خانه مرگ
فصل 2
یکمرتبه کله ام به کار افتاد و فهمیدم چرا جاش آن شکلی لابه لای سنگ قبر ها می دود و جاخالی می دهد.دنبالش کرده بودند. کسی...یا چیزی...دنبالش بود. با ترس و احتیاط چند قدم دیگر به طرف جاش برداشتم و وقتی دیدم که دولا شد،جهتش را عوض کرد و در حال دویدن دست هایش را از هم باز کرد،تازه فهمیدم که پاک عوضی گرفته ام. کسی دنبال جاش نمیدوید،جاش دنبال کسی می دوید. دنبال پتی. خیلی خب،قبول دارم.گاهی وقتا قوه ی تخیل من زیادی کار می کند.خب،وقتی آدم میبیند یک نفر اینطوری تو گورستان می دود-حتی اگر روز هم باشد-حق دارد فکر های عجیب و غریب به کله اش بزند. دوباره جاش را صدا کردم.این دفعه صدایم را شنید و رویش را برگرداند.قیافه اش نگران بود.صدا زد:آماندا!بیا کمک! -چی شده جاش؟ برای اینکه به جاش برسم،تا آنجا که پاهایم زور داشتند،تند دویدم،ولی او مثل برق لابه لای سنگ قبر ها می دوید و از این ردیف به آن ردیف می پرید. -کمک! -چی شده جاش؟رویم را برگرداندم و دیدم که پدر و مادر درست پشت سرم هستند. جاش نفس زنان گفت:پتی!نمی تونم جلوش رو بگیرم.یک دفعه گرفتمش ولی از دستم در رفت! پدر صدا زد:پتی!پتی!ولی سگ محل نگذاشت.باز هم از یک سنگ قبر به طرف سنگ قبر دیگری می رفت؛این یکی را بو میکرد و می رفت سراغ بعدی. پدر خودش را به جاش رساند و پرسید:چطوری این همه راه را تا اینجا آمدی؟ جاش با قیافه ی نگران گفت:مجبور شدم دنبال پتی بدوم.یک لحظه باغچه ی خشکیده ی جلوی خونه رو بو کرد.بعدش مثل برق شروع کرد به دویدن.هر چی صداش کردم محل نگذاشت.حتی روش رو هم برنگردوند.ای قدر دوید تا رسید اینجا.مجبور بودم دنبالش بروم.می ترسیدم گمش کنم. جاش ایستاد و از خدا خواسته گذاشت که پدر دنبال پتی بدود.بعد رویش را به من کرد و گفت:نمیدونم این سگ احمق چش شده؟!پاک عوضی شده! پدر چند بار سعی کرد پتی را بگیرد،اما نتوانست.ولی بالاخره چنگ انداخت و از زمین بلندش کرد.پتی اول با اعتراض واق واق کرد ولی بعدش وا داد. همگی به طرف ماشین که کنار خیابان پارک شده بود رفتیم.آقای داز که تو ماشین منتظر بود،با قیافه ی ناراحتی گفت:شاید لازم باشد به سگتون قلاده ببندید. جاش خسته و هلاک خودش را روی صندلی عقب انداخت و اعتراض کردکه:ما تاحالا به پتی قلاده نبستیم. پدر گفت:خب شاید مجبور بشیم یه مدتی این کارو بکنیم،مخصوصا اگه بخواد این طوری فرار کنه. آقای داز مارا به دفترش برگرداند؛یک ساختمان سفید نقلی با سقف صاف،که در انتهای یک ردیف ساختمان اداری کوچک قرار داشت. هر چه فکر کردم،نفهمیدم چرا پتی فرار کرده.تا به حال این کار را نکرده بود. حدس زدم پتی هم از این جابه جایی ناراحت است.هر چه باشد اوهم همه ی عمرش را تو خانه ی قدیمی مان گذرانده بود. شاید او هم مثل من و جاش،از اینکه مجبور بود لوازمش را جمع کند و برای همیشه از آن خانه بیرون بیاید و دیگر هیچ وقت آن محله و رفقایش را نبیند،دلخور بود. حتما خانه ی جدید،خیابان های جدید و همه ی آن بوهای جدید سگ بیچاره را ترسانده بود. جاش دلش می خواست از همه ی این چیزها فرار کند.پتی هم همینطور. حالا درست یا غلط،این چیزی بود که من فکر میکردم. آقای داز ماشین را جلو دفترش پارک کرد،با پدر دست داد و کارت ویزیتش را به او داد و گفت:میتونید یه هفته ی دیگه برگردید.تا اون موقع من ترتیب همه ی کارهای قانونی رو دادم.بعد از اینکه اسناد رو امضا کردید،هروقت خواستید میتونید اسباب کشی کنید. وبعد در ماشین را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود،لبخندی تحویل همه مان داد. مادر از پشت پدر سرک کشیدو روی کارت را خواند:کامپتون داز.ور به آقای داز کرد و گفت:اسم غیرمعمولیه.کامپتون یک اسم خانوادگی قدیمیه؟ آقای داز سرش را تکان دادو گفت:نه.تو فامیل ما فقط اسم من کامپتونه.هیچ نمیدونم این اسم از کجا اومده!شاید پدر و مادرم بلد نبودند بنویسند چارلی،برای همین مجبور شدند این اسم را روی من بگذارند! و در حالیکه به جوک بی مزه ی خودش می خندید،از ماشین پیاده شد.لبه ی کلاهش را پایین کشید،کتش را از صندوق ماشین برداشت و وارد آن ساختمان سفید کوچک شد. پدر پشت فرمان نشست و صندلی را عقب کشیدکه برای شکمش جا باز کند.مادر هم رفت جلو و سفر طولانی برگشت به خانه مان شروع شد. مادر شیشه ی طرف خودش را بالا کشید و به جاش گفت:گمانم تو و پتی امروز خیلی ماجرا داشتید. جاش با بی حالی جواب داد:آره. به جاش گفتم اتاقت خیلی باحاله.حتما ازش خوشت میاد.خداییش همه جای خونه معرکه است.جدی میگم. جاش نگاه عمیقی بهم کرد و جوابی نداد. با آرنجم به دنده اش سقلمه زدم و گفتم:خب یه چیزی بگو.اصلا شنیدی چی گفتم؟ ولی آن نگاه عجیب و قیافه ی متفکر جاش عوض نشد. ********** چند هفته ی بعدی به نظرم خیلی کند میگذشت.همه جای خانه میچرخیدم و با خودم فکر میکردم حیف که دیگر هیچ وقت اتاقم را نمیبینم.هیچ وقت توی این آشپزخانه صبحانه نمیخورم.هیچ وقت تو این اتاق ننشیمن تلویزیون تماشا نمیکنم.خلاصه از این فکرهای غم انگیز... وقتی یک روز بعد از ظهر،آدم های شرکت باربری سر رسیدند و یک خروار کارتن با خوشان آوردند،حالم خیلی خراب شد.وقتش رسیده بود که اسباب هارا ببندیم؛واقعا داشت اتفاق می افتاد.با اینکه تازه عصر بود،رفتم تو اتاقم و خودم را انداختم روی تخت؛البته نه برای خوابیدن یا چرت زدن.بیشتر از یک ساعت به سقف زل زدم.فکر های وحشتناک و بی ربطی توی سرم میچرخید.مثل اینکه خواب ببینم.فقط فرقش این بود که بیدارم. ناراحتی و عصبانیت به خاطر آن جا به جایی،فقط مخصوص من نبود.پدر و مادر هم بیخود و بی جهت به همدیگر می پریدند.ثلا یک روز صبح سر اینکه نان زیادی تست شده یا نه،دعوای مفصلی کردند...این بچه بازی آن ها خیلی مسخره بود.جاش در تمام آن مدت ساکت و بد اخلاق بود. یک کلمه هم با کسی حرف نمی زد.پتی هم اوقاتش تلخ بود.حتی مثل همیشه برای ته مانده ی غذا های ما هم ذوق نمی کرد.فکر می کنم سخت ترین قسمت رفتن از آن خانه خداحافظی با دوستان و هم کلاسی هایم بود.کارول و ایمی رفته بودند اردو و مجبور بودم با نامه ازشان خداحافظی کنم.ولی کتی که بهترین و قدیمی ترین دوستم بود خانه بود و خداحافظی با او برایم از همه سخت تر بود.گمانم بعضی ها تعجب می کردند که با وجود تفاوت های بین من و کتی دوستی مان چطوری این همه وقت دوام آورده یک موردش این که ظاهر ما با هم خیلی فرق دارد.من لاغر و قد بلندم و پوست و موهایم تیره است او پوستش روشن است موهای بور بلندی دارد و یک کمی تپل است.با این حال ما از کلاس آمادگی با هم دوست بودیم و از چهارم دبستان صمیمی ترین دوستان هم شدیم.شب قبل از اسباب کشی که کتی آمد خانه ی ما هر دومان احساس وحشتناکی داشتیم.من به او گفتم:کتی تو چرا عصبی هستی؟این منم که دارم برای همیشه از این جا می رم. و او که تند و تند آدامس بادکنکی اش را می جوید جواب داد:تو هم قرار نیست بری چین.از این جا تا دارک فالز فقط چهار ساعت راهه.من و تو بعدا هم دیگه رو خیلی می بینیم.گفتم:آره گمانم حق با توست.این را گفتم ولی خودم به این حرف اعتقاد نداشتم.برا من چهار ساعت فاصله فرقی با چین نداشت.با اوقات تلخی گفتم:به هر حال تلفن رو که ازمون نگرفتن. کتی آدامس سبزش را باد کرد و دوباره آن را کشید تو دهنش و با خوش حالی دروغی گفت:آره معلومه!می دونی تو خیلی شانس داری که از این محله ی بدترکیب می ری به یک خونه ی بزرگ.با کله شقی گفتم:هیچم بد ترکیب نیست.نمی دانم چرا از آن محله دفاع می کردم.قبلا این کار را نکرده بودم.اصلا یکی از سرگرمی های من و کتی این بود که راجب جاهایی فکر کنیم که ترجیح می دادیم آن جا بزرگ شویم. کتی پاهایش را زیرش جمع کرد و گفت:بعد از تو مدرسه دیگه حال نمی ده.حالا دیگه کی جواب های ریاضی رو یواشکی بهم می رسونه؟خندیدم و گفتم:ولی جواب هایی که من بهت می رسوندم همیشه غلط بود.مهم اینه که به فکر من بودی کتی این را گفت و از ته دل ناله کرد:اوف!راهنمایی رو بگو!تو مدرسه ی شما راهنمایی جزو دبیرستانه یا دبستان؟شکلکی در آوردم و گفتم:مگه یادت رفته که اون جا یه شهر کوچیکه؟همه چی تو یه ساختمونه.دبیرستان جدا نداره.حداقل من که چیزی ندیدم. -چه مزخرف! کتی درست می گفت واقعا مزخرف بود.من و کتی ساعت ها ور زدیم تا بالاخره مادرش تلفن کرد و گفت که کتی باید برگردد خانه.هم دیگر را بغل کردیم.تصمیم گرفته بودم گریه نکنم.ولی می فهمیدم که قطره های درشت و گرم اشک دارند گوشه ی چشم هایم جمع می شوند.بالاخره هم از صورتم سرازیر شدند. با گریه و ناله گفتم:کتی خیلی وحشتناکه!!با این که از قبل به خودم گفته بودم باید خودم را کنترل کنم ولی کتی نزدیک ترین دوستم بود و دست خودم نبود.به هم قول دادیم که هرطور شده روز های تولدمان را حتما با هم باشیم.گفتیم که پدر و مادرمان را مجبور میکنیم که آن روزهای به خصوص ما را به هم برسانند.باز همدیگر را بغل کردیم و کتی دوباره گفت:غصه نخور ما همدیگه رو زیاد می بینیم. چشم های او هم پر از اشک بود.کتی برگشت و تندی از در دوید بیرون.در توری پشت سرش محکم به هم خورد.بعد از رفتن او همانجا ایستادم و به تاریکی بیرون زل زدم. باران خیلی شدید نبود. رعد و برق هم نمی زد. اما آن قدر باد و باران وبود که آن سفر طولانی را کندتر و لج آورتر کند. هرچه به محله جدیدمان نزدیک ترمی شدیم، انگار آسمان تاریک تر می شد. درخت های بزرگ و پر برگ روی خیابان خم شده بودند. مادر با صدای زیری به پدر هشدار داد: (( یواش تر برو، جک، خیابون خیلی لیزه.)) ولی پدر عجله داشت که قبل از کامیون اسباب ها، به خانه برسد: (( اگر خودمون نباشیم که نظارت کنیم، اسباب ها رو هر جا که دستشون برسه، می گذارند.)) جاش کنار من روی صندلی عقب نشسته بود و مثل همیشه تا می توانست، حال گیری می کرد. یک مدت نق زد که تشنه است و وقتی کسی محلش نگذاشت، شروع کرد به نالیدن از گرسنگی. ولی این هم بی فایده بود، چون همه مان صبحانه جانانه ای خورده بودیم. با این کارها فقط می خواست جلب توجه کند. من سعی می کردم با تعریف کردن از خوبی خانه و بزرگی اتاقش، سرحال بیارمش. آخر او هنوز خانه را ندیده بود. ولی خودش نمی خواست سرحال بیاید. بالاخره آن قدر نق زدو اعصابمان را خرد کرد که پدر سرش فریاد کشید. مادر بینشان را گرفت و گفت: (( بیاین همه مون سعی کنیم که پا رو اعصاب همدیگر نگذاریم، خب؟)) پدر خندید و گفت: (( چه فکر خوبی کردی عزیزم!)) مادر با تشر گفت: (( نمی خواد منو مسخره کنی!)) آن وقت شروع کردند به بگو مگو که کدامشان از آن همه بسته بندی و جمع وجور کردن، خسته شده. این وسط پتی که کف ماشین، تو سبد فلزی مخصوص مسافرتش حبس بود، شروع کرد به زوزه کشیدن. مادر سر من فریاد کشید: (( نمی توانی خفه اش کنی؟)) شروع کردم به حرف زدن و خواهش کردن از پتی، ولی سگ دست بردار نبود. _ نمی دونم چش شده، هیچ وقت این طوری نمی کرد. مادر باز هم گفت: (( هر جوربلدی، ساکتش کن!)) بالاخره پتی ساکت شد و حالا جاش شروع کرد ادای او را در آوردن. مادر برگشت و نگاه خیلی بدی به او کرد، ولی جاش ساکت نشد و پشت هم زوزه کشید؛ پیش خودش خیال می کرد خیلی حریف است. تو همین گیر و دار، به خانه جدیدمان رسیدیم و پدر به ورودی اختصاصی جلو خانه پیچید. لاستیک های ماشین روی سنگریزه های خیس، خرچ و خرچ صدا می کرد و باران روی سقف ماشین می کوبید. مادر گفت: (( راستی که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.)) نفهمیدم میخواست طعنه بزند، یا راستی راستی آنجا را خانه خودش می دانست. گمانم واقعا خوشحال بود که آن ماشین سواری طولانی تمام شده. پدر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: (( خب، هرجور بود، خودمون رو زودتر از کامیون رسوندیم.)) ولی بعد قیافه اش عوض شد و گفت: (( امیدوارم گم نکرده باشند.)) جاش نق زد که: (( اینجا که مثل شب تاریکه!)) پتی تو سبدش بالا و پایین می پرید و می خواست زودتر بیاید بیرون. در سبد و در ماشین را برایش باز کردم. مثل برق از ماشین پرید بیرون و به طرف حیاط جلو خانه، زیگ زاگ دوید. جاش گفت: (( خوبه لاقل یک نفر از اومدن به اینجا خوشحاله.)) پدر زیر باران به طرف ایوان دوید و آن قدر با دسته کلید ناآشنایش ور رفت تا توانست قفل در خانه را باز کند و از همان جا بهمان علامت داد که برویم تو. مادر و جاش برای فرار از باران فاصله ماشین تا در را دویدند. من هم در ماشین را پشت سرم بستم و دنبالشان رفتم. ولی یک چیزی توجهم را جلب کرد. ایستادم و به پنجره های دوقلو و بزرگ بالای ایوان نگاه کردم. دستم را به پیشانی ام گذاشتم که جلوی باران را بگیرم واز لا به لای دانه های باران، با دقت بالا را نگاه کردم. بله. دیدمش. یک صورت. پشت پنجره سمت چپ. همان پسر. همان پسر آن بالا بود و داشت مرا نگاه می کرد. مادر صدا زد: (( کفش هاتون رو پاک کنید! روی این زمین های تمیز وشسته، گل نیارید!)) صدایش به دیوارهای لخت اتاق نشیمن خالی خورد وتو اتاق پیچید. وارد راهرو شدم. خانه بوی رنگ می داد. نقاش ها تازه پنجشنبه کارشان را تمام کرده بودند. توی خانه داغ بود.خیلی داغتر از بیرون. پدر از آن عقب صدا زد: (( چراغ آشپزخونه روشن نمی شه. یعنی نقاش ها برق رو قطع کردند؟)) مادر از دور داد زد: (( من چه میدونم، چرا از من می پرسی؟)) توی آن خانه بزرگ وخالی، صدایشان بد جوری بلند به نظر می آمد. کفش هایم را روی پادری نو جلوی در مالیدم و در حالی که با عجله به اتاق نشیمن می رفتم، بلند گفتم: (( مادر، یک نفر تو طبقه بالاست!)) مادر جلو پنجره ایستاده بود و به باران نگاه می کرد، شاید چشمش دنبال کامیون اسباب ها بود. من که وارد اتاق شدم، برگشت و گفت: (( چی؟)) نفس زنان گفتم: (( یک پسر تو طبقه بالاست. از پشت پنجره دیدمش.)) جاش هم که گمان کنم تا آن موقع پیش پدر بود، همان موقع از راهرو عقبی آمد تو اتاق نشیمن و به حرف من خندید و گفت: ((هه، پس یه نفر اینجا زندگی میکنه؟)) مادر چشم هایش را برایم چپ کرد وگفت: (( کسی اون بالا زندگی نمی کنه! شما دوتا خیال ندارید امروز دست از سر من واعصابم بردارید؟)) ناله جاش در آمد: ((به من چه، من چه کار کردم؟)) مادر شروع کرد که بگوید: (( گوش کن آماندا، امروز همه مون منتظر بهانه ایم که...)) ولی من وسط حرفش پریدم: (( مادر من صورتش را دیدم. پشت پنجره بود. دیوونه که نیستم.)) جاش گفت: (( کی گفته که نیستی؟)) (( آماندا!)) مادر، که کفرش در آمده بود، مثل همیشه لب پایینش را گاز گرفت و گفت: (( لابد عکس یک چیزی تو شیشه افتاده بوده، چه میدونم، مثلا عکس یک درخت.)) و دوباره رویش را به پنجره کرد.حالا دیگر قطره های باران یکپارچه شده بود و باد با سر وصدا آن را به پنجره بزرگ اتاق می کوبید. دویدم پای پله ها، دست هایم را مثل بلندگو دور دهنم گذاشتم و رو به طبقه دوم فریاد زدم: ((آهای! کسی اون بالاست؟)) جوابی نیامد. بلندتر داد زدم: (( کسی اون بالاست؟)) مادر دستهایش را روی گوشش گذاشت و گفت: ((آماندا... تو رو به خدا بس کن!)) جاش از آنجا رفته بود به اتاق تاهار خوری. بالاخره تصمیم گرفته بود همه جای خانه را سرکشی کند. بازهم با اصرار گفتم: ((یک نفر اون بالاست.)) و یکمرتبه وسوسه شدم و پله های چوبی را گرفتم و با کفش های کتانی ام گرپ و گرپ رفتم بالا. ((آماندا...)) صدای مادر را از پشت سر شنیدم. ولی آنقدر عصبی بودم که محل نگذاشتم، چرا حرفم را باور نکرد؟ چرا گفت چیزی که من آن بالا دیدم، عکس درخت بوده؟ کنجکاو شده بودم. باید می فهمیدم کی بالای پله هاست. باید به مادر ثابت می کردم که اشتباه می کند. باید بهش نشان می دادم چیزی که من دیدم، یک عکس مسخره نبوده.گمانم اگر پایش بیافتد، خود من هم حسابی کله شق و لجباز می شوم. اصلا شاید لجبازی صفت خانوادگی ماست. پله ها زیر پایم جیر جیر می کردند. قبل از اینکه به پاگرد طبقه دوم برسم، اصلا نمی ترسیدم، ولی یکمرتبه تو دلم خالی شد. ایستادم و نفس زنان به نرده ها تکیه دادم. کی این بالاست؟ یک دزد؟ یا یکی از بچه های این دور و بر که حوصله اش سررفته و برای ماجراجویی یواشکی آمده تو یک خانه خالی؟ به فکرم رسید شاید درست نباشد که من تنهایی بیایم این بالا. شاید پسری که پشت پنجره است، خطرناک باشد. صدا زدم: (( کسی اون بالاست؟)) صدایم یکمرتبه ضعیف و لرزان شده بود. همان طور به نرده ها تکیه دادم و گوش کردم. و صدای پایی را شنیدم که تند تند تو راهرو می دود. نه. صدای پا نبود. صدای باران بود. صدای برخورد باران با بامپوش های سیمانی پشت بام. نمیدانم چرا، ولی آن صدا یک کم بهم آرامش داد. نرده را ول کردم و قدم به راهرو دراز و باریک گذاشتم. آن بالا تاریک بود و تنها روشتایی اش نور خاکستری کم رنگی بود که از پنجره مستطیل و کوچک آن سر راهرو می تابید. چند قدم جلو رفتم. کفپوش های چوبی قدیمی زیر پایم سر و صدا راه می انداختند و جیر جیر می کردند. (( کسی اینجاست؟)) باز هم جوابی نیامد. به طرف اولین در سمت چپ رفتم، بسته بود. بوی رنگ تازه داشت خفه ام می کرد. کنار در، یک کلید چراغ بود. فکر کردم شاید مال چراغ راهرو باشد، کلید را زدم بالا، چراغی روشن نشد. _ کسی اینجاست؟ وقتی دستگیره در را می گرفتم، دستم می لرزید و داغ و نمناک شده بود. دستگیره را گرفتم، نفس عمیقی کشیدم و در را هل دادم. تو اتاق سر کشیدم. نور خاکستری ضعیفی از پنجره به اتاق می تابید. همان لحظه آسمان برق زد و من از ترس پریدم عقب. پشت سرش، از دور صدای غرش رعد آمد. یواش و با احتیاط، یک قدم رفتم تو. یک قدم دیگر. کسی آنجا نبود. آنجا اتاق خواب مهمان بود. البته اگر جاش از آن خوشش می آمد، مال او می شد. باز هم آسمان برق زد. با اینکه چیزی از ظهر نگذشته بود، آسمان داشت تاریک می شد و بیرون ساختمان مثل قیر سیاه بود. برگشتم تو راهرو. اتاق بعدی قرار بود مال من باشد. این اتاق هم پنجره بزرگی داشت که رو به حیاط جلویی خانه باز می شد. نکند پسری که از این بالا به من زل بود، الان تو اتاق من باشد؟ یواش وبی صدا تو راهرو راه افتادم. خودم هم نمی دانم چرا دستم را روی دیوار می کشیدم. بیرون در اتاقم ایستادم. آن در هم بسته بود. نفس عمیقی کشیدم، با انگشت به در زدم و صدا زدم: (( کی اینجاست؟)) گوش دادم. جوابی نیامد. سکوت. دوباره صدای رعد وبرق آمد. این دفعه نزدیکتر بود. نفسم را حبس کردم و سرجایم خشک شدم. انگار فلج شده بودم. آن بالا خیلی داغ بود، داغ ونمناک. از بوی رنگ گیج شده بودم. دستگیره را گرفتم و دوباره پرسیدم: (( کسی اینجاست؟)) می خواستم دستگیره را بچرخانم که... آن پسر یواش و بی صدا از پشت سرم آمد و شانه ام را محکم گرفت. نفسم بند آمده بود. نمی توانستم فریاد بزنم. قلبم ایستاده بود و احساس می کردم چیزی نمانده سینه ام منفجر بشود. بالاخره با ترس و لرز، توانستم رویم را برگردانم. فریاد زدم: (( جاش! زهره ام را بردی! فکر کردم...!)) شانه ام را ول کرد و گفت: (( خوب سر کارت گذاشتم!)) بعد هم شروع کرد به غش غش خندیدن؛ خنده بلند و زیری که صدایش توی راهرو دراز و خالی می پیچید. قلبم گرپ و گرپ می زد و پیشانی ام می کوبید. هلش دادم به دیوار و با عصبانیت بهش توپیدم: (( کارت اصلا بامزه نبود. واقعا منو ترسوندی.)) از زور خنده افتاد زمین. این واقعا روانی است. خواستم دوباره هلش بدهم، اما از دستم در رفت. با عصبانیت رویم را ازش برگرداندم و ... دیدم در اتاقم یواش یواش باز می شود. باورم نمی شد. بی حرکت سرجایم ماندم و نگاهم روی در، که هر لحظه بازتر می شد، خشکید. جاش از خنده دست برداشت و از روی زمین بلند شد؛ فوری حالتی جدی به خودش گرفت و چشم های پررنگش از ترس سفید شد. صدای راه رفتن یک نفر را از اتاق شنیدم. و صدای پچ پچ.
- ۹۹/۰۲/۱۰