خانه مرگ
فصل 3
صدای خنده. با صدای زیر و ضعیفی که برای خودم ناآشنا بود، با لکنت پرسیدم: (( کی ... کی هستی؟)) در جیر جیر بلندی کرد، یک کم دیگر باز شد و دوباره شروع کرد به بسته شدن. با صدای محکم تری پرسیدم: (( کی اونجاست؟)) باز هم صدای پچ پچ و حرکت به گوشم خورد. جاش رفته بود عقب، خودش را به دیوار چسبانده بود و یواش یواش، از پهلو خودش را به پله ها می رساند. حالتی تو صورتش بود که تا آن موقع ندیده بودم ... وحشت محض. در، مثل در خانه های جن زده تو فیلم های ترسناک، باز هم جیر جیر کرد و یک کم دیگر بسته شد. جاش که تقریبا به پله ها رسیده بود، دیوانه وار با دستش به من علامت می داد که به دنبالش بروم. ولی من به جای این کار، رفتم جلو، دستگیره را گرفتم و در را محکم هل دادم. در فوری باز شد. دستگیره را ول کردم، تو درگاه ایستادم و گفتم: (( کسی اینجاست؟)) اتاق خالی بود. صدای رعد وحشتناکی آمد. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چرا در تکان می خورد. لای پنجره اتاق چند سانتی متر باز بود و باد در را باز و بسته می کرد. حدس زدم صدای پچ پچی هم که شنیدم، مربوط به باد بوده. حتما نقاش ها پنجره را باز گذاشته بودند. نفس عمیقی کشیدم، هوا را کم کم از ریه ام بیرون دادم و منتظر شدم ضربان قلبم به حال عادی برگردد. به خودم گفتم، بچه تو که پاک خیط کردی! و تندی رفتم سراغ پنجره و آن را بستم. جاش از تو راهرو یواش گفت: ((آماندا ... حالت خوبه؟)) می خواستم جوابش را بدهم، ولی بعد فکر بهتری به سرم زد. چند دقیقه پیش چیزی نمانده بود که مرا از ترس بکشد؛ چطور است من هم یک خرده او را بترسانم؟حقش است. جوابش را ندادم. صدای پایش را شنیدم که با احتیاط چند قدم به اتاق من آمد. ((آماندا! آماندا! حالت خوبه؟)) پاورچین رفتم طرف رختکن و درش را نیمه کاره باز کردم. آن وقت از پشت، روی زمین دراز کشیدم، طوری که سر و شانه ام تو رختکن مخفی بشود و بقیه بدنم تو اتاق باشد. ((آماندا!)) صدای جاش نشان می داد خیلی ترسیده. ناله بلندی کردم: ((آی ی ی ی!)) می دانستم وقتی مرا این طوری روی زمین ولو ببیند، حسابی کپ می کند! _ آماندا ... چی شده؟ حالا دیگر به درگاه اتاق رسیده بود و هر لحظه ممکن بود مرا ببیند که روی زمین افتاده ام وسرم پیدا نیست. صدای رعدی که از بیرون می آمد و برقی که چند ثانیه اتاق را روشن می کرد هم باعث می شد آن صحنه ترسناک تر بشود. نفس عمیقی کشیدم و هوا را نگه داشتم که جلوی خنده ام را بگیرم. اولش خیلی یواش گفت: (( آماندا؟)) و بعد، نفس صدا داری کشید و بلند گفت: (( هان؟!)) حتما مرا دیده بود. فریاد بلندی از گلویش بیرون آمد. صدای پایش را شنیدم که به طرف پله ها می دوید و جیغ می کشید: (( پدر! مادر!)) آن وقت صدای گرپ گرپ کفش هایش آمد؛ که از پله های چوبی پایین می دوید و یک نفس صدا می زد و فریاد می کشید. پیش خودم نخودی خندیدم. آن شب وقتی بالشم را پف دادم و توی تختم خزیدم، لبخند زدم. تو این فکر بودم که آن روز عصر جاش چقدر ترسیده بود؛ حتی بعد از این که من صحیح وسالم، خیلی باوقار از پله ها پایین می رفتم، قیافه اش وحشت زده بود. چقدر لجش گرفته بود که این طوری دستش انداخته بودم. البته کار من از نظر پدر و مادرم هم خنده دار نیامد. هر دو عصبی و ناراحت بودند، چون کامیون اسباب ها، بعد از یک ساعت تاخیر، تازه از راه رسیده بود. آنها من و جاش را مجبور کردند که برای یک مدت آتش بس بدهیم و همدیگر را نترسانیم. جاش غر زد که: (( تو این خونه قدیمی و ترسناک، نمی شه نترسید!)) با این حال هر دو با اکراه قبول کردیم که سعی کنیم همدیگر را دست نیندازیم. کارگرها کلی از دست باران غر زدند و شروع کردند به پیاده کردن اسباب ها؛ من و جاش هم بهشان نشان می دادیم که هر چیزی را در کدام اتاق بگذارند. کمد کشویی من روی پله ها از دستشان ول شد، ولی خوشبختانه فقط یک خراش کوچک برداشت. اسباب ها توی آن خانه بزرگ، عوضی و کوچک به نظر می آمدند. من و جاش سعی می کردیم جلو دست و پای پدر و مادر را که تمام روز کار می کردند، نگیریم؛ بیچاره ها یا داشتند وسایل را مرتب می کردند، یا کارتن ها را خالی می کردند، یا لباس ها را آویزان می کردند. مادر حتی پرده اتاق مرا هم آویزان کرد. چه روزی بود! حالا، کمی از ساعت ده گذشته بود و من برای اولین بار می خواستم تو اتاق جدیدم بخوابم. با اینگه تخت، همان تخت قدیمی خودم بود، ولی نمی توانستم راحت بخوابم و هی از این دنده به آن دنده می شدم. همه چیز به نظر یک جور دیگر می آمد؛ همه چیز عوضی بود. تو این اتاق، جهت تختم با جهتش تو اتاق قدیمی ام، فرق داشت. دیوارها لخت بودند. هنوز وقت نکرده بودم پوسترهایم را آویزان کنم. اتاق به نظرم خیلی گنده و خالی می آمد. سایه ها هم سیاه تر بودند. پشتم شروع کرد به خاریدن، و بعد، یکمرتبه سرتا پایم خارش گرفت. روی تخت نشستم و فکر کردم این تخت پر از پشه است! چه فکر چرندی؛ این همان تخت همیشگی خودم بود با ملافه های تمیز. دوباره خوابیدم و چشم هایم را بستم. گاهی که بدخواب می شوم، عددها را دوتا دوتا تو سرم می شمارم و هر عددی را که بهش فکر می کنم، تو سرم مجسم می کنم. معمولا این کار کمک می کند ذهنم از فکرهای دیگر خالی بشود و خوابم ببرد. صورتم را تو بالش فرو کردم و شروع کردم به شمردن ... 4 ... 6 ... 8 دهن دره صدا داری کردم. ساعت دو و بیست دقیقه بود و من هنوز بیدار بودم. با خودم فکر کردم دیگر تا ابد بیدار می مانم و تو این اتاق جدید، هیچ وقت خوابم نخواهد برد. ولی انگار بدون اینکه خودم بفهمم، چرت زده بودم. نمی دانستم چه مدت خوابم برده، شاید حداکثر یک تا دو ساعت. خواب ناراحت و کوتاهی بود. یک چیزی بیدارم کرد وسراسیمه روی تخت نشستم. با وجود گرمای اتاق، بدنم یخ کرده بود. ته تخت را نگاه کردم و دیدم ملافه و پتوی تابستانی را با پا روی زمین پراندم. دستم را پایین بردم که آنها را بردارم، اما سر جایم خشک شدم. صدای پچ پچ می آمد. یک نفر آن طرف اتاق داشت پچ پچ می کرد. (( کی ... کی اونجاست؟)) صدای خودم هم ضعیف و وحشت زده و خیلی یواش بود. رواندازم را تندی برداشتم و تا روی چانه ام کشیدم. باز هم صدای پچ پچ شنیدم. وقتی چشمم به تاریکی عادت کرد، توانستم اتاق را بهتر ببینم پرده بلند اتاق سابقم که مادر آن روز آویزان کرده بود، جلو پنجره تاب می خورد. پس معلوم شد صدای پچ پچ مال چی بود. حرکت پرده بیدارم کرده بود. نور ملایم خاکستری رنگی از بیرون به اتاق می تابید. تکان پرده، سایه های متحرکی پایین تختم می انداخت. خمیازه ای کشیدم، کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت پایین آمدم. در فاصله ای که برای بستن پنجره به آن طرف اتاق رفتم، سر تا پایم یخ کرده بود. وقتی به پنجره نزدیک شدم، تکان خوردن پنجره قطع شد و سرجایش ایستاد. آن را کنار زدم و دستم را دراز کردم که پنجره را ببندم. _ آوو! وقتی متوجه شدم پنجره بسته است، فریاد کوتاهی از گلویم بیرون آمد. ولی چطور ممکن بود با وجود بسته بودن پنجره، پرده آن طور تکان بخورد؟ یک کمی آنجا ایستادم و به بیرون و به آن شب خاکستری نگاه کردم. هوا تکان چندانی نمی خورد. درزهای پنجره هم ظاهرا کیپ بود و هوا را رد نمی کرد. یعنی خیال می کردم که پرده تکان می خورد؟ چشم هایم عوضی دیده بودند؟ باز هم خمیازه کشیدم و با عجله برگشتم به تختخواب. تا خرخره رفتم زیر پتو و به خودم گفتم: (( بس کن آماندا، بیخودی خودت رو نترسون.)) چند دقیقه بعد که دوباره خوابم برد، بدترین و ترسناک ترین خواب عمرم را دیدم. خواب دیدم که همه مان مرده ایم. پدر، مادر، جاش و من. اولش دیدم که تو اتاق ناهارخوری جدیدمان دور میز غذا نشسته ایم. اتاق خیلی روشن بود، آن قدر روشن که نمی توانستم صورت های خودمان را درست ببینم. صورت ها را فقط به شکل یک هاله سفید و روشن می دیدم. ولی بعد، همه چیز کم کم مشخص شد و دیدم که پایین موهای ما، صورتی وجود ندارد. پوستمان از بین رفته بود و جمجمه های سبز مایل به خاکستری مان باقی مانده بود. چند تکه خیلی کوچک گوشت از گونه استخوانی من آویزان بود. تو محل قبلی چشم هایمان، فقط گودی های عمیق و سیاهی می دیدم. هر چهار نفر، چهارتا مرده، دور میز نشسته بودیم و در سکوت غذا می خوردیم. بشقاب هایمان پر از تکه های کوچک استخوان بود. دیس بزرک وسط میز پر از استخوان های سبز _ خاکستری رنگی شبیه استخوان آدمیزاد بود. مشغول خوردن این غذای تهوع آور بودیم که یک نفر با صدای بلند به در خانه کوبید و مزاحممان شد؛ یک نفر که دست بردار نبود و صدای ضربه هایش بلندتر و بلندتر می شد. کتی، دوست من بود که در می زد. پشت در ایستاده بود و دو مشتی به در می کوبید. دلم می خواست بروم و در را باز کنم. دلم می خواست از اتاق ناهارخوری بیرون بدوم، در را باز کنم و با کتی سلام و احوالپرسی کنم. دلم می خواست باهاش حرف بزنم، بهش بگویم که چه اتفاقی برایم افتاده، برایش توضیح بدهم که من مرده ام و صورتم از بین رفته. خیلی دلم می خواست کتی را ببینم. ولی نمی توانستم از پشت میز بلند بشوم. چند بار سعی کردم، ولی نتوانستم از جایم بلند بشوم. صدای ضربه ها هر لحظه بلندتر می شد، تا جایی که گوش را کر می کرد، ولی من همان طور با خانواده نفرت انگیزم سر میز نشسته بودم و تکه های استخوان را از بشقابم بر می داشتم و می خوردم. یکمرتبه از خواب پریدم. هنوز تو وحشت آن خواب بودم. هنوز هم صدای ضربه ها تو گوشم بود. سرم را تکان تکان دادم که آن خواب را از سرم بیرون کنم. صبح شده بود. این را آسمان آبی که از پنجره معلوم بود، فهمیدم. چیزی دیدم که باعث شد بی اختیار بگویم: ((وای، نه!)) پرده! باز هم تکان می خورد و بی صدا از پنجره دور می شد و تا وسط اتاق می آمد و بر می گشت. نشستم و به پرده زل زدم. پنجره هنوز هم بسته بود. سر صبحانه، پدر گفت: (( یک نگاهی به پنجره می اندازم. حتما یک جاش درز داره و باد می ده.)) و یک لقمه بزرگ نیمرو را تو دهنش پارو کرد. من که هنوز هم وحشت شب پیش از دلم بیرون نرفته بود، گفتم: (( ولی پدر ... این خیلی عجیبه! پنجره بسته بود و پرده اون طور دیوانه وار تکون می خورد!)) پدر گفت: (( شاید یکی از تخته های کنار قابش افتاده. باید نگاه کنم.)) جاش فوری گفت: (( بی خیال، پدر! پنجره چیزیش نیست. این خود آمانداست که یک تخته اش کمه!)) و کلی به خودش نازید که جوک به این بامزگی گفته. مادر بشقابش را روی میز گذاشت، خودش را روی صندلی انداخت و گفت: (( جاش، دوباره شروع نکن سر به سر خواهرت بگذاری.)) قیافه اش خسته بود. موهای سیاهش، که همیشه آنها را صاف و مرتب پشت سرش می بست، به هم ریخته بود. بند ربدو شامبرش را سفت کرد و گفت: (( من که دیشب دو ساعت هم نخوابیدم.)) آهی کشیدم و گفتم: (( من هم همین طور. همه اش تو این فکر بودم که نکنه اون پسر دوباره تو اتاقم پیداش بشه.)) مادر با لحن تندی گفت: (( آماندا... از این حرف ها دست بردار. اولش می گی یک پسر تو اتاقت دیدی، بعدش می گی پرده بیخودی تکون میخوره. تو باید بفهمی علتش اینه که عصبی هستی و قوه تخیلت زیادی کار می کنه.)) آمدم بگویم: (( ولی مادر ...)) جاش برای اینکه اذیت کند، وسط حرفم پرید و گفت: (( شاید یک روح پشت پنجره بوده.)) و بعد دستهایش را بالا برد و مثل ارواح زوزه کشید: (( اووووووووو!)) مادر دستش را روی شانه جاش گذاشت و گفت: (( وای از دست تو! یادت رفته که قول دادید همدیگر رو نترسونید؟)) پدر گفت: (( ببینید بچه ها، عادت کردن به این محل برای همه مون سخته. آماندا، شاید خواب دیدی که پرده تکون می خوره. مگه خودت نگفتی که خواب های بدی دیدی؟)) آن خواب وحشتناک دوباره تو سرم زنده شد و یک دفعه دیگر آن دیس استخوان را روی میز دیدم. چندشم شد. مادر گفت: (( اینجا خیلی نمناکه.)) پدر گفت: (( یک کم نور خورشید که بهش بخوره، خشک میشه.)) از پنجره بیرون را نگاه کردم. آسمان کاملا خاکستری شده بود. درخت ها حیاط پشتی را تاریک کرده بودند. پرسیدم: (( پتی کجاست؟)) مادر در حال بلعیدن نیمرو جواب داد: (( بیرون. تو حیاط پشتی. صبح بیدار شد؛ گمانم اون حیوون بیچاره هم خوابش نمی بره.)) جاش پرسید: (( برنامه امروزمون چیه؟)) او همیشه می خواست برنامه روزانه را، مو به مو، بداند.البته بیشتر هم به خاطر اینکه بتواند جر و بحث راه بیندازد. مادر اول یک نگاه به راهرو انداخت، که یک عالمه کارتن باز نشده همه جایش ولو بود و بعد گفت: (( من و پدرت که باید ترتیب این کارتن ها را بدیم. شما دوتا می تونید یک گشتی تو محله بزنید و ببینید چه خبره. ببینید بچه هایی همسن خودتون پیدا می کنید.)) من گفتم: (( به زبون ساده تر، می خواید گورمون رو گم کنیم!)) پدر و مادر هر دو خندیدند و گفتند: (( تو خیلی باهوشی، آماندا!)) جاش نق زد که: (( ولی من می خوام خودم لوازمم رو بچینم.)) می دانستم که مثل همیشه، بالاخره یک مخالفتی می کند. پدر گفت: (( برید لباس بپوشید ویک گشت طولانی بزنید. پتی رو هم با خودتون ببرید. یک قلاده هم براش ببرید. یکی کنار پله هاست، همون رو بردارید.)) جاش پرسید: (( دوچرخه هامون چی؟ نمی شه با دوچرخه بریم؟)) _ دوچرخه ها تو پارکینگ، زیر یک خروار اسبابه. محاله بتونید اونها رو بیرون بیارید. تازه، لاستیک تو هم پنچره. جاش دست به سینه ایستاد و با لجبازی گفت: (( من اگر نتونم با دوچرخه برم، اصلا بیرون نمی رم.)) پدر و مادر با او جر و بحث کردند و بعد کار به تهدید کشید تا بالاخره جاش رضایت داد (( یک گشت کوتاه)) بزند. صبحانه ام را تمام کردم و تمام مدت به فکر کتی و بقیه دوستانم بودم. نمی دانستم بچه های دارک فالز چه تیپی هستند. نمی دانستم می توانم دوست های جدید پیدا کنم، دوست های خوب و واقعی؟ پدر و مادر خیلی کار داشتند و من داوطلب شدم که ظرف های صبحانه را بشویم. آب گرم که روی دست هایم می ریخت، احساس آرامش می کردم. گمانم من یک کم عوضی هستم، آخر ظرف شستن رو دوست دارم. از پشت سرم، از یک جایی تو قسمت جلویی خانه، صدای جروبحث جاش و پدر را می شنیدم. صدای آب نمی گذاشت حرف هایشان را درست بفهمم. پدر می گفت: (( توپ بسکتبالت تو یکی از کارتن هاست.)) بعد جاش یک چیزی گفت و دوباره صدای پدر آمد: (( نه، من الان وقت ندارم بگردم. می خوای باور کن، می خوای باور نکن. ولی در حال حاضر تنها چیزی که برایم مهم نیست، توپ بسکتبال توست.)) آخرین بشقاب را هم روی کابینت گذاشتم که آبش بچکد و دنبال یک دستمال آشپزخانه گشتم که دست هایم را خشک کنم. چیزی ندیدم. گمانم مادر هنوز از کارتن درشان نیاورده بود. دست هایم را با جلو ربدوشامبرم خشک کردم و به طرف پله ها رفتم. جاش هنوز داشت تو اتاق نشیمن با پدر بحث می کرد. صدا زدم: (( جاش، من تا پنج دقیقه دیگه لباسم رو عوض می کنم و برای بیرون رفتن حاضرم.)) چند پله بالا رفتم و ایستادم. تو پاگرد پله، بالای سرم، یک دختر عجیب و تقریبا همسن خودم ایستاده بود. مو های سیاه کوتاهی داشت . از آن بالا بهم بخند می زد، ولی نه یک لبخند گرم، نه یک لبخند دوستانه؛ سردترین و ترس آورترین لبخندی که در عمرم دیده بودم. دستی به شانه ام خورد. برگشتم. جاش بود: (( من توپ بسکتبالم رو می خوام. اگر پیداش نکنمریال از خونه بیرون نمی رم.)) _ جاش... خواهش می کنم! دوباره به پاگرد بالای سرم نگاه کردم، دختره رفته بود. تمام تنم یخ کرد. پاهایم لرزیدند و نرده را محکم گرفتم. صدا زدم: (( پدر! بیا اینجا... خواهش می کنم!)) جاش ترسید و داد زد: (( هی، من که کاریت نکردم!)) (( نه... تقصیر... تقصیر تو نیست.)) این را گفتم و دوباره پدر را صدا کردم. پدر آمد پای پله. هنوز هیچی نشده، صورتش به خاطر خالی کردن اسباب های اتاق نشیمن از کارتن ها، خیس عرق شده بود. (( آماندا! اگر اجازه بدی، من باید به کارهام بریم.)) بالای پله ها را نشان دادم و گفتم: (( پدر، من اون بالا یک آدم دیدم، یک دختر!)) پدر شکلکی در آورد و گفت: (( آماندا، محض رضای خدا از این خیالبافی هات دست بردار... خب؟ غیر از ما چهار نفر، کس دیگری تو این خونه نیست... البته شاید چندتا موش هم باشه.)) جاش یکمرتبه سر شوق آمد و پرسید: (( گفتی موش! جدی؟ کجا؟)) با صدای گرفته ای گفتم: (( تخیل نبود، پدر.)) واقعا ناراحت شدم که حرفم را باور نکرد. پدر به پاگرد بالای پله ها نگاه کرد و گفت: (( آماندا، اون بالا رو نگاه کن! چی می بینی؟)) نگاهش را دنبال کردم و یک دسته از لباس های خودم را روی پاگرد دیدم. حتما مادر همان موقع از چمدان درشان آورده بود. پدر چپ چپ نگاهم کرد و گفت: (( یک مشت لباس. دختری در کار نیست، چیزی که دیدی، لباسه.)) آهسته گفتم: (( متاسفم.)) و وقتی از پله ها بالا می رفتم، دوباره تکرار کردم: (( متاسفم.)) ولی راستش متاسف نبودم. گیج شده بودم. و هنوز هم می ترسیدم. یعنی ممکن بود من یک کپه لباس را با یک دختر که ایستاده باشد و لبخند بزند، عوضی بگیرم؟ نه، گمان نمی کنم. من دیوانه نیستم. چشم هایم هم خوب خیلی خوب می بینند. در این صورت، اینجا چه خبر است؟ در اتاقم را باز کردم، چراغ سقفی را روشن کردم و دیدم پرده باز هم تکان می خورد. به خودم گفتم، وای نه! دوباره شروع شد. تندی به طرف پرده رفتم. این دفعه پنجره باز بود. کی بازش کرده بود؟ لابد مادر. هوای گرم و مرطوبی از پنجره وارد اتاق می شد. آسمان گرفته و خاکستری بود. بوی باران می آمد. وقتی به طرف تخت برگشتم، یک شک دیگر در انتظارم بود. یک نفر یک دست لباس برایم روی تخت چیده بود. یک شلوار جین رنگ و رو رفته و یک تی شرت بی آستین آبی کم رنگ، پایین تخت، صاف کنار هم پهن شده بودند. کی این لباس ها را برایم گذاشته بود؟ مادر؟ تو درگاه اتاق ایستادم و صدا زدم: (( مادر؟ تو لباس های منو روی تخت چیدی؟)) صدایش را که در جوابم از طبقه پایین داد میزد، شنیدم، ولی کلمه هایش مفهوم نبود. به خودم گفتم، آروم باش آماندا، آروم باش! معلومه که مادر این لباس ها رو از چمدون بیرون آورده. معلومه که مادر اونها رو روی تخت گذاشته. از درگاه اتاق، صدای پچ پچی را تو رختکنم شنیدم. صدای پچ پچ و خنده های بی صدایی که از پشت در رختکن می آمد. این دیگر ضربه آخر بود. تا آنجا که میتوانستم، بلند فریاد زدم: (( اینجا چه خبره؟)) به طرف رختکن هجوم بردم و درش را باز کردم. مثل دیوانه ها لباس ها را از سر راهم کنار زدم. کسی آنجا نبود. شاید موش بوده؟ شاید صدای موشهایی را که پدر حرفشان را میزد، شنیده بود؟ با صدای بلند به خودم گفتم: (( باید از اینجا برم بیرون.)) آن اتاق داشت منو دیوانه میکرد. نه، خودم بودم که با آن خیالبافی ها خودم را دیوانه می کردم. برای همه آن چیزها یک توضیح منطقی وجود داشت. برای همه چیز. در مدتی که شلوار جینم را می پوشیدم و زیپش را می کشیدم، کلمه (( منطقی )) را تو ذهنم تکرار می کردم. آنقدر آن کلمه را گفتم که دیگر به عنوان یک کلمه، خاصیتش را از داد و تبدیل به یک صدا شد. آروم باش آماندا! آروم باش! یک نفس عمیق کشیدم و تا ده شماره نگهش داشتم. یکمرتبه صدایی از بیخ گوشم شنیدم: (( هووووو!)) (( بس کن جاش. اصلا هم نترسیدم.)) لحنم خشن تر از آن بود که خودم میخواستم. جاش گفت: (( بیا از اینجا بریم بیرون. این خونه منو می ترسونه.)) با هیجان گفتم: (( اِ؟ تو هم؟ مشکل تو چیست؟)) دهنش را باز کرد که چیزی بگوید، ولی پشیمان شد. انگار خجالت می کشید. فقط زیر لبی گفت: (( فراموش کن.)) با اصرار گفتم: (( نه، بگو. داشتی چی می گفتی؟)) با پایش به چوبکاری کف اتاق زد و بالاخره اعتراف کرد: (( دیشب خواب خیلی ترسناکی دیدم.)) یاد خواب وحشتناک خودم افتادم و پرسیدم: (( خواب دیدی؟)) _ آره. دوتا پسر تو اتاقم بودند. بچه های شری بودند. _ چه کار کردند؟ در حالی که سعی می کرد چشمش به چشم من نیفتد، گفت: (( یادم نیست. فقط یادمه که منو می ترسوندند.)) به طرف آینه برگشتم که سرم را شانه کنم. پرسیدم: (( بعدش چی شد؟)) ((بیدار شدم)) جاش این را گفت و با بیقراری نق زد: (( زودباش، بیا بریم.)) _ پسرها حرفی هم باهات زدند؟ جاش کمی فکر کرد و گفت: ((نه. گمان نمی کنم. فقط خندیدند.)) _ خندیدند؟ (( خب، یک جور خنده نخودی.)) جاش بعد از این جواب بهم توپید که: ((من دیگه نمیخوام درباره اش حرف بزنم. بالاخره می آی به این گردش احمقانه بریم یا نه؟)) دنبالش تو راهرو راه افتادم. وقتی از جلوی پاگرد و کپه لباس می گذشتیم، به فکر دختری افتادم که آنجا دیدم . و به فکر پسری که روز اول ورودمان پشت پنجره دیده بودم. و دو پسری که جاش در خواب دیده بود. با این نتیجه رسیدم که من و جاش هردو از آمدن به این خانه عصبی و ناراحت هستیم. شاید حق با پدر و مادر بود و ما به قوه تخیلمان اجازه می دادیم زیادی کار کند. حتما مشکل از خیالبافی ما بود. منظورم این است که چه چیز دیگری می توانست باشد؟ چند ثانیه بعد، من جاش وارد حیاط پشتی شدیم که پتی را با خودمان ببریم. مثل همیشه از دیدنمان خوشحال شد. واق واق می کرد، بالا و پایین می پرید، روی برگ های خشکیده می دوید و دور خودش چرخ می زد. دیدن این کارهایش مرا سر حال آورد. با وجود آسمان ابری و خاکستری، هوا داغ و مرطوب بود. یک ذره هم باد نمی آمد و درخت های سنگین و پیر مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودند. راه ورودی شنی را گرفتیم و به طرف خیابان رفتیم. کتانی هایمان برگ های خشک را بالا می پراندند. پتی دور و برمان زیگ زاگ می دوید؛ گاهی جلومان بود، گاهی کنارمان و گاهی پشت سرمان. جاش گفت: (( خدا را شکر که پدر ازمون نخواسته این همه برگ خشکیده رو با شن کش جمع کنیم.)) _ به زودی این کارو میکنه. گمانم هنوز شنکش رو از بسته بندیش در نیاورده. جاش شکلک در آورد. لب خیابان ایستادیم و از آن پایین به خانمان نگاه کردیم؛ پنجره های دوقلوی طبقه دوم مثل دوتا چشم بهمان زل زده بودند. برای اولین بار متوجه شدم که خانه بغلی هم به بزرگی خانه ماست، فقط نمایش به جای آجر، با سنگ های کوچک تزیین شده بود. پرده های اتاق نشیمنش کاملا کشیده بود. سایبان بعضی از پنجره های طبقه بالا هم بسته بود. درخت های بلند، خانه همسایه را هم تاریک کرده بودند. جاش ترکه ای را پرت کرد که پتی به دنبالش برود، و پرسید: (( از کدوم طرف؟)) من به سر خیابان اشاره کردم و گفتم: (( مدرسه اونجاست. بیا بریم نگاهی بهش بکنیم.)) خیابان سر بالا بود. جاش یک شاخه کوچک درخت را از کنار خیابان برداشت که جای عصا ازش استفاده کند. هیچ کس تو خیابان نبود. تو حیاط های جلوی خانه هایی که از کنارشان می گذشتیم هم کسی را ندیدیم. از ماشین هم خبری نبود. کم کم داشتم به این فکر می افتادم که شهر به کلی متروک است، که آن پسر از پشت یک دیوار کوتاه بیرون آمد. آن قدر ناگهانی سبز شد که من و جاش یکمرتبه سرجایمان ایستادیم. دستش را برایمان تکان داد و با خجالت گفت: (( سلام.)) من و جاش با هم جواب دادیم: (( سلام.)) آن وقت، قبل از اینکه من و جاش بتوانیم پتی را عقب بکشیم، دوید به طرف پسر، کفش های کتانی اش را بو کرد و شروع کرد به خرخر کردن و پارس کردن. پسر عقب رفت و دست هایش را برای دفاع از خودش بالا برد. خیلی ترسیده بود. داد زدم: (( پتی، بس کن.)) جاش پتی را گرفت، اما او از غریدن دست بر نمی داشت. به پسر گفتم: (( نترس. گاز نمی گیره. معمولا پارس هم نمی کنه. شرمنده!)) پسر گفت: (( عیبی نداره.)) در حالی که با من حرف می زد، چشمش را از پتی، که به خودش می پیچید تا از دست جاش خلاص شود، بر نمی داشت: (( حتما من یه بویی می دم که این طوری می کنه.)) موهایش کوتاه و منگولی بود و چشم های آبی خیلی کم رنگی داشت. دماغ سر بالای مسخره اش اصلا به قیافه جدی اش نمی آمد. با وجود گرمی و رطوبت هوا، یک گرمکن آستین بلند آلبالویی و شلوار جین سیاهی پوشیده بود. یک کلاه بیس بال آبی هم تو جیب عقب شلوارش چپانده بود. _ من آماندا بنسون هستم، این هم برادرم جاشه. جاش با تردید پتی را ول کرد. سگ واقی کرد، به پسر زل زد، زوزه ملایمی کشید و نشست کف خیابان و شروع کرد به خاراندن خودش. پسر که هنوز هم با ترس و احتیاط به پتی نگاه می کرد، دست هایش را تو جیب های عقب جینش فرو کرد و گفت: ((من هم ری ثورستونه.)) وقتی دید پتی دیگر به غریدن و پار کردن به او علاقه ندارد، کمی خیالش راحت شد. یکدفعه متوجه شدم قیافه ری برایم آشناست. قبلا کجا دیده بودمش؟ کجا؟ آن قدر نگاهش کردم تا یادم آمد. و نفسم از ترس بند آمد. ری همان پسری بود که من تو اتاقم و پشت پنجره دیده بودم. به تته پته افتادم: (( تو... تو خونه؟ ما بود!)) هاج و واج ماند و گفت: (( هان؟)) روی حرفم ایستادم و گفتم: (( تو ، تو اتاق من بودی، درسته؟)) خندید و گفت: (( نمی فهمم، تو اتاق تو بودم؟)) پتی سرش را بلند کرد، غرش ملایمی به ری کرد و دوباره رفت سر وقت شغل مهم خاراندن. یک کم به خودم شک کردم؛ شاید این پسر نبوده... شاید... (( فکر کردم قبلا تو رو دیدم.)) ری با ترس به پتی نگاه کرد و گفت: (( من از خیلی وقت پیش تا حالا تو خونه شما نبودم.)) _ گفتی از خیلی وقت پیش؟ _ آره. من قبلا اونجا زندگی می کردم. من و جاش غافلگیر شدیم و بر و بر نگاهش کردیم. (( تو خونه ما؟)) سرش را تکان داد: (( آره. اون اول که آمده بودیم اینجا.)) این را گفت و یک ریگ از زمین برداشت و پرت کرد تو خیابان. پتی غرید، خواست دنبال ریگ برود، ولی پشیمان شد و دوباره نشست کف خیابان و دم قلمبه اش را تکان تکان داد. ابرهای غلیظ پایین تر آمدند و هوا تاریک تر شد. پرسیدم: (( حالا کجا زندگی می کنی؟ )) ری یک سنگریزه دیگر تو خیابان پرت کرد و بالای خیابان را نشان داد. جاش پرسید: (( از اون خونه خوشت می آمد؟)) _ آره، عیبی نداشت. قشنگ بود. خیلی هم سایه بود. _ ازش خوشت می آمد؟ به نظر من که عوضیه. خیلی تاریک و ... حرکات پتی حرف جاش را قطع کرد. حیوان تصمیم گرفته بود دوباره به ری پارس کند، تا چند سانتی متری او بدود و دوباره عقب بکشد. ری محض احتیاط، چند قدم عقب رفت و نزدیک جدول پیاده رو ایستاد. جاش قلاده را از جیب شوار کوتاهش بیرون آورد و گفت: (( شرمنده، پتی!)) من بهش کمک کردم که قلاده را به طوقی که دور گردن سگ عصبانی بود، وصل کند. با معذرت خواهی به ری گفتم: (( تا حالا این طوری نکرده بود. جدی می گم.)) قلاده، پتی را گیج کرده بود. مدام قلاده را می کشید و جاش را همراه خودش تا آن طرف خیابان می کشید؛ ولی حداقل از پارس کردن دست برداشته بود. جاش با بی حوصلگی گفت: (( بیاین یک کاری بکنیم.)) ری که خیالش از بابت پتی راحت شده بود، پرسید: (( مثلا چه کاری؟)) هر سه مدتی فکر کردیم. جاش گفت: (( چطوره بریم خونه تو؟)) ری سرش را تکان تکان داد و گفت: (( نه. فکر نمی کنم بشه. به هر حال، حالا که نمیشه.)) نگاهی به سر و ته خیابان خالی انداختم و گفتم: (( مردم کجا هستند؟ این دور و اطراف خیلی مرده ست، نه؟)) غش غش خندید: (( آره. گمانم این تعریفت درست باشه. می خواید بریم به زمین بازی پشت مدرسه؟)) _ آره. خوبه. سه نفری تو خیابان راه افتادیم. ری جلو می رفت و من چند قدم پشت سر ری. جاش یک دستش به شاخه درخت و یک دستش به قلاده بود و پتی هم با این طرف و آن طرف دویدنش حسابی حال او را می گرفت. تا قبل از اینکه یه خیابان بعدی بپیچیم، بچه ها را ندیدیم. ده یا دوازده تا بودند. بیشترشان پسر بودند ولی چندتا دختر هم قاطی شان بود. همگی می خندیدند و داد و فریاد می کردند، همدیگر را به شوخی هل می دادند و به طرف ما، که وسط خیابان بودیم، می آمدند. بعضی هاشان همسن من بودند و بقیه بزرگ تر. همه شان شلوار جین و تی شرت های پررنگ پوشیده بودند. یکی از دخترها بین بقیه توجه آدم را جلب می کرد، چون موهای بور و صافی داشت و جوراب شلواری سبز پوشیده بود. پسر قدبلندی که موهای سیاه صاف و یکدستی داشت، ما را نشان داد و بلند گفت: (( هی، نگاه کنید.)) چشمشان که به من و جاش و ری افتاد، ساکت شدند، ولی همچنان بهمان نزدیک می شدند. چند نفر نخودی خندیدند، انگار به یک شوخی خصوصی بین خودشان می خندیدند. هر سه ایستادیم و نزدیک شدنشان را تماشا کردیم. من لبخند زدم و آماده شدم که سلام کنم. پتی دیوانه وار قلاده را می کشید و داشت با پارس کردن خودش را خفه می کرد. پسر قدبلند موسیاه نیشش را تا بنا گوش باز کرد و گفت: (( سلام بچه ها!))این کار او به دلیلی، به نظر بقیه خیلی بامزه آمدو خندیدند. دختری که جوراب شلواری سبز پوشیده بود، طوری یک پسر قد کوتاه و مو قرمز را هل داد که چیزی نمانده بود بیفتد روی من. یکی از دخترها که موی سیاه و کوتاهی داشت، به ری لبخند زد و گفت: (( اوضاع چطوره، ری؟)) ری جواب داد: (( بد نیست. سلام بچه ها!)) و بعد رو کرد به من و جاش و گفت: (( اینها رفقای من هستند. همه شون مال همین محله اند.)) من با ناراحتی و خجالت گفتم: (( سلام.)) آرزو می کردم پتی از پارس کردن و کشیدن قلاده اش دست بردارد. بیچاره جاش که مجبور بود او را نگه دارد، حسابی حالش گرفته شده بود. ری به پسر قد کوتاه مو قرمز اشاره کرد و گفت: (( این جورج کارپنتره.)) و بعد حلقه بچه ها را دور زد و یکی یکی معرفی شان کرد: (( جری فرانکلین، کارن سامرست، بیل گرگوری ...)) سعی کردم همه اسم ها را به خاطرم بسپارم، ولی غیرممکن بود. یکی از دخترها از من پرسید: (( از دارک فالز خوشت می آد؟)) _ راستش نمی دونم. امروز اولین روزیه که اینجا هستم. به نظرم جای خوبیه. بعضی از بچه ها به دلیلی که نمی دانم چی بود، به جواب من خندیدند. جورج کارپنتر از جاش پرسید: (( سگت از چه نژادیه؟)) جاش که قلاده را محکم چسبیده بود، جوابش را داد. جورج به پتی زل زد و با دقت نگاهش کرد، انگار که به عمرش سگی مثل پتی ندیده بود. یک عده از بچه ها حواشان رفت به پتی و تعریف کردن از او. کارن سامرست، دختر قدبلند و خوشگلی که موهای بور و کوتاهی داشت، آمد پیش من و یواش گفت: (( می دونی، من قبلا تو خونه شما زندگی می کردم.)) مطمئن نبودم حرفش را درست شنیده باشم: (( چی گفتی؟)) ری وسط حرف ما پرید و گفت: (( بیاین بریم زمین بازی.))
- ۹۹/۰۲/۱۰