم گرفت که استراحت کند. به زمین آمد، روی علف های نرمی شروع کرد به راه رفتن( این چمن یک پارک شهری بود)، برای احتیاط به آسمان نگاه کرد...

ستاره ها آن بالا  دلگرم کننده می درخشیدند و او خیالش آسوده شد. چند قدم دیگر برداشت و دختری را دید:

- تو شبیه زیباترین ستاره ای. تو از همه ستاره ها زیباتری.

دخترخیلی تعجب کرد هرگزکسی چنین جملاتی به او نگفته بود. یکنفر گفته بود: " تو دوست داشتنی هستی". یک نفر دیگر گفته بود : "خیلی دوستت دارم" و سومی که از همه رومانتیک تربود، قول داده بود او را ببرد کنار دریای آبی که روی آن قایق های بادبانی سفید شناورند...

او تکرارکرد:

- تو از همه ستاره ها زیباتری.

و دختر نتوانست بگوید که اینطور نیست.

یک خانه کوچک در حومه شهر به نظر او سحرآمیزترین قصر در تمام کائنات بود.چراکه او  و آن دختر آنجا  با هم زندگی می کردند...

او نجواکنان می گفت:

- می خواهی برایت از ستاره ها بگویم؟ از ستاره فم الحوت ، ژولیده، مثل بچه گربه ای نارنجی، از نسرواقع، آبی و سوزان، مثل یک قطعه یخ داغ، از ستاره شباهنگ، بهم پیوسته، مثل حلقه گلی از سه ستاره ...اما تو از همه ستاره ها زیباتری...

دختر نوک انگشتان داغ -مثل آتش- او را گرفت و گفت:

- بگو، بگو،

- من برایت از همه ستاره ها می گویم، از ستاره های کوچک و بزرگ، از غول پیکرترینشان  دارند تا آنهایی که در کاتالوگ ها ارقام کوچکی دارند... اما تو از همه ستاره ها زیباتری...

- بگو...

- ستاره قطبی برایم از سفرها گفته و مسافران، از غرش امواج دریا و صفیر بوران های قطب شمال، از صدای بادبانها در ضربه های باد ... تا من در کنارت هستم، هرگز غمگین نخواهی شد.فقط با من بمان، که تو از همه ستاره ها زیباتری...

- بگو...

- نسرطائر و ستاره حمل برایم از دانشمندان وسپهسالاران گفته اند، از رازهای مشرق زمین ، از فرهنگ های فراموش شده و علوم قدیمه...تا وقتی من کنارت هستم ، هرگز رنج نخواهی برد.فقط با من بمان، که تو از همه ستاره ها زیباتری...

- بگو...

- ستاره بارنادا برایم درباره اولین سفینه های فضایی گفته است که  با سرعت از میان سرمای کیهانی عبور می کردند، از ناله فلز شهاب سنگ، از سال های طولانی میان دیوارهای فولادی و درباره اولین لحظه ها در جهان ناشناخته دلهره آور و هراس انگیز...تا وقتی من کنارت هستم، هرگز تنها نخواهی بود.فقط با من بمان،که تو از همه ستاره ها زیباتری

دختر آهی کشید و درحالیکه سعی می کرد از اسارت حرف های او بگریزد، پرسید:

- خب، تو چه کاری بلدی؟

او یکه خورد اما دلسرد نشد:

- از پنجره بیرون را نگاه کن.

یک آن در خلاء سیاه رنگ، ستاره ای شعله ور شد. آن ستاره آنقدر دور بود که مثل نقطه بنظر می رسید، اما او می دانست که آن زیباترین ستاره جهان است( البته بدون درنظرگرفتن کسی که به شانه اش تکیه داده بود). هزار سیاره در رقصی بی نظیر و باور ناپذیر دور آن ستاره می چرخیدند و در هر سیاره باغها شکوفان می شدند و دریاها موج می زدند و انسانهای زیبا در دریاچه های گرم آبتنی می کردند و پرندگان سحرآمیز آوازهای دل انگیز می خواندند و آبشارهای روشن روی سنگ های درخشان صدای بلور 
می پاشیدند...

دختر گفت: ستاره ای کوچک در آسمان ... انگار قبلا نبود، البته مطمئن نیستم...ولی تو چه کاری بلدی؟

و او پاسخی نداد.

دختر با صدای بلند فکر کرد:

- چطور باید زندگی کنیم، در این خانه کوچک قدیمی که حتی اجاق گاز نداریم...و تو هیچ کاری بلد نیستی...

او تقریبا فریاد زد:

- من یاد می گیرم، حتما ! مرا باور کن !

و دختر باور کرد.

او دیگر ستاره ها را روشن نمی کند. او خیلی کارها یاد گرفته است، به عنوان متخصص فیزیک نجومی کار می کند و پول خوبی می گیرد. گاهی اوقات که روی بالکن می رود، برای لحظه ای دلش می گیرد و 
می ترسد که به آسمان نگاه کند. اما ستاره ها کمتر نشده اند. حالا یک نفر دیگر آنها را روشن می کند و کارش هم بد نیست...

او می گوید که خوشبخت است و من این را باور می کنم. صبح ها وقتی که زنش هنوز خواب است، او به آشپزخانه می رود و بی سروصدا کنار اجاق گاز می ایستد. اجاق گاز به هیچ کپسولی وصل نیست فقط دو ستاره کوچک در آن می سوزد- هدیه ازدواج او.

یکی از ستاره ها سفید است و تیغ دار، شبیه جوشکاری، با زبانه های افشان خیلی داغ. کتری روی آن در یک و نیم دقیقه جوش می آید.

ستاره دیگر بی صدا و آرام است، شبیه گلوله پنبه ای قرمز رنگی است که در آن لامپ کوچکی فروکرده اند. روی آن می شود سوپ عصرانه و کتلت های آماده را گرم کرد.

و ترس آورترین مسئله این است که او واقعا خوشبخت است. 

  • Escape RoOoM

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی