خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

جنگل ممنوعه

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۴۵ ق.ظ

فصل 3
خلاصه ای از ماجرا رو براش تعریف کردم از موقعی که تو اتاق بودم تا زمانیکه رفتم بیرون. ایلیا:خدای من...باور کن من نبودم قسم میخورم.. _باشه باورت کردم، ولی کی بود اون؟؟ ایلیا:قضیه مشکوکه، دادار حتما تو اون زیر زمین یه چیزی هست، مثلا اون کتابه که بابابزرگت در موردش حرف میزد.ولی متاسفانه پیداش نکردم. _تو از کجا فهمیدی کتابه نیستش؟؟ ایلیا:خب موقعی که بهوش اومدم زیر زمین رو زیر و رو کردم ولی چیزی به اسم کتاب پیدا نکردم _یعنی کتابی نبود؟؟ ایلیا:نه _شاید تو خوب نگشتی...پس بیا بریم فعلا بخوابیم تا فردا صبح بازم دنبال این کتابه بگردیم ایلیا:باشه داداش بریم تقریبا یه پنج دقیقه ای میشد رو تخت خواب دراز کشیده بودم ولی اونقد کسل و خسته بودم که حوصله ی خودم رو هم نداشتم با این حال یه کش و قوسی به بدنم دادم و پاشدم رفتم ایستادم کنار پنجره هوا مه آلود بود و نمیتونستم بیرون رو خوب ببینم با دستم بخار ایجاد شده روی پنجره رو پاک کردم ولی با صدای بلند شکستن چیزی از پایین هول شدم و به سرعت از اتاق در اومدم و پله ها رو به سرعت طی کردم و رفتم آشپزخونه که دیدم ایلیا داشت تیکه های شکسته قوری رو جمع میکرد.همنوطور که نفس نفس میزدم. گفتم:تویی؟فک کردم چیزی شده ایلیا:آخ ببخشید بیدارت کردم داداش؟؟ _نه بیدار بودم ایلیا:جدی؟ پس چرا پایین نیومدی؟ _دراز کشیده بودم رو تخت ایلیا:آها باشه بشین رو میز برات صبحونه بزارم، قوری که افتاد از دستم باید یه بار دیگه چای درست کنم _مهم نیست قهوه یا شیر نداریم؟ ایلیا:والا یخچال رو الان به برق وصل کردم رفتم هم چیز میزا رو از ماشین در آوردم چیدم تو یخچال ولی قهوه ندیدم بینشون _پس دیشب چطور قهوه میخوردی؟ ایلیا:آها اون قهوه نبود که... _پس چی بود؟ ایلیا:نسکافه بود دیشب کابینت ها رو گشتم به امید اینکه چیزی پیدا کنم ولی فقط یه بسته نسکافه و چه میدونم یه خورده نمک و شکر و اینجور چیزا... _آها باشه بزار صبحونه بخوریم چون کلی کار داریم ایلیا:باشه ولی فردا پس فردا باید برگردیم ها _باشه سعی میکنم زودتر راه حلی پیدا کنم ایلیا:آره منم کمکت میکنم _عالیه بعد از اینکه صبحونه رو خوردیم اول خواستیم یکم ویلا رو تر و تمیز کنیم، پارچه های سفید رو از همه ی اسباب اثاثیه برداشتیم و گردگیری کردیم و پارکت ها رو هم با آب و جارو شستیم و بعدش خسته و کوفته رفتیم رو مبل ها لم دادیم. ایلیا:وای مردم از خستگی _آره منم همینطور ایلیا:جون ندارم دیگه کاری کنم دادار، بذار برا بعدا دنبال کتاب بگردیم _نه وقتی نمونده... دو سه دقیقه فقط استراحت کن ایلیا:وای از دست تو... _اینقدر هم غر نزن بدم میاد.من میرم چراغ قوه رو از ماشین بیارمایلیا:باشه بروژاکتم رو تنم کردم هوا مث همیشه بارونی بود سویچ رو هم از جیبم در اوردم و دزدگیر رو زدم و بعد از شنیدن صدای باز شدن،در جلویی رو باز کردم و از تو داشبورد دنبال چراغ قوه گشتم، که بالاخره پیداش کردم. _آها ایناهاش، به ایلیا گفتم نیازمون میشه با غرور وارد ویلا شدم و خطاب به ایلیا گفتم:مگه من نگفتم حتما نیازمون میشه؟؟ ایلیا:یا اینکه نگفتی، یا اینکه اگه گفتی من نشنیدم... _پس جمع کن بریم زیر زمین ایلیا:وای دادار من میترسم باز اون گربه رو ببینیم _بیا بچه نشو کدوم گربه بابا(با اینکه خودم خیلی هم دلخوش نبودم و از چیزی که تو زیرزمین دیده بودم یه ذره استرس داشتم.) ایلیا:انگار دیشب من نبودم که سه ساعت روضه میخوندم _باشه حالا...حرص نخور شیرت خشک میشه ایلیا:ای دیوونه اگه دستم بهت نرسه همونطور که سمت زیرزمین میدویدم ایلیا هم دنبالم بود در زیرزمین رو باز کردم و باعجله پایین رفتم ولی دیگه خبری از قدم های ایلیا نبود. _ایلیا؟؟ ایلیا:داداش من بالام... نمیام، میترسم پله هارو باز بالا رفتم دیدم ایلیا نشسته بود رو اولین پله و بهم نگاه میکرد، دستش رو گرفتم و به زور اونو پایین کشیدم. ایلیا:نه تو رو خدا داداش، من میترسم... _به این قد و قواره ات تا حالا نگاه کردی؟؟؟خجالت بکش پسر ایلیا:مگه قدم چشه؟؟ چقدر هم خوشتیپم _من نگفتم تیپت بده ایلیا:اصلا من برم بالا تو خودت دنبال کتاب بگرد باشه؟؟ _نه خیر یالا بیا بریم ایلیا:از دست تو دادار، میام ولی اگه سکته کردم و چیزیم شد من کاری ندارم خودت به مامان بابام جواب پس میدی _باشه رسیده بودیم به همون اتاقک تاریک زیرزمین،چراغ قوه رو روشن کردم و شروع کردیم به جابه جا کردن وسایل بیشتر کمد های قدیمی و میز و صندلی پوسیده اونجا بود سکوت بدجوری اونجا حاکم بود و و این بیشتر بهم استرس وارد میکرد. تقریبا یه ساعت اون تو بودیم،اونجا رو زیر و رو کردیم ولی هیچی پیدا نکردیم، دریغ از یک کتاب، بیشتر وسایل قدیمی و میز و صندلی شکسته بودایلیا:دیدی بهت گفتم چیزی نیست یکم دور خودم چرخیدم و گفتم:آره راست میگفتی بریم بالا ایلیا:ایول بریم ایلیا مث بچه ی ذوق زده پله ها رو بالا میرفت منم پشت سرش به طرف در حرکت کردم ولی به طور ناگهانی و خیلی سریع سوزش شدیدی روی گونه ام حس کردم یکی سفت زد تو دهنم حتی صدای اون به گوش ایلیا هم رسید. ایلیا:دادار؟؟شنیدی؟کی تو رو زد؟؟ صدای ایلیا میلرزید انگار خیلی ترسیده بود، آروم پله ها رو اومد پایین، منم که مث مجسمه ی ابوالهول فقط به روبه رو زل زده بودم. ایلیا:دادار جوابمو بده؟ میگم کی تو رو زد؟؟ اونقد صداش بلند بود که حس کردم الانه که پرده ی گوشام پاره شه منم به خودم اومدم و آروم گفتم:ایلیا بریم بالا.. ایلیا همونطور که صداش بلند بود ادامه داد:هه تازه فهمیدی ما از همون اول کارمون اشتباه بود اومدیم اینجا؟؟من نمیدونم اومدیم دنبال یه کتاب که چی؟؟ چراغ قوه رو خاموش کردم و بی توجه به ایلیا پله ها رو بالا رفتم و یک راست به طرف در ورودی حرکت کردم ژاکتم رو هم تنم کردم و از ویلا خارج شدم حس کردم ایلیا داره میاد دنبالم برگشتم عقب رو نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم مستقیم رفتم طرف جنگل اعصابم خورد بود و کلی هم استرس داشتم با این حال خواستم کمی تنها باشم...به سکوت احتیاج داشتم. اونقدر راه رفته بودم که پاهام درد میکردن بدبختی این بود که نمیدونستم ساعت چند بود و دقیقا وسط جنگل ایستاده بودم بین کلی درخت، هوا داشت تاریک میشد احتمال میدادم نزدیک غروب باشه هوا هم خیلی سرد بود طوری که حس کردم انگشتام دارن یخ میزنن،یه تخته سنگی درست رو به روم بود و کلی هم خزه روی اون رشد کرده بود ولی اونقدر خسته بودم که دیگه نای ایستادن نداشتم فوری رفتم نشستم روش و اطرافم رو پاییدم همه ی درختا شبیه هم بودن و چون هوا مرطوب بود از برگ های درختا آب می چکید منظره ی قشنگی داشت،تو همین افکار قشنگم سیر میکردم که یکی منو صدا زد... به دور و برم نگا کردم ولی هیچ کس رو ندیدم،هوا تاریک شده بود و نور مهتاب یکم جنگل رو روشن کرده بود خوشبختانه یادم اومد با خودم چراغ قوه رو اورده بودم توی جیب ژاکتم گشتم بلکی این چراغ رو پیدا کنم، ولی بلافاصله بازم یکی منو صدا زد،خیلی هم شبیه صدای ایلیا بود خیلی ترسیده بودم توی جنگل مرطوب و تاریک بین این همه درخت، بازم سرگیجه گرفته بودم سرم پایین بود و به کفشام نگاه میکردم که سایه ی کسی رو روی خودم احساس کردم کمی سرم رو اوردم بالا ولی هیچی نبود بدبختی این بود که اون سایه هنوز هم روی من بود بالاخره عزمم رو جزم کردم و از روی تخته سنگ پا شدم و با سرعت بسیار زیادی که خودمم باور نمیکردم شروع کردم به دویدن...اونقدر دویده بودم که نفسم بالا نمیومد قلبم هم به شدت تو قفسه ی سینه ام میکوبید. سرگیجه ام هم حالا به سردرد تبدیل شده بود بازم یه نگاه به اطرافم انداختم روبه روم یه کوه بزرگ بود و اطرافم هم پر از درخت... تصمیم گرفتم برم بالای کوه! گفتم شاید اونجا غاری چیزی پیدا کنم برم شب رو اونجا بگذرونم و صبح هم هوا که روشن شد هر طور شده راه برگشت رو پیدا می کنم جنگل اصلا امن نبود هر آن ممکن بود یه حیوون درنده منو تیکه پاره کنه، یاد ایلیا افتادم میدونم الان شاید خیلی نگرانم شده ولی چاره ای نبود، برای همین شروع کردم به راه رفتن سمت کوه... کوهی که داشتم بالا میرفتم شیب و پستی بلندی های زیادی داشت. نخواستم خیلی نزدیک قله اش بشم چون راه برگشت برام سخت میشد.پیچیدم سمت راستم توی کوه یه شکافی بود دستامو گذاشتم تو جیب پالتوم و آروم قدم زدم به طرفش، از شدت سرما حس میکردم دندونام بهم دیگه میخوردن،خودمو توی اون غار کوچیک جا دادم تنگ بود ولی چاره ای نبود بارون هم داشت شدت میگرفت ولی بهتر از این بود که تو این هوای سرد و مرطوب شب رو به صبح برسونم.بارون شدیدتر شده بود و هوا سردتر بیشتر تو خودم مچاله شدم گهگاهی هم صدای رعد و برق و زوزه ی گرگها میومد خیلی هم استرس داشتم و ترسیده بودم اونجا هم تاریک بود، سعی کردم چشمام رو ببندم و به چیزی فکر نکنم ولی مگه میشد، خوابم نمیومد چون معمولا شب ها دیر میخوابم خواستم خودم رو با چیزی سرگرم کنم گرسنه هم بودم، خودمو کشوندم روی زمین و سمت بیرون حرکت کردم یکم از اون غار بیرون اومدم ولی تا سرم رو دراوردم یکی سفت زد به سرم و چیزی جز سیاهی ندیدم. پلکام کم کم باز شدن ایندفعه حس کردم هوا گرم تر شده و همینطور بود من دیگه توی اون و جنگل نبودم اطرافم رو که پاییدم فهمیدم تو یه کلبه چوبی بودم، شاید جنگلبان من رو اینجا آورده ولی با یادآوری اینکه یکی زده تو سرم ،ترس برم داشت. سعی کردم پاشم ولی پاهام خیلی درد میکردن انگار فلج شده بودن پتو رو از رو خودم برداشتم و خیلی آهسته از تخت خواب پایین اومدم،بدبختانه تخت خوابش هم از چوب بود و کمر درد هم به پادردم اضافه شده بود اصلا یه وضعیه...دست به کمر شروع کردم به پیدا کردن در خروجی ،میشه گفت هوا روشن شده بود به ساعت روی میز نگاه کردم ۵ صبح رو نشون میداد از اتاق بیرون اومدم روبه روم یه راه روی تاریک بود هیچی رو هم نمیشد تشخیص بدم خواستم برگردم از پنجره ی توی اتاق برم بیرون که صدای زنونه ای منو از حرکت کردن متوقف کرد. ....:معرفی نمیکنی؟؟ آروم برگشتم طرفش یه ردای سفید پوشیده بود و کلاهش سرش بود،سرش پایین بود و نمیتونستم قیافش رو خوب ببینم با این حالا صدام رو صاف کردم و گفتم:شما؟؟ :من آدرینا هستم صاحب خونه ام،و شما؟ صدامو با تردید بالا اوردم و گفتم:منم دادارم، حالا میشه بگید از کجا میتونم برم بیرون؟ آدرینا:چه زود میخوای بری سرش رو آورد بالا خواستم سکته کنم اونقد ترسیده بودم که نزدیک بود گریه کنم. دختره چشماش سفید بودن اصلا نه مردمکی داشت نه قرنیه، ابروهاش هم که سفید بودن، فک کنم سرتاپا سفید بود. آدرینا:چیه ترسیدی؟ با صدایی که به وضوح میلرزید گفتم:نه چرا بترسم، چرا چشماتون سفیدن؟ منو میبینید؟ آدرینا:آره میبینم دستای سفیدش رو برد سمت چشماش و یه لایه ی نازکی رو از اونا بیرون اورد، حالا چشمای واقعیش رو دیدم خیلی عجیب بودن یکی از اونا به رنگ یخی بود و اون یکی به رنگ آتیش بود...ترکیب فوق العاده ای رو ایجاد کرده بود طوریکه تمام مدت به چشمای دختره نگاه میکردم بهش میخورد بیست ساله یا شاید کمتر باشه چشم یخ ایش منو یاد چیزی می انداخت ولی... آدرینا:فهمیدی؟ زمزمه کردم:چی رو؟ آدرینا:چشمام شبیه کیه؟ الان دیگه شک ام به یقین تبدیل شده بود به سرعت گفتم:چشمات رنگ گربه اس.. آدرینا:چه زود فهمیدی آفرین بریم بشینیم _من نمیفهمم تو کی هستی؟ آدرینا:بریم بشینیم که بهت بگم، از این به بعد هم اسمم رو صدا بزن دادار تنها چیزی که منو کنجکاو کرده بود به تبعیت از اون روی مبل بشینم رنگ چشمای اون دختره یعنی آدرینا بود... آدرینا:بفرما لیوان نسکافه ای که توی سینی بود رو برداشتم و خودش هم سینی رو گذاشت روی مبل و نشست روبه روم،اون ردا رو درآورده بود و به جاش یه پیرهن سفید بالای زانو و یه شلوار گشاد سفید و شال سفید پوشیده بود از اینکه همه ی لباساش سفید بود یه حس بدی داشتم. داشتم به این فک میکردم که چطور ممکنه یه دختر بتونه منو تا اینجا برسونه که خودش پیش قدم شد و گفت:میدونم الان داری به این فک میکنی که چطور تو رو آورده ام اینجا _ولی... آدرینا:ولی چی؟ _از کجا فهمیدی دارم به این چیز فکر میکنم؟؟ یه نیشخند مضحکی زد و گفت:چون فرشته ام منم برای اینکه بیشتر از این غرورم جریحه دار نشه یه پوزخند زدم و گفتم:از لباسای سفیدت میشد فهمید آدرینا:خب راس میگم یکم از نسکافه ی توی لیوانم رو خوردم و اونو روی میز گذاشتم از جام پاشدم و گفتم:اگه حرفی برای گفتن نداری من برم خانم فرشته.خیلی سریع طوریکه فکم از تعجب باز مونده بود رفت طرف پنجره و اونو بست و در اتاق رو هم قفل کرد و نشست سرجاش. آدرینا:هنوز هم میخوای بری؟؟ من که بی حرکت به روبه رو زل زده بودم به خودم اومدم و فوری با صدای بلند گفتم:نگا کن تا چند ثانیه دیگه اگه بهم نگی تو چه گ... آدرینا:هه نه ادامه بده لطفا...تو خونه ی خودم فحش هم بهم میده _بر منکرش لعنت....میگی یا نه؟؟؟ آدرینا:اگه جنابعالی بهم فرصت بده چرا که نه _باشه یالا بنال برگشتم روی مبل، سر جای اولم نشستم و منتظر بهش نگاه کردم آدرینا:اول عذر خواهی کن که بگم نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:باشه ببخشید بگو دیگه آدرینا:بخشیدم، ببین بابا بزرگ تو مث پدرم و شاید بیشتر از اون برام عزیز بود، طوریکه دوست نداشتم ببینم کسی اذیتش میکنه، من همه چیز در مورد تو رو میدونم از موقعی که به دنیا اومدی تا الان.از همه ی جیک و پیک زندگیت هم باخبرم از دوستت ایلیا تا خواهرت دارینا و بقیه، اون گربه سیاهه رو یادته دیگه نه؟؟ _یادمه، خب؟؟؟ آدرینا:باشه چرا میزنی الان میگم _بگو خو کنجکاوم کردی آدرینا:اون گربه از اقوام بابامه _چی؟؟؟؟آدرینا:من دورگه ام.از یه جهت پدرم ارژنگیه و مادرم هم آتیانی _آتیان دیگه چیه؟آدرینا:آتیان از تبار آتیشه ارژنگ هم از یخ دو عنصر مختلف که در صورت ترکیب یه قدرت بسیار عجیب و نیرومندی به وجود میارن و متاسفانه من همون کسی هستم که اون قدرت رو داراست. _چرا متاسفانه؟باید خوشحال باشی که قدرتی داری که بقیه ندار نآدرینا:نباید خوشحال باشم،مامان و بابام از هم جدا میشن چون گربه سیاهه یا همون ژانیام باعث این کار شده _چطور؟ مگه اون فقط یه گربه نیست؟ آدرینا:اگه فقط یه گربه بود که اینطور رفتار نمیکرد _پس چیه؟آدرینا:اون یه آدمه مثل همه ی ما ولی تنها فرقی که با تو و بقیه انسان ها داره اینه که اون در شرایط خاص تبدیل به یک گربه یا ارژنگی میشه. _چرا تبدیل به گربه میشه؟ آدرینا:ژانیام هم قبلا زندگی عادی مثل تو داشت ولی سلطان پیشین ارژنگیا قبل از این که بمیره دستور داد که ژانیام رو به یک ارژنگی تبدیل کنن و همینطور شد به یه موجود بی رحم تبدیل شد اون سبب شد زندگیمون از هم بپاشه ، باعث و بانی تمام اختلافات میان ارژنگیا و آتیانی ها ژانیام بود. _خب حالا که اون یه آدمه چطور به ارژنگی تبدیل میشه؟ آدرینا:مث فیلم های گرگینه وقتی زخمی میشه خیلی راحت شروع میکنه به تبدیل شدن و تو هم داری از اونا میشی _یعنی چی من از اونا میشم؟ آدرینا:یعنی اگه اون کتاب رو پیدا نکنیم و اون طلسمی که تو کتابه رو نشکونیم تو هم میشی سلطان جدید ارژنگیا _منظورت از همون کتاب دست نویسه که بابابزرگم گفته؟ آدرینا:دقیقا همون _یه سوال، بابابزرگم چطور این چیزا رو میدونست؟ آدرینا:من برای همین بابابزرگت رو خیلی دوست داشتم چون اجازه نداد ارژنگیا حریم خصوصی ایش رو از بین ببرن.اونا اول خواستن بابابزرگ تو رو به عنوان یک سلطان جدید تعیین کنن ولی قبول نکرد و تحمل کرد بعدش هم قرار این شد که بیان سر وقت تو چون از بابابزرگت ناامید شده بودن و خیلی راحت تو به اونها این اجازه رو دادی اون هم با اومدنت اینجا _ولی من چه میومدم اینجا چه نمیومدم ژانیام خان منو زخمی میکرد آدرینا:خب باشه حالا که اومدی اینجا و گیر ارژنگیا افتادی باید این طلسم رو بشکونیم _چه طلسمی؟ آدرینا:تو کتابه یک طلسمی هست که ارژنگیا رو به طور کامل از بین میبره ولی تا حالا کسی موفق نشده که این طلسم رو بشکنه. _پس ما چطور میتونیم این کار رو بکنیم؟ آدرینا:این دفعه تنها نیستی من هم تو رو کمک میکنم. باورش برام خیلی خیلی سخت بود که این چیزا رو تو مغزم بگنجونم قبلا هم گفته بودم به این چیزا اعتقادی ندارم ولی دیگه هر طور شده سعی کردم به خودم بقبولونم که این حقیقته و نمیتونم اون رو انکار کنم.من و آدرینا داشتیم آماده ی رفتن به ویلا میشدیم قبلش هم به ایلیا زنگی زدم خوشبختانه توی اون کلبه یه تلفن یافت میشد همونطور که حدس زده بودم ایلیا خیلی نگران بود ولی بهش اطمینان دادم که نیم ساعت دیگه میرسم و یه مهمون باهامه خیلی هم پیله کرد که بدونه کیه ولی بهش گفتم بعدا میفهمی.خلاصه شروع کردیم به راه رفتن هوا سرد بود دکمه های ژاکتم رو بستم قرار بود پیاده بریم که هم گرممون بشه هم راه رو یاد بگیرم یه نگاه به آدرینا انداختم که پالتوی سفیدی پوشیده بود، اصلا نمیدونستم دلیل این همه سفید پوشیدن هاش چیه؟ آدرینا:چون که فرشته ام، چند بار بگم؟؟ بازم از اینکه تونسته فکرم رو بخونه یکم شوکه شده بودم ولی رفتم توی جلد بی خیالی و گفتم:انتظار داری باور کنم؟خب حالا فرضا فرشته ای برو لباس تیره بپوش فرشته بودن که به لباس سفید پوشیدن نیست آدرینا:آره میدونم به لباس سفید پوشیدن نیست ولی مجبورم _چرا؟ آدرینا:تو چیزی از قبایل آتیانی نمیدونی شاید ارژنگیا رو تا حالا شناخته باشی ولی آتیانی ها رو نه. همونطور که شونه به شونه توی جنگل بین درختای بلند قامت قدم میزدیم با صدای ملایمی گفتم:مگه آتیانی ها چه فرقی با ارژنگیا دارن؟ آدرینا:ارژنگیا یه قبیله ی شروریه میشه گفت قبلا با اجنه و شیاطین همدست بوده.آتیانی ها درسته از تبار آتیشن ولی قدرت های حاصل از اون مردمی هستن و فقط برای کمک به اونهاست. _حالا این قبیله ها از کی به وجود اومدن؟ آدرینا:شاید از زمان خلقت انسان تا حالا،ولی بطور مخفیانه جایی که انسان نباشه زندگی میکنن. _خب حالا اینجا یه سوال برام پیش میاد آدرینا:بپرس _آتیانی ها و ارژنگیا در حال حاضر با هم دشمنن دیگه نه؟ آدرینا:آره _خب برای چی؟ آدرینا:گفتم که ژانیام باعث این کار شده داشتیم نزدیک ویلا میشدیم چون از دور میتونستم ببینمش با این حال ایستادم و رو به آدرینا گفتم:میشه بگی چطور؟ اون هم ایستاد و به چشمام زل زد و زمزمه کرد:بعدا همه چیز رو میفهمی دادار زیاد با من کل کل نکن. خیلی آروم کشید کنار و به راهش ادامه داد، ضایع شده بودم اونم در حد تیم ملی، اه.... در ویلا رو چند بار زدم ولی کسی در رو باز نکرد هوا خیلی سرد بود فقط خواستم برم تو. آدرینا:فایده نداره،کسی این تو نیست _چرا خودش گفت هستش آدرینا:پس چرا کسی در رو باز نمیکنه؟ _صب کن بهش زنگی بزنم آدرینا:نمیخواد برو کنار رفت عقب خیلی فاصله گرفت از در احتمال میدادم میخواست در رو بشکنه خیلی تو دلم بهش خندیدم چون درش از چوب بلوط اصل بود بنابراین فقط نگاه کردم،ببینم میخواد چه دست گلی به آب بده خیلی آروم شروع کرد به قدم زدن حالا یک قدمی در ایستاده بود اون یک قدم رو هم طی کرد و رفت تو! _یا حضرت فیل! در رو باز کرد و گفت:بفرما تو جناب باورم نمیشد باز یکی از قدرت هاش رو در معرض دید من قرار داده بود مث کارتون هایی که اشباح از در ها رد میشدن اون هم دقیقا همین کار رو کرد. رفتم تو و اولین کاری که کردم صدا زدن ایلیا بود. _ایلیا...ایلیا....کجایی؟ جوابی نشنیدم پله ها رو هم بالا رفتم تا رسیدم دم در اتاق سفیده، درش نیمه باز بود آروم هلش دادم و با صدای قیژ بلندی باز شد حس کردم کسی ایستاده پشت سرم فوری سرم رو برگردوندم ببینم کیه که دیدم آدریناست و با یه لبخند ژکوند داره بهم نگاه میکنه... آدرینا:چیه خوشگل ندیدی؟ به خودم اومدم باز داشتم بهش خیره خیره نگاه میکردم دست خودمم نبود، خود آدرینا قیافه ی جذابی داشت با این حال گفتم:نه آدرینا:جدی؟چه خوب _آره همینطوره حالا هم بریم اتاق ببینیم ایلیا اینجاست یا نه. آدرینا:باشه اگه میترسی بذار من برم با یه نگاه خنثی که نگاش کردم خودش حساب کار دستش اومد و کشید کنار و گفت:پس بفرما تو... خوشحال شدم و با غرور قدم برداشتم و رفتم تو.نسبت به هوای روشن بیرون اتاق خیلی تاریک بود و نمیتونستم درست جلوی پامو نگاه کنم، هنوز اولین قدم رو طی نکرده بودم که آدرینا پیش دستی کرد و منو هل داد و فوری رفت طرف پنجره اونقدر سرعتش زیاد بود که واسه یه لحظه فکم از تعجب باز مونده بود.با بهت به اتاقی که الان روشنه خیره شده بودم با اینکه کلی بهم گفت من قدرت های عجیبی دارم ولی تا حالا ندیدم کسی با این سرعت راه بره یعنی فک نمیکردم در این حد، واسه چند لحظه هنگ کردم طبق معمول هم این آدرینا خانم قهرمان قصه ی من شده...اتاق رو گشتم ولی کسی رو پیدا نکردم خیلی بی سر و صدا خواستم برم بیرون که یادم اومد زیرتخت رو نگشتم.حرکت کردم طرفش سرم رو آوردم پایین و در همون حین دو جفت چشم مشکی دیدم که داشتن با ترس بهم نگاه میکردن. _چرا رفتی زیر تخت خواب پس؟؟ ایلیا:چونکه خودم خواستم به تو ربطی نداره _حالا مطمئنی اونو دیدی؟ ایلیا:آره بخدا همش هم تو رو صدا میزد قضیه این بود ما موقعی که داشتیم برمیگشتیم ویلا، ایلیا اون گربه رو دیده بود که از زیرزمین به طرف خودش میومده و اسم منو صدا میزده فک میکنم اونم از ترس خودش رو زیر تخت قایم کرده.سه تاییمون نشسته بودیم رو مبل کنار شومینه و داشتیم فکر میکردیم که یهو آدرینا به حرف اومد. آدرینا:خب آقا ایلیا اگه منظورتون ژانیامه اون تا دادار رو به یه ارژنگی تبدیل نکنه دست بردار نیست پس دو راه داریم:یا اینکه دادار رو به امان خدا بسپاریم که یه ارژنگی بشه و یا بجنگیم و با هم طلسمی که توی کتاب هست رو بشکنیم و برای همیشه ارژنگیا رو نابود کنیم. ایلیا:ببخشید آدرینا خانم ولی شما خودتون رو معرفی نکردید، از کجا همه ی اینا رو میدونید؟ آدرینا:مفصله، دادار برات تعریف نکرده؟ دادار:نه وقت نشد بهش بگم، حالا ما باید چکار کنیم؟ آدرینا:فعلا اگه میشه میخوام زخم روی دستت رو ببینم. _باشه خودمم کنجکاو بودم ببینم دستم چه شکلی شده یکم دلهره داشتم و عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود.آستینم رو که دادم بالا نزدیک بود استفراغ کنم از این منظره.افتضاح شوده بود خون لخته شده روی شکاف هایی عمیق روی پوستم اصلا فکر نمیکردم تا این حد خراش های یک گربه بتونه دستم رو متعفن کنه، زود آستینم رو کشیدم پایین و فوری گفتم:حالا چکار کنم؟ آدرینا یکم فکر کرد و به یه نقطه خیره شد هیچکس حرفی نمیزد باز هم جو سنگین شده بود نخواستم بیشتر از اینی که هست معطل بشم برای همین از جام پاشدم و ایستادم رو به روشون و گفتم:ایلیا،آدرینا خانم تنها با کمک شما میتونم اون کتاب رو پیدا کنم بذارید هر چه زود تر این طلسم لعنتی رو بشکونیم، دستم داره روز به روز بدتر میشه، آدرینا خانم شما حداقل به حرف بیایید. آدرینا:حرفی ندارم باید دنبال کتاب بگردیم! ایلیا:عه آدرینا خانم همین؟! آدرینا:آقا ایلیا این گربه ای که ظاهرا تو زیر زمینه ژانیامه به هر طریقی هم میخواد دادار رو بکشونه سمت خودش، ببین زخم دادار هیچ موقع خوب نمیشه تا اینکه اون طلسم شکسته بشه حالا اگه ما این کتاب رو پیدا نکنیم ژانیام یه تار مو از خودش رو زخم دادار که بذاره رسما یکی از اونا میشه! دادار:یه لحظه صبر کن یعنی فقط اگه تار موی ژانیام به زخمم بخوره من از اونا میشم؟ آدرینا:نه وقت معینی داری اگه دست ژانیام بهت نرسه خود به خود شروع میکنی به تبدیل شدن با این حرفش نزدیک بود قلبم از کار بیفته به شدت استرس داشتم و پلک میزدم حس کردم تار میبینم با این حال گفتم:خب حالا زمان معین چقدره؟ آدرینا:وقت زیادی نداری شاید دو سه روز! تنها زیر درخت نشسته بودم به تمام این مشکلاتی که برام پیش اومده فکر میکردم اینکه یه روز من به یه ارژنگی تبدیل شم حتما همه رو آزار میده.تقصیر من بود از همون موقع که تصمیم گرفتم بیام این ویلا، اون گربه سیاهه سر و کله اش پیدا شد،ای کاش بتونم اون کتاب رو پیدا کنم با اینکه بابابزرگم گفته توی زیر زمین اونو گذاشتم ولی اون جا نبود احساس سرما کردم پاشدم و به اطراف یه نگاه انداختم که دیدم ایلیا داشت با یه ژاکت توی دستش داشت میومد طرفم منم دیگه مجبور شدم بشینم سر جام.ایلیا تا رسید پیشم ژاکت رو داد دستم و گفت:بیا اینو به خاطر تو آوردم میدونستم سردت میشه. _ممنون، آدرینا کجاست؟ ایلیا:خوابه، جریانش چیه این آدرینا خانم؟! _بشین تا بهت بگم یه ربع ساعت گذشت و من تمام جریان رو از موقعی رفتم جنگل براش تعریف کردم اول خیلی تعجب کرد و البته هم باورش نشد ولی چون میدونست شوخی نمیکنم حرفی نزد. _باور میکنی؟ ایلیا:راستش نمیدونم ولی دادار اصلا تو بهم بگو این چیزایی که داره اتفاق میوفته یعنی چی؟بخدا خیلی خسته شدم.خواب شب هم برام نمونده. _فکر کردی من از این اتفاقاتی که داره میوفته خوشم میاد؟ نه والا منم مثل تو دنبال راه چاره ام. ایلیا:یه مثال میزنم.تو فرض کن یکی اینا رو برات تعریف کنه اونوقت تو باور میکنی؟ _خب نه ولی شاید بتونم... ایلیا:نمیخواد ادامه بدی ببین تو هم باورت نمیشه چه برسه به من! _یعنی تا الان باورت نشده؟؟ ایلیا:تا حدودی... _ژانیام رو لطفا برام توصیف کن. ایلیا:خفه شو دادار حوصله ندارم همینطور که میخندیدم یه مشت کوبیدم به بازوی ایلیا و گفتم:دیوونه وقتی فکر میکنم چطور ازش فرار کردی و رفتی زیر تخت خندم میگیره، دست خودم نیست. ایلیا:هرهر کرکر خنده داره؟ ایندفعه شدت خنده ام خیلی زیاد شده بود طوریکه خودم هم تعجب کرده بودم، یکم که از خندیدن دست برداشتم دیدم شونه های ایلیا میلرزیدن بازم تعجب کرده بودم و بیشتر شوکه...دستام رو گذاشتم رو شونه هاش و تکونش دادم موقعی بهش دست زدم مث برق گرفته ها از جاش پرید و با صورت اشک آلود و صدای لرزون گفت:دیگه نزدیکم نشو عوضی... منم تو بهت فقط داشتم بهش نگاه میکردم. به خودم که اومدم دیدم ایلیا داره با دو میره طرف جنگل.منم از ترس اینکه با خودش کاری کنه رفتم دنبالش... با تمام توانم میدویدم ولی اونقدر سرعتش زیاد بود که نمیتونستم بهش برسم ولی نفس زنون و با وجود سرمایی که میخورد به صورتم، ادامه دادم. _ایلیا ترخدا صبر کن...بایست دیگه....ایلیا... خیلی صداش میزدم ولی بازم به راهش ادامه میداد، منم همونطور که دیوانه وار دنبالش بودم، یهویی گوشیم رو از تو جیب شلوارم دراوردم و فوری شماره ی ایلیا رو گرفتم، میدونستم گوشی مونده تو ویلا برا همین منتظر بودم فقط آدرینا جواب بده.. بعد از این که سه چهار بوق خورد گوشی رو برداشت و گفت:دارم میام گمش نکن. جای تعجب نداشت تونسته بود از پشت گوشی فکرم رو بخونه.نخواستم ذهنم درگیر بشه، ایندفعه با تمام توان دویدم سمتش که دیدم یکی ایلیا رو سفت پرت کرد زمین منم تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین و حس کردم سرم به سنگی خورد، اونقدر سرم درد میکرد که واسه چند دقیقه حس کرد مایع داغی رو صورتم سرازیر شده، وقت نشد دستم رو بلند کنم که ببینم اون چیه که رو صورتمه چون چشمام سیاهی رفت و تنها چیزی که میشنیدم صدای فریاد ایلیا بود. آدرینا آروم دادار رو گذاشتم رو تخت ایلیا هم روی مبل نشسته بود و همونطور که پاهاش رو تکون میداد با اخم نگاهمون میکرد، خیلی خوشحال شدم که تمام این قدرت ها رو دارم وگرنه این ایلیا حتی به من هم رحم نمیکرد وزن دادار نسبت به من زیاد بود ولی دیگه وظیفه ام بود و باید اون رو به بهترین نحو انجام میدادم.با احتیاط و آرامش رفتم نشستم روبه روی ایلیا که سوءتفاهم پیش اومده رو حل کنم، قبل از اینکه لب تر کنه و حرفی بزنه پیش دستی کردم و فوری گفتم:میدونم چی تو سرت میگذره ولی خواهشا بخاطر دادار آروم باش. ایلیا:ببین تو خودت خوب میدونی کنترل این کارا از دستم خارج شده و من هیچ تقصیری ندارم! خوب میفهمیدم منظورش چی بود متاسفانه اون ژانیام گهگاهی تو وجود ایلیا نفوذ میکرد فقط به خاطر اینکه دادار رو از ایلیا بیزار کنه. تحمل ندارم ببینم رفاقت دو تا جوون به دست یه احمقی مثل ژانیام از بین بره عزمم رو جزم کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:میدونم من تو رو میفهمم ایلیا خودم یه کاریش میکنم نگران نباش! ایلیا با عجز تمام و چشم هایی اشک آلود زمزمه کرد:منو نجات بده آدرینا _ناراحت نشو ولی قبلش باید دادار به هوش بیاد بعدش بهتون میگم چکار کنید. ایلیا قطره ی اشکی که گوشه ی چشمش جمع شده بود رو با آستینش پاک کرد و رفت ایستاد کنار پنجره.منم به دادار که آروم خوابیده بود نگاه میکردم! فکر نمیکردم اینقدر تو خواب ناز باشه!!صورت معصومی داشت حین خواب چشمای درشتی داشت و.. این افکار رو پس زدم و رفتم آشپزخونه برا بچه ها غذا درست کنم.جدیدا خل شدم هه!! دادار سرم خیلی درد میکرد و مدام سرفه میکردم آروم چشمامو وا کردم خواستم بشینم که دیدم آدرینا با عجله اومد سمتم و گفت:بخواب حالت خوب نیس!! با سرفه و صدای خش داری گفتم:خوبم تشنمه آدرینا:الان میرم میارم برات از جات تکون نخور، دراز بکش! همونطور که سرفه می کردم سرم رو تکون دادم که یعنی باشه.خودش هم رفت برام آب بیاره.اطرافم رو پاییدم ولی خبری از ایلیا نبود، آدرینا برگشت و لیوان آب رو بهم داد. آدرینا:بفرما...ایلیا بیرونه داره قدم میزنه... _آها نگفت مشکلش چیه؟ این چند روزه خیلی رفتارش عجیب شده آدرینا:رفتار ایلیا دست خودش نیست بازم سر و کله ی ژانیام پیدا شده و.... از چیزی که آدرینا گفت کلی ناراحت شدم و بیشتر اعصابم خورد شده بود و همش خودم رو مقصر میدونستم چون خودم به ایلیا پیشنهاد این ویلای لعنتی رو دادم ولی حالا که کار از کار گذشته باید یه فکری به حال خودم و ایلیا بکنم.... خواستم سرم رو بخارونم که دیدم تمام سرم پانسمان شده بود با چشمای گرد شده به آدرینا که داشت کتاب قدیمی رو مطالعه میکرد نگاه کردم، اونم همونطور که سرش پایین بود گفت:چیه؟؟!خب سرت خونی شده بود پانسمانش کردم برات.... با بهت یه بار دیگه به سرم دست کشیدم که صدای باز و بسته شدن در اومد سرم رو چرخوندم که دیدم ایلیا با سر و وضع آشفته ای اومد تو....وقتی منو دید سری تکون داد و زمزمه وار گفت:خوبی؟ منم مثل خودش گفتم:آره داداش تو بهتری؟ تا گفتم داداش اومد طرفم و سفت بغلم کرد و گفت:داداش ببخش... _تو ببخش همش تقصیر من بود... ایلیا دیگه حرفی نزد.... همونطور که ایلیا و بغل کرده بودم دیدم آدرینا داشت عمیق بهم نگاه میکرد ولی تا سنگینی نگاه منو حس کرد فوری سرش رو آورد پایین و باز به اون کتابه چشم دوخت... _ایلیا؟داداش؟ ایلیا:هوم؟ ریز خندیدم و شونه های ایلیا رو با دستام گرفتم و هلش دادم و گفتم:بسه جوجه خوابت برد؟!! ایلیا هم مثل من خندید ولی با یه لبخند کج ازم دور شد که دیدم یهویی اومد طرفم و سفت با دستش زد به کمرم... یه آخ بلندی سر دادم که ایلیا باز شروع کرد به خندیدن سرم رو اوردم پایین....خوشحال شده بودم که دیدم ایلیا شاد شده همین هم برام کافی بود ولی یادم اومد آدرینا میتونست فکرم رو بخونه سرم رو بلند کردم دیدم داشت با لبخند نگام میکرد منم یه لبخند تحویلش دادم ولی فوری اخم کرد و شروع کرد به کتاب خوندن...تو دلم عمدا بهش گفتم:چه بداخلاقی دختر... سرش رو اورد بالا و با جدیت تمام گفت:دادار خان حالت خوبه؟ ایندفعه ایلیا سرش بین من و آدرینا میچرخید منم با دستپاچگی گفتم:آره خوبم.. آروم از جاش پاشد و رفت آشپزخونه ایلیا یه چشمک زد و آروم زمزمه کرد:چه خبره؟! _عروسی خره...حوصله ندارم شروع نکن ایلیا:باشه آقای بداخلاق.. آروم اومد سمتم و دم گوشم گفت:اگه بفهمم یه وقت این آدرینا رو دوست داری من میدونم و تو ها ایلیا رو هل دادم و گفتم:این مسخره بازیا چیه؟دیوونه بهت گفته بودم میتونه فکر آدما رو بخونه؟ تا اینو گفتم ایلیا فقط با دهن باز نگام میکرد منم با یه لبخند دندون نما گفتم:یاد بگیری از این حرفا نزنی، زشته مثل داریناست برام.... ایلیا هم طبق معمول یه گوشه نشست و به من نگاه میکرد منم هی براش لبخند میزدم نمیدونم به چی فکر میکرده که اینقدر حالش خراب شده..ولی حقشه... صدای آدرینا از آشپزخونه اومد بلند گفت:نهار آماده است...تشریف بیارید من که خیلی گشنه بودم بی توجه به ایلیا پاشدم برم دست و صورتم رو بشورم و نهار بخورم رفتم طرف آشپزخونه.... _آدرینا خانم دستشویی کجاست؟ آدرینا:انتهای راهرو، در ضمن آدرینا هستم دادار... _آها باشه آدرینا یه لبخند کج و کوله زدم و رفتم طرف دستشویی...داشتم دستام رو میشستم که از پشت سرم صدای تق تق اومد اول فکر میکردم متوهم شدم ولی وقتی صدا بیشتر شد چرخیدم ببینم این صدا چیه و ازکجاست ولی چیزی ندیدم ضربان قلبم بالا رفته بود و نفس کشیدن برام خیلی سخت،اونقدری که پاهام سست شده بود و نتونسته بودم سر پا وایسم خواستم ایلیا رو صدا بزنم که شنیدم یکی اسمم رو زمزمه میکرد و یهویی به طور ناگهانی از یه دست نامرئی سیلی خوردم گرما و سوز اون سیلی خیلی دردناک بود تمام تنم از ترس مور مور شده بود این زمزمه ها هم شدید و شدید تر میشد..دستام رو گذاشتم دم گوشام و تا میتونستم فشار دادم بلکه این صداها کم تر بشه... هیچی نمیخواستم بشنوم هیچی!!.پاهام از ترس میلرزیدن و باد سردی هم توی اون محیط ایجاد شده بود ولی واسه چند دقیقه هیچ صدایی نشنیدم دیگه هم هوا سرد نبود خیلی هم عادی شده بود. آروم سرم رو اوردم بالا اطرافم رو قشنگ پاییدم تا سرم رو بردم طرف در دیدم به شدت باز شد...من و ایلیا فقط داشتیم با تعجب به همدیگه نگاه میکردیم که آدرینا از پشت ایلیا ظاهر شد اومد طرفم و کمک کرد پاشم گفت:حالت خوبه؟ چرا داد میزدی؟ فکر کردیم چیزیت شده... فکم از تعجب باز مونده بود آخه من کی داد زده بودم؟!!من!!..... حرفی برای گفتن نداشتم گذاشتم آدرینا خودش فکرم رو بخونه چون حوصله نداشتم توضیح بدم براشون... من و ایلیا داشتیم تو سکوت نهار رو سرو میکردیم چیزی هم نپرسیدن از این بابت خوشحال شدم چون با یادآوری اون حادثه چهار ستون بدنم میلرزید با فک کردن به این که موجودی کنارم بود از ترس به خودم میلرزیدم. نمیدونم چرا آدرینا چیزی نمیخوره چون موقعی که غذا رو برامون کشید رفت تو هال، ولی حتما اگه موقعیت پیش اومد ازش میپرسم از تو خود هال داد زد:دادار در کل یکی از قدرت های بارزم همینه تا چند ماه میتونم بدون غذا بمونم.حالا ایستاده بود رو به رو مون اول اینکه ایلیا شروع کرد به سرفه کردن آروم با دستم به کمر ایلیا زدم چون غذا تو گلوش پریده بود،منم طبق معمول،خودم رو زدم به اون راه و گفتم:خوبه پس قدرت خوبی داری سری تکون داد و گفت:نه اونقدرا ایلیا که تازه از سرفه کردن دست برداشته بود با دستپاچگی و استرس گفت:ترخدا راستش رو بگو تو جنی؟؟!!! با این حرف ایلیا سه تا زدیم زیر خنده آدرینا گفت:آره اتفاقا تصمیم گرفتم آقا ایلیا رو بخورم ایلیا از ترس پا شد رفت زانو زد پیشش و شروع کرد به سجده کردن من و آدرینا فقط در حال خندیدن بودیم آخه وقتی میگم ایلیا هنوز بچه اس کسی باورم نمیکنه. آدرینا:دادار من باور میکنم یه لبخند نثارش کردم که ایلیا یهو پاشد،به من و آدرینا نگاه کرد و گفت:چه خبره؟ چی رو باور میکنید؟ بازم بمب خنده تمام کلبه رو فرا گرفته بود.شاید بگم بهترین روز البته جدای از حادثه ی توی دستشویی که خیلی آزارم داده بود عالی گذشت.بعد از اینکه نهار خوردیم قرار شد آدرینا بهمون بگه چکار کنیم من و ایلیا نشسته بودیم کنار هم آدرینا هم رو به رومون.همون کتاب با جلد قدیمی که برگه هاش کاهی بودن رو ورق میزد خیلی کنجکاو بودم بدونم این کتاب محتواش چیه!که سرش رو گرفت بالا و بی توجه به کنجکاوی من گفت:خب باید یه نقشه بکشیم.. ایلیا حرف آدرینا رو قطع کرد و گفت:چه نقشه ای من میترسم بچه ها آدرینا:بزار اول من بگم بعدش گریه کن... ایلیا بعد از این حرف آدرینا ساکت شد منم گفتم:داشتی میگفتی... آدرینا:آها خب اول اینکه باید بریم سرزمین ارژنگیا که کتاب رو پیدا کنیم ژانیام کتاب رو دزدیده تا مانع شکست این طلسم بشیم پس.... _آروم تر! منظورت اینه که بریم سرزمین ارژنگیا و اون طلسمی که توی کتابه رو بشکونیم؟ آدرینا:آره دقیقا... ایلیا با ترس نگام کرد آب دهنش رو با صدا قورت داد و روبه آدرینا گفت:اونوقت سرزمینشون دقیقا کجاست؟ آدرینا:سوال خوبیه آفرین...

  • Escape RoOoM

نظرات  (۱)

این داستان واقعی هست؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی