خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

خانه مرگ

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۳۹ ب.ظ

فصل 4


هیچ کس به پیشنهادی ری محل نگذاشت. همه ساکت شدند. حتی پتی هم پارس نمی کرد. یعنی کارن واقعا گفته بود که تو خونه ما زندگی می کرده؟ دلم می خواست این را ازش بپرسم، ولی او دوباره برگشته بود تو حلقه بچه ها. حلقه. وقتی متوجه شدم آنها دور من و جاش حلقه زده اند، دهنم باز ماند. ترس برم داشت. خیال می کردم؟ یا واقعا داشت اتفاقی می افتاد؟ یکمرتبه قیافه هایشان به نظرم تغییر کرد. لبخند می زدند، ولی صورت هایشان خشک و کشیده و گوش به زنگ بود؛ انگار انتظار دردسری را می کشیدند. دو نفر چوب بیس بال دستشان بود. دختری که جوراب شلواری سبز پوشیده بود، چشمش را از من برنمی داشت، از بالا تا پایینم را نگاه می کرد و مرا وارسی می کرد. هیچ کس حرف نمی زد. خیابان ساکت بود و غیر از زوزه یواش پتی، هیچ صدایی نمی آمد. خیلی ترسیده بودم. چرا اینها ما را این طوری نگاه می کنند؟ یا شاید قوه تخیلم دوباره به کار افتاده؟ به طرف ری که هنوز کنار من ایستاده بود، برگشتم. اصلا به نظر ناراحت نمی آمد، ولی نگاهم را جواب نداد. (( هی بچه ها... چی شده؟)) سعی کردم موضوع را جدی نگیرم، ولی صدایم کمی می لرزید. به جاش نگاه کردم. سرش را به آرام کردن پتی گرم بود و نفهمیده بود اوضاع عوض شده. دو پسری که چوب بیس بال داشتند، آنها را تا ارتفاع کمرشان بالا گرفتند و جلو آمدند. نگاه تندی به حلقه بچه ها انداختم و احساس کردم ترس دارد سینه ام را می چلاند. حلقه تنگ تر شد. بچه ها کم کم به ما نزدیک می شدند. به نظرم آمد ابرهای سیاه بالای سرمان دارند پایین تر می آیند. هوا سنگین و مرطوب بود. جاش داشت با طوق قلاده پتی کلنجار می رفت و هنوز هم آن وضعیت را ندیده بود. فکر کردم شاید ری چیزی بگوید، یا جلوشان را بگیرد. ولی او خشک و بی حرکت، با قیافه بی حالت کنار من ایستاده بود. هر چه بچه ها نزدیک تر می شدند، حلقه کوچکتر می شد. متوجه شدم مدتی است که نفسم را حبس کرده ام، نفس عمیقی کشیدم و دهنم را باز کردم که فریاد بزنم. _ آهای بچه ها... چه کار می کنید؟ این صدای مردانه ای بود که از بیرون حلقه آمد. همه برگشتیم و آقای داز را دیدیم که با عجله به طرف ما می آمد؛ با قدم های بلند از خیابان می گذشت و باد لبه های کتش را عقب می کشید. لبخند دوستانه ای به لبش بود. دوباره پرسید: (( چه کار می کنید؟)) ظاهرا نفهمیده بود که بچه ها من و جاش را محاصره کرده اند. جورج کارپنتر چوب بیس بال را تو دستش چرخاند و گفت: (( داریم میریم زمین بازی. می خوایم سافت بال بازی کنیم.)) آقای داز کراوات راه راهش را که باد آن را پشت شانه اش انداخته بود، پایین کشید و گفت: (( خوبه.)) و بعد به آسمان که داشت تاریک تر می شد، نگاه کرد و گفت: (( فقط امیدوارم بارون بازی تون رو به هم نزنه.)) چندتا از بچه ها خودشان را عقب کشیده بودند و هر دو، یا سه نفرشان پهلوی هم ایستاده بودند. حلقه محاصره به کلی از هم پاشیده بود. آقای داز از جورج پرسید: (( اون چوب مال بیس باله یا سافت بال؟)) یک بچه دیگر فوری جواب او را داد: (( از جورج نپرسید، خودش هم نمی دونه. به عمرش یک بار هم با این چوب ضربه نزده!)) بچه ها زدند زیر خنده. جورج به شوخی آن بچه را تهدید کرد و تظاهر کرد که می خواهد با چوبش به او حمله کند. آقای داز دستش را تکان داد و راه افتاد که برود. ولی بعد ایستاد و با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود، گفت: (( هی، جاش، آماندا! من شما را ندیده بود.)) زیر لبی گفتم: (( صبح بخیر.)) پاک گیج شده بودم. یک لحظه قبل داشتم از ترس می مردم، و حالا همه سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند. یعنی خیال کرده بودم که بچه ها دورمان حلقه زده اند؟ ری و جاش که ظاهرشان نشان نمی داد متوجه چیز غیرعادی و عجیبی شده باشند. پس باز هم کار، کار من و قوه تخیلم بود که مدام اضافه کاری می کرد؟ اگر آقای داز نرسیده بود، چه اتفاقی می افتاد؟ آقای داز موهای دالبری بورش را عقب زد و از من و جاش پرسید: (( خب، ببینم، تو خونه جدید بهتون خوش می گذره؟)) من و جاش با هم جواب دادیم: (( بله، خوبه.)) پتی سرش را بالا کرد، نگاهی به آقای داز انداخت و شروع کرد به پارس کردن و کشیدن قلاده. آقای داز قیافه دلشکسته ای به خودش گرفت و گفت: (( من خیلی ناراحتم، سگ شما هنوز هم از من بدش میاد.)) بعد رو به پتی دولا شد و گفت: (( هی آقا سگه... یک کم اخلاقت رو خوب کن.)) پتی در جوابش با عصبانیت پارس کرد. با عذر خواهی با آقای داز گفتم: (( فقط شما نیستید، پتی امروز از هیچ کس خوشش نمی آد.)) آقای داز شانه اش را بالا انداخت. (( پس من هم شانسم بیشتر از اونها نیست.)) این را گفت و به طرف ماشینش که چند متر دورتر تو خیابان پارک شده بود، راه افتاد. (( راستی، من یر راه می رم خونه شما که ببینم پدر و مادرتون کمکی لازم دارند، یانه. خوش بگذره بچه ها!)) وقتی سوار ماشینش شد و از آنجا رفت، ری گفت: (( مرد خوبیه.)) (( آره.)) هنوز هم احساس بدی داشتم و تو این فکر بودم حالا که آقای داز رفته، بچه ها خیال دارند چه کار کنند. خیال دارند دوباره همان حلقه ترسناک را درست کنند؟ نه. همگی به طرف زمین بازی پشت مدرسه راه افتادند. خیلی عادی با هم حرف می زدند و شوخی می کردند و محل من و جاش نمی گذاشتند. کم کم احساس حماقت کردم. کاملا واضح بود که آن بچه ها کاری نکرده بودند که من و جاش را بترسانند. حتما من همه این داستان را تو ذهنم ساخته بودم. حتما این کار را کرده بودم. به خودم گفتم، لااقل خوبه که جیغ نکشیدم و الم شنگه راه نینداختم و آبروی خودم را نبردم. زمین بازی خالی خالی بود. حدس زدم بیشتر بچه ها از این آسمان گرفته و بارانی ترسیدند و از خانه بیرون نیامدند. زمین بازی، زمین بزرگ، صاف و پر از سبزه ای بود که هر چهار طرفش نرده های آهنی بلندی داشت. در آن قسمت از زمین که نزدیک ساختمان مدرسه بود، چندتا تاب و سرسره کار گذاشته بودند، در سمت دیگر زمین هم دو لوزی مخصوص بیس بال خط کشی شده بود، پشت نرده ها، چندتا زمین تنیس کنار هم ردیف شده بودند، آن زمین ها هم خالی بودند. جاش پتی را به نرده بست و دوید پیش ما. پسری که اسمش جری فرانکلین بود، تیم هایمان را مشخص کرد. من و ری تو یک تیم بودیم، جاش تو یک تیم دیگر. وقتی دیدم تیم ما باید بازی کند، خیلی به هیجان آمدم ولی کمی نگران شدم. آخر من بهترین بازیکن سافت بال دنیا نیستم. البته همین طوری ضربه هایم خیلی خوب است، ولی تو زمین که می روم، پاک دست و پا چلفتی می شوم. خوشبختانه جری مرا فرستاد به فیلد راست، که توپ های زیادی به آنجا پرت نمی شود. ابرها کم کم از هم باز شدند و آسمان یک ذره روشن تر شد. دو دور کامل بازی کردیم. تیم مقابل من، هشت به دو، داشت بازی را می برد. بهم خوش گذشت. فقط یه دفعه خرابکاری کرده بودم... و با اولین ضربه ام دو امتیاز گرفته بودم. بودن در کنار آن بر و بچه های جدید خیلی لذت بخش بود. به نظر بچه های خیلی خوبی بودند، به خصوص دختری که اسمش کارن سامرست بود و وقتی منتظر نوبت چوگان بودیم، سر حرف را با من باز کرد. کارن با اینکه هم دندان های بالایی و هم پایینش سیم پیچی شده بود، لبخند خیلی قشنگی داشت. ظاهرا خیلی دلش می خواست با من دوست بشود. وقتی برای شروع دور سوم، پرتاب به دست تیم من افتاد. خورشید داشت از پشت ابرها بیرون می آمد. یکدفعه صدای سوت بلند و گوش خراشی بلند شد. دور و برم را نگاه کردم. جری فرانکلین بود که با سوت نقره ای رنگش آن سر و صدا را راه انداخته بود. همه به طرف او دویدند. جری نگاهی به آسمان که هر لحظه روشن تر می شد، انداخت و گفت: (( بهتره تعطیلش کنیم. ما به کس و کارمون قول دادیم که برای ناهار به موقع برگردیم خونه. یادتون که نرفته؟)) به ساعتم نگاه کردم. خیلی زود بود. تازه یازده و نیم بود. ولی بر خلاف انتظار من، هیچ کس اعتراض نکرد. همه برای هم دست تکان دادند، با هم خداحافظی کردند و شروع کردند به دویدن. باورم نمی شد که آن قدر سریع از آنجا رفتند. انگار با هم مسابقه گذاشته بودند. کارن مثل بقیه به دو، از کنار من رد شد. صورت خوشگلش خیلی جدی شده بود. یکدفعه ایستاد، برگشت و صدا زد: (( از آشنایی با تو خوشحال شدم، آماندا! باید یک وقتی هدیگر رو ببینیم.)) من هم بلند گفتم: (( موافقم! می دونی من کجا زندگی می کنم؟)) جوابش را درست نشنیدم. سرش را تکان داد و به نظرم آمد که گفت: (( آره. می دونم. من قبلا تو خونه تو زندگی می کردم.)) ولی امکان ندارد چیزی که او گفت، همین باشد. چند روز گذشت. من و جاش کم کم داشتیم به خانه و دوستان جدیدمان عادت می کردیم. با این همه، هنوز نمی شد روی آن بچه هایی که هر روز تو زمین بازی می دیدمشان، اسم دوست گذاشت. درست است که با من و جاش حرف می زدند و ما را به تیم هایشان راه می دادند، ولی شناختن آنها کار سختی بود. من هر شب تو اتاقم صدای پچ پچ و خنده های آهسته را می شنیدم، ولی به خودم فشار می آوردم که نادیده بگیرم. یک شب، به نظرم آمد یک دختر قد بلند از سرتاپا سفید پوشیده، ته راهرو طبقه بالا ایستاده. وقتی جلو رفتم، فقط یک کپه ملافه نشسته و چند تا روتختی و از این جور چیزها کنار دیوار بود. من و جاش داشتیم جا می افتادیم، ولی رفتار پتی هنوز هم خیلی عجیب و غریب بود. هر روز او را با خودمان به زمین بازی می بردیم، ولی باید قلاده اش را به نرده می بستیم، وگرنه به بچه ها پارس می کرد و گازشان می گرفت. به جاش گفتم: (( پتی هنوز هم از اینکه به جای غریبه آمده، عصبانیه. بعدا آروم میشه.)) ولی پتی آرام نشد. حدود دو هفته بعد، من و ری، کارن سامرست، جری فرانکلین، جورج کارپنترو یک عده بچه دیگر، آخر های گیم سافت بال بودیم که من به نرده نگاه کردم و دیدم پتی رفته. یک جوری قلاده اش را پاره کرده و فرار کرده بود. من و جاش ساعت ها دنبالش گشتیم و صدا زدیم: (( پتی!)) از این خیابان به آن خیابان رفتیم، حیاط های جلو و پشت خانه ها، زمین های خالی و بیشه ها را گشتیم. بعد از اینکه دو دور محله را دور زدیم، یکمرتبه متوجه شدیم که اصلا نمی دانیم کجا هستیم. خیابان های دارک فالز شبیه هم بودند. همه شان پر بودند از خانه های قدیمی آجری یا سنگی و درخت های پیر و سایه دار. جاش برای اینکه نفسش را تازه کند، به تنه یک درخت تکیه داد و گفت: (( باورم نمیشه، ما گم شدیم.)) بدون آنکه چشم از خیابان بردارم، گفتم: (( سگ احمق! چرا فرار کرد؟ تا حالا این کارو نکرده بود.)) جاش سرش را تکان تکان داد، پیشانی عرق کرده اش را با آستین تی شرتش پاک کرد و گفت: (( نمی دونم چطوری خودش را آزاد کرده. من قلاده رو خیلی محکم بسته بودم.)) یکدفعه گفتم: (( هی، شاید برگشته خونه.)) و از این فکر، فوری خوشحال شدم. جاش از تنه درخت جدا شد و به طرف من آمد. (( آره! شرط می بندم حق با تو باشه. شاید الان چند ساعته که اون توی خونه ست و ما دوتا منگل اینجا دنبالش می گردیم. باید اول خونه رو می گشتیم. حالا بزن بریم!)) به حیاط های خالی دور و برمان نگاه کردم و گفتم: (( خب، اول باید بفهمیم راه خونه از کدوم طرفه.)) به سر و ته خیابان نگاه کردم و سعی کردم بفهمم که وقتی از زمین بازی بیرون آمدیم، به کدام جهت پیچیدیم، یادم نیامد و همین طوری راه افتادیم. شانس آوردیم و سر اولین خیابان که رسیدیم، مدرسه را دیدیم. معلوم شد که یک دور کامل دور محله چرخیده ایم. از آنجا به بعد، دیگر راحت توانستیم راهمان را پیدا کنیم. وقتی از جلو زمین بازی می گذشتیم، نگاهی به نرده ای که پتی را بهش بسته بودیم، انداختم. سگ مزاحم! از وقتی به دارک فالز آمده بودیم، با کارهایش شورش را در آورده بود. یعنی ممکن است وقتی به خانه برسیم، آنجا باشد؟ خدا کند. چند دقیقه بعد، من و جاش روی شن های راه ورودی خانه می دویدیم و با صدای بلند پتی را صدا می کردیم. در خانه یکدفعه باز شد و مادر سرش را آورد بیرون. سر زانوهای شلوار جینش خاکی بود و موهایش را با یک دستمال گل دار بسته بود. او و پدر مشغول رنگ کردن ایوان پشتی بودند. _ شما دوتا تا حالا کجا بودید؟ وقت ناهار دو ساعت پیش بود! من و جاش به جای جواب آن سوال، با هم پرسیدیم: (( پتی اینجاست؟)) _ تا حالا دنبال پتی می گشتیم! _ اینجاست؟ مادر گیج شد و پرسید: (( پتی؟! من خیال می کردم پیش شماست.)) قلبم از جا کنده شد. جاش خودش را انداخت زمین و از پشت، روی شن ها و برگ ها ولو شد. پرسیدم: (( تو ندیدیش؟)) صدایم از شدت ناامیدی می ارزید: (( با ما بود، ولی فرار کرد.)) (( آخ، چه بد!)) مادر به جاش اشاره کرد که از زمین بلند شود و پرسید: (( گفتی فرار کرد؟ فکر می کردم بهش قلاده می بندید.)) جاش بی آنکه از جایش جم بخورد، با التماس گفت: (( باید کمکمون کنی پیداش کنیم. ماشین رو بیار. باید پیداش کنیم... و همین حالا!)) _ مطمئنم جای دوری نرفته. شما حتما دارید از گرسنگی ضعف می کنید. بیاین تو یک چیزی بخورید تا بعد... جاش جیغ کشید: (( نه. همین الان!)) (( چه خبره؟)) این صدای پدر بود. صورتش پر از لکه های ریز رنگ سفید بود. تو ایوان پهلوی مادر ایستاد و پرسید: (( جاش، این داد و فریادها برای چیه؟)) برایش توضیح دادیم چه اتفاقی افتاده و او گفت که خیلی کار دارد و نمی تواند با ماشین دنبال پتی بگردد. مادر گفت به شرطی که اول ناهارمان را بخوریم، خودش ما را با ماشین می برد. دو دستی جاش را از زمین بلند کردم و کشیدمش توی خانه. دست و رویمان را شستیم و چندتا ساندویچ کره بادام زمینی بلعیدیم. مادر ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و شروع کردیم به چرخ زدن تو محله و گشتن دنبال سگ گم شده. بدون نتیجه. اثری از پتی نبود. من و جاش غمگین و دلشکسته شده بودیم. پدر به پلیس محل تلفن کرد؛ ولی مدام ما را دلداری می داد که پتی حس جهت یابی اش خوب است و امکان دارد هر لحظه سر و کله اش پیدا بشود. ولی ما حرفش را باور نمی کردیم. کجا رفته بود؟ سر شام هیچ کداممان حرف نزدیم. آن شب طولانی ترین و وحشتناک ترین شب عمرم بود. جاش که هنوز بشقابش پر بود و لب به غذایش نزده بود، دوباره با بغض گفت: (( من خیلی خوب بسته بودمش.)) پدر گفت: (( سگ ها تو فرار کردن استادند. نگران نباش بر می گرده.)) مادر با اوقات تلخی گفت: (( واقعا که برای مهمونی رفتن شب مناسبیه.)) پاک یادم رفته بود که پدر و مادر قرار است بروند بیرون. یکی از همسایه ها که خانه اش یک چهار راه با ما فاصله داشت، به یک قابلمه پارتی دعوتشان کرده بود. پدر آهی کشید و گفت : (( من هم اصلا حال و حوصله مهمونی رفتن ندارم. تمام روز نقاشی کردم و خیلی خسته ام. ولی چاره ای نیست، باید همسایه ها رو تحویل بگیریم. شما دوتا مطمئنید که مشکلی براتون پیش نمی آد؟)) همان طور که تو فکر پتی بودم، جواب دادم: (( آره.)) تمام مدت گوشم را تیز می کردم که صدای پارس کردن یا صدای کشیده شدن پنجه اش را به در خانه بشنوم. اما نه. چند ساعت گذشت. وقت خواب شد ولی سر و کله پتی پیدا نشد. من و جاش بی سرو صدا رفتیم طبقه بالا. خیلی خسته بودم، آن همه نگرانی و دویدن دنبال پتی داغانم کرده بود. اما می دانستم محال است خوابم ببرد. تو راهرو، بیرون اتاقم، صدای پچ پچ و صدای پای آهسته ای را شنیدم. همان صداهای همیشگی اتاق من. مدتی بود که دیگر نه از آن صداها تعجب می کردم، نه می ترسیدم. وارد اتاق شدم و چراغ را روشن کردم. همان طور که انتظار داشتم، اتاق خالی بود. خبری از آن صداهای مرموز نبود. یک نگاه به پرده انداختم، صاف و بی حرکت سرجایش ایستاده بود. آن وقت چشمم به لباس هایی افتاد که روی تختم پخش و پلا شده بود. چندتا شلوار جین، چندتا تی شرت، چندتا گرمکن و تنها دامن مهمانی که داشتم. به خودم گفتم، عجیبه. مادر آدم منظم و مرتبی است. ... اگر این لباس ها رو شسته بود، حتما اونها رو تو کمد آویزون می کرد، یا تو کشو می گذاشت. شروع کردم به جمع و جور کردن و آویزان کردن لباس ها. پیش خودم حساب کردم که مادر خیلی کار دارد و نباید با این کارها مزاحمش شد. احتمالا اینها را شسته و روی تخت ریخته که خودم جمعشان کنم. یا اینکه لباس ها را اینجا گذاشته که بعدا برگردد و ترتیبشان را بدهد، ولی سرش به کارهای دیگر گرم شده. نیم ساعت بعد، با چشم های باز روی تخت دراز کشیده بودم و به سایه های روی سقف نگاه می کردم. مدتی بعد_ نمی دونم چه مدت، چون حساب وقت از دستم در رفته بود_ هنوز بیدار بودم و به پتی، به بچه هایی که باهاشون آشنا شده بودم و به محله جدید فکر می کردم که در اتاقم غژی کرد و باز شد. صدای پا، صدای جیر جیر کفپوش. تو تاریکی روی تخت نشستم و دیدم یک نفر وارد اتاق شد. _ آماندا ... هیسسس ... منم. ترسیده بودم، چند لحظه طول کشید تا آن نجوا را شناختم. (( جاش! چی شده؟ اینجا چه کار می کنی؟)) نور کور کننده ای وادارم کرد پلک هایم را به هم نزدیک کنم.نفسم از ترس حبس شد. _ آخ، شرمنده! نور چراغ قوه ست. نمی خواستم... مژه هایم را به هم زدم و گفتم: (( خیلی پر نوره.)) جاش نور چراغ قوه را به سقف انداخت و گفت: (( آره. چراغ قوه هالوژنه.)) با اوقات تلخی گفتم: (( خب، بگو چه کار داری؟)) هنوز هم چشم هایم درست نمی دید، مالیدن هم فایده نداشت. جاش خیلی یواش گفت: (( من می دونم پتی کجاست و می خواهم برم دنبالش. با من می آی؟)) نگاهی به ساعت کوچک کنار تختم انداختم و گفتم: (( هان؟! جاش، از نصفه شب هم گذشته.)) _ خب که چی؟ زیاد طول نمی کشه. حالا دیگر دید چشم هایم تقریبا سرجایش برگشته بود. تو روشنایی چراغ قوه، جاش را برانداز کردم و تازه متوجه شدم که شلوار جین و تی شرت آستین بلندی پوشیده و آماده است. چرخی زدم و پاهایم را از تخت پایین گذاشتم. (( منظورت رو نمی فهمم، جاش! ما که همه جا رو گشتیم. فکر می کنی پتی کجا باشه؟)) (( تو گورستان.)) توی آن نور سفید، چشم هایش بزرگ و تیره و جدی به نظر می آمد. _ هان؟ _ دفعه اول هم دوید رفت همون جا، یادته؟ همون اول که آمده بودیم دارک فالز؟ پتی فرار کرد و رفت تو گورستان پشت مدرسه. _ خب، یک دقیقه صبر کن... _ امروز عصر از جلوش رد شدیم، ولی توش رو نگشتیم. پتی اونجاست، آماندا! من مطمئنم. تو هم چه بیای، چه نیای، خیال دارم برم سراغش. دستم را روی شانه لاغرش گذاشتم؛ برایم عجیب بود، شانه اش می لرزید. (( جاش، یک کم وا بده. چرا فکر می کنی پتی رفته گورستان؟)) جاش روی حرفش ایستاد: (( برای اینکه دفعه اول هم رفت اونجا. اون روز قشنگ معلوم بود که داشت تو گورستان دنبال یک چیزی می گشت. آماندا، مطمئنم که دوباره رفته اونجا.)) و بعد، از من فاصله گرفت و پرسید: (( بالاخره می آی، یا نه؟)) این برادر من همیشه باید کاری کند که کله شق ترین و لجبازترین آدم دنیا باشد. _ جاش، یعنی تو راستی راستی خیال داری این وقت شب بری به یک گورستان غریبه؟ نور چراغ قوه را دور اتاق گرداند و گفت: (( من نمی ترسم.)) یک لحظه فکر کردم نور چراغ افتاد روی یک نفر که پشت پرده خف کرده بود. دهنم را باز کردم که جیغ بکشم. کسی آنجا نبود. جاش با بی حوصلگی دوباره پرسید: (( می آی؟ یا نه؟)) می خواستم بگویم نه. ولی یک نگاهی به پرده انداختم و پیش خودم فکر کردم احتمالا گورستان ترس آور تر از اتاق خودم نیست! با اکراه گفتم: (( آره. حالا از اینجا برو بیرون که من لباسم رو بپوشم.)) جاش یواش گفت: (( خیلی خب.)) و چراغ قوه را خاموش کرد. (( من می رم بیرون، آخر راه ورودی منتظرتم.)) _ جاش... فقط یک نگاه سریع به گورستان می اندازیم و جنگی بر می گردیم خونه. روشن شد؟ (( آره. قبوله. قبل از اینکه پدر و مادر از مهمونی برگردند، ما برگشتیم.)) جاش این را گفت و بی صدا از اتاق بیرون رفت. پشت سرش، صدای پاهایش را که جنگی از پله ها پایین می رفت، شنیدم. در حالی که تو تاریکی دنبال چیزی می گشتم که بپوشم، به خودم گفتم، این هم از اون دیوونگی هاست! البته یک جورهایی هم هیجان انگیز بود. جاش اشتباه می کرد. مثل روز روشن بود که محال است پتی الان مشغول ولگردی تو گورستان باشد. چه دلیلی برای این کار دارد؟ حالا خوب است که تا گورستان راهی نیست و هر چه باشد، یک جور ماجراجویی است؛ یک چیزی که بعدا بتوانم برای کتی تعریف کنم. اگر هم حرف جاش درست از آب در آمد و توانستیم پتی بیچاره گم شده را پیدا کنیم، که معرکه می شود. چند دقیقه بعد، با شلوار جین و گرمکن، خودم را به جاش رساندم. هوا هنوز گرم بود ابرهای غلیظ مثل پتو جلوی ماه را گرفته بودند. تازه برای اولین بار متوجه شدم که خیابان ما چراغ ندارد. جاش چراغ قوه اش را جلو پایمان گرفت و پرسید: (( حاضری؟)) چه سوال احمقانه ای! اگر حاضر نبودم، آنجا چه کار می کردم؟ خرچ و خرچ، روی برگ های خشک راه افتادیم و به طرف مدرسه رفتیم؛ فصله مدرسه تا گورستان، فقط دوتا چهار راه بود. یواش گفتم: (( خیلی تاریکه.)) خانه ها سیاه و ساکت بودند. هوا هیچ تکانی نمی خورد. انگار فقط من و جاش تو تمام دنیا بودیم. قدم هایم را تندتر کردم تا به پای جاش برسم و گفتم: (( خیلی ساکته. حتی صدای یک جیرجیرک هم نمی آد. تو مطمئنی که می خوای تا گورستان بری؟)) جاش که با چشم هایش دایره نور چراغ قوه را روی زمین دنبال می کرد، گفت: (( اهوم. من مطمئنم که پتی اونجاست.)) برای اینکه راحت تر باشیم، توی خیابان، نزدیک جدول راه می رفتیم. تقریبا دو چهار راه را گذرانده بودیم. تازه داشت سر و کله مدرسه سر خیابان بعدی پیدا می شد که صدای کشیده شدن پایی را روی آسفالت پشت سرمان شنیدیم. هر دومان ایستادیم. جاش چراغ قوه را پایین آورد. هر دومان آن صدا را شنیده بودیم. من خیالاتی نشده بودم. یک نفر تعقیبمان می کرد. جاش آن قدر ترسید و یکه خورد که چراغ قوه از دستش ول شد و تلقی افتاد کف خیابان. نورش چند بار چشمک زد، ولی خاموش نشد. تا جاش به خودش بجنبد و چراغ قوه را بردارد، کسی که تعقیبمان می کرد، بهمان رسید. برگشتم که ببینمش. قلبم گرپ و گرپ می زد. _ ری! تو اینجا چه کار می کنی؟ جاش نور چراغ قوه را به طرف صورت ری گرفت، ولی او بازوهایش را جلو صورتش گرفت و جست زد تو تاریکی. (( شما دوتا اینجا چه کار می کنید؟)) از صدایش معلوم بود او هم مثل من کپ کرده. جاش نور چرغ قوه را دوباره جلو پایمان انداخت و به ری توپید: (( ما رو ترسوندی.)) _ شرمنده، می خواستم صداتون کنم، ولی مطمئن نبودم شما دوتا هستید. من که هنوز نفس جا نیامده بود، به ری گفتم: (( جاش به کله اش زده که پتی رفته گورستان. برای همین الان اینجاییم.)) جاش از ری پرسید: (( تو چی؟)) ری گفت: (( خب، من گاهی بی خواب می شم.)) پرسیدم: (( پدر و مادرت حرفی ندارند این وقت شب بیای بیرون؟)) تو نور چراغ قوه، سایه لبخند شرورانه ای را تو صورتش دیدم: (( اونها خبر ندارند.)) جاش صبرش تمام شد و پرسید: (( بالاخره خیال داری بیای گورستان، یا نه؟)) و بی آنکه منتظر من بشود، شروع کرد به دویدن؛ نور چراغ قوه جلو رویش، روی آسفالت خیابان بالا و پایین می پرید. برای اینکه از روشنایی چراغ دور نمانم، برگشتم و دنبالش دویدم. ری که با عجله می دوید تا خودش را به ما برساند، صدا زد: (( کجا با این عجله؟)) _ گورستان. _ نه خیر! شما همچین کاری نمی کنید. لحنش آن قدر تهدید آمیز و بی ادبانه بود که من ایستادم. (( چی گفتی؟)) ری دوباره گفت: (( گفتم شما اونجا نمی رید.)) صورتش تو تاریکی معلوم نبود و من نمی توانستم از قیافه اش چیزی بفهمم، ولی حرف ها و صدایش به نظر تهدید آمیز می آمد و آدم را می ترساند. جاش رویش را برگرداند و داد زد: (( بجنبید!)) او هنوز هم با همان سرعت می دوید. انگار حالیش نشده بود که جمله ری یک جورهایی تهدید آمیز است. ری صدا زد: (( جاش، صبر کن!)) جمله اش بیشتر حالت دستور داشت تا خواهش. (( شما نباید برید گورستان!)) یکدفعه ترس برم داشت و پرسیدم: (( چرا؟)) یعنی ری من و جاش را تهدید می کرد؟ یک چیزی می دانست که ما نمی دانستیم؟ یا نکند من باز هم داشتم بیخودی کاه را کوه می کردم؟ تو تاریکی زل زدم که صورتش را ببینم. ری گفت: (( یابد مختون عیب کرده باشه که این وقت شب می خواید برید اونجا!)) به خودم گفتم، درباره ری بد قضاوت کردم. او فقط می ترسید برود گورستان و برای همین می خواست جلو ما را بگیرد. جاش که هر لحظه فاصله اش با ما بیشتر می شد، با تشر پرسید: (( بالاخره خیال دارید به خودتون تکونی بدید، یا نه؟)) ری بهش هشدار داد: (( به نظر من نباید بریم.)) جاش قدم هایش را تند کرد و با سماجت گفت: (( تو مجبور نیستی بیای. ولی ما می ریم.)) (( جاش، این کار درست نیست، باور کن.)) ری این را گفت ولی با این حال، پهلو به پهلوی من می دوید که به جاش برسد. _ پتی اونجاست. من مطمئنم. از جلو مدرسه ساکت و تاریک رد شدیم؛ تو تاریکی شب بزرگ تر به نظر می آمد. سر خیابان رسیدیم و پیچیدیم تو ورودی گورستان. نور چراغ قوه جاش لا به لای شاخه های پایینی درخت ها می افتاد و آنها را روشن می کرد. ری با التماس گفت: (( خواهش می کنم صبر کن.)) ولی جاش سرعتش را کم نکرد. من هم همین طور؛ می خواستم هر چه زودتر به گورستان برسم و قال قضیه را بکنم. پیشانی ام را با آستینم پاک کردم. هوا هنوز داغ بود. فکر کردم کاش بلوز آستین بلند نپوشیده بودم. عرق از موهایم می چکید. وقتی به گورستان رسیدیم، ماه هنوز زیر ابرها بود. از در نرده ای کوتاه ، وارد شدیم. سنگ قبرها تو تاریکی، ردیف به ردیف ایستاده بودند و منظره ترسناکی درست کرده بودند. نور چراغ قوه جاش از این سنگ روی آن سنگ می افتاد و با حرکت ما، بالا و پایین می رفت. جاش یکدفعه صدا زد: (( پتی!)) و با این کارش سکوت گورستان را شکست. پشتم از ترس یخ کرد و فکر کردم، جاش با این سر و صداهایش مزاحم خواب مرده ها می شود. ولی به خودم گفتم، احمق نشو، آماندا! و برای اینکه آن فکرهای ترسناک و احمقانه را از خودم دور کنم، خودم هم صدا زدم: (( پتی!)) ری که نزدیک من ایستاده بود، گفت: (( این کارتون درست نیست.)) صدای جاش بلند شد: (( پتی! پتی!)) به ری اعتراف کردم که: (( می دونم که فکر غلطیه، ولی نمی خواستم جاش تنهایی بیاد اینجا.)) ری باز هم گفت: (( ولی ما نباید اینجا باشیم.)) کم کم داشتم فکر می کردم که کاش ری دست از سر ما بردارد و برود پی کارش. کسی که مجبورش نکرده بود بیاید.اصلا برای چی این طور به ما پیله کرده بود؟ جاش از چند متر جلوتر صدا زد: (( هــــی، اینجا رو ببین!)) با عجله لا به لای ردیف های قبر راه افتادم. کتانی هایم خرچ و خرچ روی زمین صدا می کرد. تا آن موقع متوجه نشده بودم که ما تمام طول گورستان را زیر پا گذاشته ایم. جاش نور چراغش را روی ساختمان عجیب و غریبی که آخر گورستان، لب خیابان ساخته شده بود، انداخت و دوباره گفت: (( نگاه کن.)) مدتی طول کشید تا چیزی را که زیر آن دایره کوچک نور بود، تشخیص بدهم. اصلا انتظارش را نداشتم. یک جور تئاتر بود؛ گمانم می شد اسمش را یک جور آمفی تئاتر گذاشت؛ یک محوطه گرد، که دور تا دورش، زمین را به شکل پله هایی که جای نشستن بود، کنده بودند و این پله ها از سطح زمین پایین و پایین تر می رفت و به سکویی می رسید که ظاهرا کار سن را می کرد. (( عجب! این چیه!)) می خواستم جلو بروم و دقیق تر نگاه کنم، که ری صدا زد: (( آماندا... صبر کن.)) و چنگ انداخت که بازویم را بگیرد، ولی من تندی خودم را کنار کشیدم و او هوا را گرفت. پرسیدم: (( خیلی مسخره ست! آخه کجای دنیا رسمه که تو گورستان تئاتر روباز بسازند؟)) برگشتم ببینم جاش و ری دنبالم می آیند، یا نه، که یکدفعه سکندری خوردم و محکم با زانو افتادم زمین. _ وای. این چی بود؟ وقتی له و لورده، از جایم بلند می شدم، جاش چراغش را جلو پای من انداخت. ریشه یک درخت هیولا از زمین بیرون زده بود و پای من بهش گیر کرده بود. تو نور رقصان چراغ، با چشم رد آن ریشه قلمبه قلمبه و گره دار را گرفتم و چند متر جلوتر، به درخت بزرگی رسیدم که با چنان زاویه ای روی آن تئاتر زیرزمینی خم شده بود که آدم فکر می کرد هر لحظه ممکن است بیفتد آن پایین. اینجا و آنجا، ریشه های قلمبه از زمین بیرون زده بود و شاخه های پر برگ درخت تا نزدیکی زمین، خم شده بود. جاش فریاد زد: (( الان این درخت می افته!)) من هم جیغ کشیدم: (( خیلی عجیبه! آهای ری... اینجا چیه؟)) ری نزدیک من ایستاده بود و نگاهش روی آن درخت کج خشک شده بود: (( محل گردهمایی. به جای سالن شهرداری ازش استفاده می کنند و جلسه ها را اینجا می گذارند.)) باورم نمی شد درست شنیده باشم: (( گورستان؟)) ری با قیافه نگران و عصبی گفت: (( بیایین برگردیم.)) هرسه، صدای پا شنیدیم. صدایی که از پشت سر ما، از بین قبرها می آمد. برگشتیم. جاش نور چراغش را روی زمین انداخت. _ پتی! خودش بود، بین دو ردیف سنگ عمودی بالای سر قبرها، ایستاده بود. ذوق زده رو به جاش کردم و گفتم: (( ای ول جاش! باورم نمی شه! تو درست می گفتی!)) من و جاش ار خوشحالی جیغ کشیدیم و به طرف سگمان دویدیم. (( پتی! پتی!)) ولی پتی به پاهایش قوس داد، انگار خودش را آماده می کرد که فرار کند. با چشم های قرمزش که تو نور چراغ مثل جواهر می درخشیدند، بر و بر ما را نگاه کرد. جیغ کشیدم: (( پتی! بالاخره پیدات کردیم!)) سگ سرش را پایین انداخت و شروع کرد به دویدن. _ پتی! آهای... برگرد! ما رو نمی شناسی؟ جاش مثل تیر از جا پرید، خودش را به پتی رساند و او را گرفت: (( هــی پتی، چی شده پسر؟)) قبل از اینکه خودم را به جاش برسانم، پتی را انداخت زمین، یک قدم عقب رفت و گفت: (( پیف... چه بوی گندی!)) داد زدم: (( چی گفتی؟)) جاش دماغش را گرفت و گفت: (( پتی... بوی گند می ده. بوی موش مرده می ده!)) پتی یواش یواش از ما دور شد. با ناله گفتم: (( جاش، اصلا از دیدن ما خوشحال نشد. انگار حتی ما رو نمی شناسه. نگاش کن!)) من درست می گفتم. پتی رفت به ردیف بعدی قبر، آن وقت برگشت و به ما چشم غره رفت. یکدفعه دلم آشوب شد. چه بلایی سرش آمده بود؟ چرا رفتارش این طور عوض شده بود؟ چرا از دیدن ما خوشحال نبود؟ جاش که هنوز صورتش را از بوی گند سگ تو هم کشیده بود، گفت: (( نمی فهمم. قبلا اگر حتی نیم ساعت هم از خانه بیرون رفته بودیم، وقتی بر می گشتیم، از خوشحالی دیوونه می شد.)) ری صدا زد: (( بچه ها، بهتره از اینجا بریم.)) او هنوز هم نزدیک آن درخت خمیده ایستاده بود. من صدا زدم: (( پتی، تو چت شده؟)) محل نگذاشت. (( اسم خودت یادته؟ پتی! پتی!)) جاش دوباره صدایش در آمد: (( عق! عجب بوی گندی!)) (( باید ببریمش خونه و حمامش کنیم.)) صدایم می لرزید. هم غمگین بودم و ... هم می ترسیدم. جاش فکری کرد و گفت: (( شاید این سگ پتی نیست.)) چشم های سگ دوباره تو نور برق زد. با صدای خفه ای گفتم: (( نه، خودشه. نگاه کن، هنوز قلاده به گردنشه. جاش برو بگیرش برگردیم خونه.)) جیغ جاش در آمد: (( خودت بگیرش! خیلی بو گند می ده!)) _ قلاده اش رو بگیر، لازم نیست خودش رو بگیری. _ نه. خودت بگیرش! جاش دوباره داشت لجبازی می کرد. چاره ای نبود جز اینکه خودم سگ را بگیرم. (( خیلی خب. من می گیرمش، ولی اون چراغ قوه رو لازم دارم.)) چراغ قوه را از دست جاش قاپیدم و دویدم طرف پتی. _ بشین پتی، بشین! این تنها دستوری بود که پتی همیشه اطاعت می کرد. ولی این دفعه به حرفم گوش نداد و عوضش، رویش را برگرداند، سرش را پایین گرفت و به دو، از من دور شد. کفرم در آمد و داد زدم: (( پتی... نرو! با توام، پتی! مجبورم نکن دنبالت بدوم.)) جاش که دنبال من می دوید، داد زد: (( نگذار در بره!)) چراغ قوه را چپ و راست، روی زمین انداختم: (( کجاست؟)) جاش با نا امیدی داد زد: (( پتی! پتی!)) دیگر نمی دیدمش. (( وای نه. دوباره گمش کردیم.)) هر دو با هم شروع کردیم به صدا زدن. _ جاش، این سگ ولگرد چه مرگش شده؟ نور چراغ را از سر یک ردیف قبر تا تهش می انداختم، بعد از ته تا سر یک ردیف دیگر. هر دو با هم صدایش می کردیم، ولی اثری از سگ نبود. آن وقت بود که دایره نور روی یک قبر گرانیتی افتاد. وقتی اسم روی سنگ را خواندم، سر جا خشکم زد. و نفس تو سینه ام حبس شد. آستین جاش را کشیدم، برادرم را محکم نگه داشتم و گفتم: (( نگاه کن... جاش!)) جاش که از کار من گیج شده بود، پرسید: (( هان؟ چی شده؟)) _ نگاه کن! اسم روی اون سنگ قبر رو بخون. روی سنگ قبر نوشته بود: کارن سامرست. جاش اسم را خواند و به من زل زد. هنوز هم نفهمیده بود. _ کارن دوست تازه منه. همون که هر روز تو زمین بازی باهاش حرف می زنم. جاش گفت: (( چی؟ لابد این قبر مادر بزرگشه.)) و با بی صبری به جمله اش اضافه کرد: (( بیا بابا، دنبال پتی بگرد.)) _ نه. تاریخش رو نگاه کن. هر دو با هم تاریخ های زیر اسم کارن سامرست را خواندیم: 1971-1960 با وجودی که دستم می لرزید، نور چراغ قوه را روی همان نقطه نگه داشتم و گفتم: (( این قبر نمی تونه مال مادر یا مادر بزرگش باشه. این دختر تو دوازده سالگی مرده؛ یعنی به سن من. کارن هم دوازده ساله ست. خودش بهم گفت.)) جاش اخم هایش را تو هم کرد و رویش را برگرداند: (( آماندا...)) ولی من چند قدم جلوتر رفتم و نور چراغ را روی سنگ قبر بقلی انداختم. اسمی رویش بود که من هیچ وقت نشنیده بودم. رفتم سراغ سنگ بعدی، باز هم یک اسمی که نشنیده بودم. جاش جیغش در آمد: (( آماندا، بس کن، راه بیفت.)) روی سنگ قبر بعدی نوشته بود: جورج کارپنتر 1975-1988 صدا زدم: (( جاش نگاه کن! این هم جورجه که تو زمین بازی می بینیم.)) جاش باز با اصرار گفت: (( آماندا، ما باید پتی رو بگیریم.)) ولی من نمی توانستم خودم را از آن سنگ قبرها کنار بکشم. از این سنگ می رفتم سراغ آن سنگ و نور را می انداختم روی حروفی که رویشان کنده شده بود. وحشتم وقتی بیشتر شد که اسم جری فرانکلین و بیل گرگوری را هم پیدا کردم. همه بچه هایی که باهاشان سافت بال بازی کرده بودیم، اینجا سنگ قبر داشنتد. قلبم به شدت می زد. همچنان تو آن ردیف قبرهای عجیب و غیرعادی جلو می رفتم و کفش هایم تو چمن نرم فرو می رفت. از شدت ترس قبض روح شده بودم و بدنم کرخ شده بود. به آخرین سنگ آن ردیف رسیدم و به زحمت نور چراغ را روی آن ثابت نگه داشتم. ری ثورستون 1988-1975 _ هان؟ صدای جاش را می شنیدم که صدایم می کرد، ولی حرف هایش برایم مفهوم نبود. جز آن سنگ قبر، بقیه دنیا به نظرم کوچک و بی اهمیت شده بود. دوباره حروفی را که خیلی عمیق روی سنگ کنده شده بود، خواندم: ری ثورستون 1988-1975 آنجا ایستاده بودم و به آن حروف و عددها زل زده بودم. آن قدر بهشان نگاه کردم تا دیگر معنایشان را از دست دادند، و فقط سایه خاکستری و محوی ازشان باقی ماند. یکدفعه متوجه شدم که ری بی صدا آمده کنار سنگ قبر و به من زل زده. نور را روی سنگ قبر حرکت دادم و به زحمت گفتم: (( ری... این یکی قبر توست!)) چشم هایش مثل چوب نیم سوخته که قبل از خاموش شدن، یک لحظه شعله می کشد، تو تاریکی برق زد. در حالی که به من نزدیک می شد، یواش گفت: (( آره. این قبر منه. خیلی متاسفم آماندا!)) یک قدم عقب رفتم. کفش هایم تو زمین نرم فرو رفتند. هوا سنگین و بی حرکت بود. از هیچ کس صدایی در نمی آمد. هیچ چیزی از جایش تکان نمی خورد. همه چیز مرده بود. فکر کردم، مرگ محاصره ام کرده. سر جایم خشکم زده بود، نفسم در نمی آمد، تاریکی مثل گرداب دورم می چرخید، سنگ قبرها تو سایه های سیاه خودشان می چرخیدند. از خودم پرسیدم، خیال داره با من چه کار کنه؟ با صدای ضعیفی که انگار از دور می آمد، به زحمت گفتم: (( ری... تو واقعا مردی؟)) صدایش، سنگین و یواش، تو هوای خفقان آور شب شناور شد: (( متاسفم! قرار نبود شما به این زودی بفهمید.)) (( ولی... چطوری؟ یعنی... نمی فهمم...)) نگاهم به پشت سر او افتاد و نور سفید چراغ قوه را دیدم که به سرعت جا به جا می شد. جاش چند ردیف جلوتر، تقریبا لب خیابان بود و هنوز دنبال پتی می گشت. زیر لبی گفتم: (( پتی!)) وحشت راه گلویم را بسته بود و شکمم از ترس جمع شده بود. ری با لحن بی تفاوتی گفت: (( سگ ها همیشه می فهمند. مرده های زنده رو تشخیص می دن. برای همین هم اول باید از دست اونها خلاص شد.)) بریده بریده گفتم: (( می خوای بگی... پتی... مرده؟)) ری با تکان سر جواب داد: (( اول سگ ها رو می کشند.)) فریاد زدم: ((نه!)) و یک قدم عقب تر رفتم، خوردم به یک سنگ قبر مرمری کوتاه و چیزی نمانده بود تعادلم را از دست بدهم، ولی با یک جست خودم را از سنگ کنار کشیدم. (( قرار نبود شما اینها رو ببینید.)) غیر از چشم های تیره اش که غم و غصه ازشان می بارید، صورت باریکش بی تفاوت بود. (( قرار نبود شما چیزی بدونید، لااقل تا چند هفته دیگه. من " دیده بان " هستم. کارم این بود که شما رو زیر نظر بگیرم و مطمئن بشم که زودتر از موقع، اینها رو نبینید.)) یک قدم به من نزدیک شد، چشم هایمان به هم افتاد و داغی برقی که تو نگاهش بود، چشم هایم را سوزاند. _ تو از پنجره مرا تماشا می کردی؟ تو توی اتاقم بودی؟ دوباره با تکان سر جواب مثبت داد. (( من قبلا تو خونه شما زندگی می کردم.)) ضمن حرف زدن، یک قدم دیگر جلو آمد و من ناچار عقب رفتم و از پشت به سنگ مرمر سرد چسبیدم. (( من دیده بان هستم.)) نگاهم را به جای دیگری انداختم که از نگاه خیره و سوزنده اش فرار کنم. دلم می خواست فریاد بزنم و جاش را صدا کنم و ازش کمک بخواهم، ولی خیلی از ما دور بود، و ترس مرا فلج کرده بود. _ می دونی، ما به خون تازه احتیاج داریم. فریاد زدم: (( چی؟ منظورت چیه؟)) _ شهر... این شهر بدون خون تازه زنده نمی مونه. هیچ کدوممون زنده نمی مونیم. خودت بزودی می فهمی، آماندا! می فهمی چرا ما مجبور بودیم شما رو به این خونه دعوت کنیم... به خونه مرگ. تو نوری که به سرعت بالا و پایین می پرید و به چپ و راست می افتاد، دیدم که جاش دارد به طرف ما می آید و بهمان نزدیک می شود. تو دلم گفتم، بدو جاش، فرار کن. زودباش. یک نفر رو پیدا کن. هر کسی رو که شده، با خودت بیار. این کلمه ها را تو ذهنم می گفتم. پس چرا نمی توانستم با زبانم آنها را فریاد بزنم؟ برق چشم های ری شدیدتر و زننده تر شد. حالا درست جلو من ایستاده بود؛ قیافه اش مصمم و بی احساس بود. (( ری!)) حتی از پشت شلوار جین هم سردی سنگ مرمر را پشت پاهایم حس می کردم. خیلی یواش گفت: (( خرابکاری کردم. من دیده بان بودم، ولی کارو خراب کردم.)) _ ری... می خوای چه کار کنی؟ چشم هایش برق زد و گفت: (( واقعا متاسفم!)) خیز برداشت که خودش را از زمین بکند و روی من بیندازد.

  • Escape RoOoM

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی