خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

کمد شماره 13

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۳۹ ب.ظ

فصل 1
سلام لوک ... بخت یارت!! » کی بود با من حرف زد ؟ راهرو پر از بچه های هیجان زده درمورد اولین روز مدرسه بود . من نیز هیجان زده بودم . اولین روز من در کلاس هفتم بود . اولین روزم درمدرسه ی راهنمایی شاونی ولی .خودم می دانستم که این یک سال بسیار سخت و طولانی خواهد بود .البته ریسک نکردم . پیراهن شانسم را پوشیدم . یک تی شرت سبز رنگ و رو رفته است که باید یواش یواش دورانداخته شود و جیب آن هم کمی پاره شده است . اما مگرمی شود سال جدید را بدون پیراهن شانسم شروع کنم ! و پنجه ی خرگوش شانسم را نیز در شلوار جین گشادم داشتم . رنگ آن سیاه و بسیارنرم و پشمالو است . این درواقع یک جاکلیدی است اما من نمی خواهم با آویزان کردن کلید به آن ، خوش شانسی را از بین ببرم .چرا آنقدر خوش شانسی می آورد ؟ خوب ، این یک پنجه ی خرگوش سیاه رنگ و بسیارنادر است . آن را در نوامبر گذشته در روز تولدم پیدا کردم و پس از پیدا کردنش ، پدر ومادرم کامپیوتر جدیدی را که می خواستم به من دادند . بنابراین برایم شانس آورد ... مگه نه ؟ نگاهی به حروف قرمز و سیاه کامپیوتری پرچم تبلیغاتی که در بالای راهرو بود« زنده باد اسکوایرز ! از تیم خود حمایت کنید » انداختم. تمام تیم های ورزشی پسرانه در شاونی ولی را اسکوایرز می خوانند . از من نپرسیدکه آنها چگونه به این اسم عجیب و غریب دست یافتند . مشاهده ی پرچم کمی تپش قلبم را افزایش داد . به یادم انداخت که باید مربی بسکتبال را پیدا کنم و از او بپرسم که چه موقع تست می گیرد . فهرست کاملی از کارهایی که می خواستم انجام دهم داشتم : (1) سری به آزمایشگاه کامپیوتر بزنم ، ( 2) درمورد تیم بسکتبال پرس و جو کنم ،(3) ببینم آیا می توانم در نوعی برنامه ی خاص شنا پس از ساعات مدرسه شرکت کنم . من تا آن زمان هرگز به مدرسه ای که استخر شنا داشته باشد نرفته بودم . و ازآنجا که شنا ورزش دوم من است ، درموردش برنامه هایی داشتم . پرخیدم و دوستم هنا مالکُم را پشت سرم دیدم که مثل همیشه « ! لوک ... سلام » شاداب و پر از شور و نشاط بود . هنا موی کوتاه مسی فامی دارد ، به رنگ یک سکه ی برنزی نو . چشم های سبز و لبخند ملیحی دارد . مادرم او را آفتاب خانم صدا می کندکه البته باعث خجالت هر دوی ما می شود . و قسمت پارگی را گرفت و آن را کمی بیشتر پاره کرد او گفت :« ... جیبت پاره شده » درحالی که خود را عقب می کشیدم گفتم : هی ... چه کار می کنی ؟ این پیراهن شانسمه به تعدادی از بچه ها که مشغول مطالعه ی نموداری چسبانده شده روی دیوار بودنداشاره کرد . بچه ها همگی روی پنجه ی پا ایستاده و سعی داشتند از روی سر و شانه ی همدیگر نمودار را بخوانند . هنا گفت :رفتی ببینی کدوم کمد رو به تو دادن ؟ برنامه ی تخصیص کمد اونجا زده شده . حدس بزن چی ؟ ... کمد من اولین کمد درخروج از ناهارخوری است . من هر روز اولین نفری خواهم بود که برای ناهار می رود گفتم :« اوه ... چه شانسی! » هنا خندید و گفت : و تازه ... گروئن معلم کلاس انگلیسی ماست . اون بهترین معلم انگلیسیه . خیلی شوخ و بامزه س . بچه ها میگن توی کلاس اون از خنده روده بر می شن . معلم کلاس تو هم هست؟ گفتم :« . نه ... وارِن معلم ماست » هنا چهرۀ مسخره ای به خود گرفت و گفت : « بدبخت شدی » به سرعت به او گفتم :« خفه شو . هیچ وقت از این حرفا نزن » سپس پنجه ی خرگوشم را در جیبم سه بار فشار دادم .از میان انبوه دانش آموزان راهم را به سوی نمودار کُمدها باز کردم . به خودم گفتم :این یک سال بسیار عالی خواهد بود . مدرسه ی راهنمایی با مدرسه ی ابتدایی خیلی فرق دارد . دارنل به شیوه سیاه پوستی با من دست داد . « سلام پسر ... اوضاع چطوره ؟» جواب دادم :« تو چه خبر » دارنل بمن نگاه کرد و گفت:تو کُمد شانس رو به دست آوردی به دقت به نمودار نگاه کردم :« ؟ چی ؟ مقصودت چیه » . از بالا تا پایین لیست اسامی را چشم دواندم تا به اسم خودم رسیدم : لوک گرین . وسپس خط نقطه چین را تعقیب کردم تا به شماره ی کمد رسیدم .و ناگهان خشکم زد . بی اراده و با صدای بلند گفتم :« باور نمی کنم ! این نمی تونه صحت داشته باشه » چند بار پلک زدم ، سپس دوباره به نمودار دقت کردم . . بله . کمد شماره 13 . # لوک گرین ....................... 13 . # 13 نفس درگلویم گیر کرد . احساس خفگی میکردم . پشتم را به نمودار کردم وامیدواربودم که هیچکس نتواند ببیند که چقدرناراحت بودم .چطور این اتفاق برای من افتاده است ؟ باورم نمی شد . کُمد شماره 13 ! تمام سالم قبل از اینکه شروع شود نابود شد ! قلبم به شدت می تپید و در سینه ام احساس درد می کردم . به هر زحمتی بود دوباره شروع به نفس کشیدن کردم . وقتی از میان جمعیت بیرون آمدم دیدم که هنا هنوز همان جا ایستاده است . پرسید : « . کمدت کجاس ؟ با تو تا اونجا میام » گفتم :« یعنی ... خودم از عهده ش برمیام...!! » هنا حیرت زده به من نگاه کرد:« ببخشید؟ » با صدای لرزان تکرار کردم :خودم از عهده ش برمیام . شمارۀ سیزده س ، ولی میتونم باهاش کنار بیام . مطمئن باش... هنا خندید :« لوک ، تو چرا این قدر دنبال خرافات هستی ؟» به او اخم کردم و به شوخی گفتم :« این حرفو به مقصود بدی که نزدی؟ » او دوباره خندید و مرا به داخل گروهی از بچه ها هل داد . همیشه آرزو می کردم کهاو این همه مرا هل نمی داد . او دختر واقعًا نیرومندی است .از کودکانی که روی آنها افتاده بودم عذرخواهی کردم . سپس هنا و من در راهروی پرازدحام به راه افتادیم و شماره ی کمدها را می خواندیم و به دنبال شمارۀ 13 گشتیم .چند قدمی که از آزمایشگاه علوم رد شده بودیم ، هنا ناگهان ایستاد و چیزی را روی زمین قاپید . « ! هی ... وای ! ببین چی پیدا کردم » اسکناس را به لب گذاشت و آن را بوسید « ! هوم ... آره » . و سپس یک اسکناس 5 دلاری را نشانم داد « 5 دلار ! ... جانمی جان » . نفس عمیقی کشیدم و سرم را تکان دادم : هنا ! چطوری تو همیشه این قدر شانس میاری؟ این سؤالم را پاسخ نداد .سؤال ساده ای به نظر می رسید اما چنین نبود .و اگر جوابم را داده بود ، فکر می کنم پا به فرار می گذاشتم ... تا آنجا که میتوانستم از مدرسۀ راهنمایی شاونی ولی دور می شدم و هرگز هم به آن برنمی گشتم... اجازه دهید 2 ماه به جلو برویم... کلاس هفتم تا این جا خیلی خوب پیش رفته بود . من چند تا دوست جدید پیدا کردم .در برنامه ی انیمیشنی که تقریبًا 2 سال بود روی آن سخت کار می کردم پیشرفت های ارزنده ای به دست آوردم . و عملاً در تیم بسکتبال پذیرفته شدم .اوایل نوامبر بود و حدود دو هفته از آغاز فصل جدید بازی ها می گذشت . و من برای تمرین کمی تأخیر داشتم . بچه ها در زمین مشغول تمرینات کششی و بعضی هم درحال رد و بدل کردن توپ بایکدیگر و شوت از راه نزدیک بودند . یواشکی به طرف اتاق رختکن رفتم و امیدوار بودمکه کسی متوجه ی تأخیر من نشده باشد . آقای بندیکس ، مربی تیم ، فریاد زد : لوک ! زود لباستو بپوش . دیر کردی شروع کردم که بگویم « ! ببخشید . تو آزمایشگاه کامپیوتر گیر کرده بودم » ولی این بهانه ی خوبی نبود ، لذا سرم را پایین انداختم و با سرعت تمام به طرف رختکن دویدم تا لباس هایم را عوض کنم . احساس می کردم معده ام کمی گرفته است . متوجه شدم که امروز ، چندان هم مشتاق تمرین کردن نبودم . من با وجودی که هیکل چندان بزرگی نداشتم ولی بسکتبالیست نسبتًا خوبی هستم . شوت راه دورم خوب است ودردفاع هم ، از دستهای سریعی برخوردارم . از این که توانسته بودم به تیم راه یابم خیلی خوشحال بودم . ولی فکر یک مسأله رانکرده بودم : یک کلاس هشتمی به نام استرچ یوهانسِن . « شاون » ، اسم واقعی استرچ است ولی همه او را استرچ می نامند حتی والدینش .شاید تعجب کنید که او این اسم مستعار را از کجا به دست آورده است . اما اگر او رادیده بودید اصلاً تعجب نمی کردید .سال گذشته در کلاس هفتم استرچ ناگهان قد کشید و عملاً یک شبه به یک غول موبور تبدیل شد . او از همه ی بچه های دبیرستان بلندتر است . شانه های پهن – مثل کشتی گیرها – و دست های بلندی دارد . وقتی می گویم بلند ، واقعًا مقصودم بلنداست ؛ مثل دست های یک شمپانزه . اگر دستش را دراز کند دست هایش از این طرفتا آن طرف زمین بسکتبال می رسند ! و به همین دلیل بود که همه شروع کردند به این که او را « استرچ » صدا کنند . من فکر می کنم (شترمرغ ) اسم بهتری برای او باشد چون پاهای دراز و بی قواره و استخوانی – همچون پاهای شترمرغ – و سینۀ چنان پهنی دارد که باعث می شود سر رنگ پریده و چشمان آبی او به شکل یک تخم مرغ کوچک جلوه کند .اما هرگز سعی نخواهم کرد اسم مستعاری را که برایش انتخاب کرده اند درموردش به کار ببرم ؛ چون فکر نمی کنم بتوانم به اندازه ی کافی سریع بدوم . استرچ چندان جنبه ی شوخی ندارد . درواقع پسر نسبتًا خشن و بدذاتی است که همیشه درحال بد و بیراه گفتن به این و آن و قلدری با بچه های مدرسه است – و البته نه فقط در زمین بسکتبال . فکر می کنم پس از آن که از شوک« غول شدن » بیرون آمد تصمیم گرفت واقعًا از، خودش متشکر باشد . نوعی استعداد خاص یا هنر بزرگی مثل این که « غول بودن » نوعی استعداد خاص یا هنر بزرگی است . ولی مرا وسوسه نکنید . من همیشه درحال تجزیه و تحلیل دیگران هستم و بیش ازحد درمورد افراد و هرچیزی فکر می کنم . هنا همیشه به من می گوید که من بیش ازحد فکر می کنم . ولی من نمی دانم واقعًا مقصودش چیست . چطور آدم می تواندجلوی فکر کردنش را بگیرد ؟ هفتۀ پیش ، بعد از تمرین ، مربی بسکتبالمان نیز تقریبًا همین را گفت: لوک ، تو باید از روی غریزه بازی کنی . قبل از هر حرکت وقت فکر کردن وجود ندارد که البته به نظر خودم ، یکی از دلایلی است که مرا روی نیمکت نگه داشته است . ازطرفی ، من هنوز کلاس هفتم هستم و اگر سال آینده فوروارد غول دیگری به اسکوایرزنیاید ، احتمالاً سال آینده بازیکن فیکس باشم – پس از آن که استرچ فارغ التحصیل میشود . اما در شرایط فعلی ، واقعا شرم آور است که اصلاً بازی نکنم . به خصوص که پدر ومادرم همیشه برای تماشای بازی ها می آیند تا مرا تشوییق کنند . ولی من از روینیمکت بابا و مامان را روی سکوها تماشا می کنم که به من خیره شده اند .این امر احساس خوبی برای آدم به بار نمی آورد .حتی تایم اوت ها نیز دردآورند . هربار که وقت استراحت گرفته می شود استرچ دواندوان به طرف نیمکت می آید ، با حوله عرق صورت و تنش را خشک می کند و سپسحوله را به طرف من پرت می کند ؛ درست مثل این که من حوله نگه دار او هستم ! در یکی از تایم اوت ها در اواخر بازی اول ، او دهانش را از آب پر کرد و پس از شستو شوی دهانش ، آن را روی پیراهن ورزشی من تف کرد . وقتی بالا را نگاه کردم دیدم پدر و مادرم از روی سکوها شاهد این حرکت او بودند .غم انگیز است . واقعًا غم انگیز ... تیم ما اسکوایرز ، دو بازی اول خود را عمدتًا به این دلیل که استرچ اجازه نمی دادکس دیگری دستش به توپ برسد پیروز شد . از این که تیم برده بود خوشحال بودم ولی خودم داشتم کم کم احساس یک بازنده را پیدا می کردم . واقعًا دلم برای بازی کردن لک زده بود !به خودم گفتم اگر امروز تمرین خوبی داشته باشم شاید مربی مرا در پست گارد به بازی بگیرد . و یا شاید حتی به عنوان بازیکن رزرو در پست سانتر . بند کفش هایم رابستم و یک گره سه تایی به عنوان شانس روی آن زدم . سپس چشم هایم را بستم وسه بار در دل تا هفت شمردم .من به این مسأله عقیده دارم . شورت ورزشی قرمز و سیاهم را صاف کردم ، درِ کُمد را بستم و به حالت دو ، رختکن را ترک کردم و وارد زمین بسکتبال شدم . بچه ها در انتهای دیگر زمین مشغول انجام پرتاب های سه امتیازی بودند و هرکس با یک توپ به طرف حلقه شوت می کرد . توپها به یکدیگر می خوردند و بعضی هم به حلقه می خوردند و یکی دو تا توپ هم واردحلقه شد . تخته ی پشت حلقه با هر توپی که به آن می خورد به لرزه می افتاد و می نالید .بعضی از توپ ها بدون این که حلقه را به داد و فریاد درآورند از آن می گذشتند وصاحب پرتاب را خوشحال می کردند . مربی درحالی که با دست حلقه را به من نشان می داد ، فریاد زد: لوک ، مشغول شو!چند ریباند بگیر و چند تا شوت بزن . زودتر بدنتو گرم کن. با دست به نشانه شادی و موافقت به او علامت دادم و دویدم تا به دیگران بپیوندم .استرچ را دیدم که به هوا پرید ، یک توپ خیلی بالا را در هوا گرفت و در کمال تعجب ، چرخی زد و آن را به طرف من پرتاب کرد: -لوک ، سریع فکر کن انتظار آن توپ را نداشتم . توپ از میان دست هایم سر خورد و مجبور شدم آن را تا دیوار در حاشیه زمین تعقیب کنم . دریبل کنان به زمین برگشتم و استرچ را منتظر خود یافتم . داد زد: زود باش ، پسر ! شوت کن ... آب دهانم را به سختی قورت دادم وتوپ را با یک شوت دودستی به طرف حلقه پرتاب کردم . توپ به لبه حلقه خورد وبه هوا بلند شد . استرچ سه قدم بلند برداشت و با دست های درازش توپ را در هوا قاپید و آن را دوباره به طرف من پرت کرد: دوباره شوت کن شوت بعدی زیر تور را لمس کرد و به خارج رفت . استرچ با لحنی تمسخرآمیز گفت: - او دوباره شوت می کند ... و به خطا می رود و درست مثل این که این مسخره ترین چیزی باشد که تاکنون گفته شده باشد ، همه خندیدند . استرچ توپ را گرفت و آن را دوباره به طرف من پرتاب کرد و با لحنی آمرانه گفت: دوباره اکنون دیگر همه درحال تماشای ما بودند . یک شوت یک دستی به طرف حلقه پرتاب کردم که تقریبًا وارد حلقه شد . اما متأسفانه دور حلقه چرخید و بیرون پرید . - او شوت کرد ... و به خطا رفت … کاملاً احساس می کردم که عرق روی پیشانیم نشسته است . از خود پرسیدم : چرانمی توانم در این جا بخت خود را به کمک بگیرم . به خود گفتم : لوک ، فقط یک بارهم که شده شانس بیار . هفت بار به سرعت با دستم به پایم زدم . استرچ توپ را به طرفم پرت کرد: - یالا پهلوون ! حالا صفر از سه هستی ! درحال برپایی یک رکورد هستی...؟! و خنده های بیشتر برای لحظه ای کوتاه چشمانم را بستم . سپس یک توپ بلند را به طرف حلقه روانه کردم و در همان حال که توپ از حلقه می گذشت نفس را در سینه حبس کردم .استرچ خندید و سرش را تکان داد . بچه های دیگر شروع به تشویق کردند چنان کهگویی من در تورنمنت مدارس راهنمایی برنده شده باشم .به طرف حلقه دویدم و توپ را ربوده و دریبل کنان از آنان دور شدم . نمی خواستمفرصتی در اختیار استرچ گذاشته باشم تا بتواندپیروزیم را خراب کند . می دانستم او به پافشاری خود ادامه خواهد داد تا یک ازسیصد شوم ! رویم را برگرداندم که ببینم آیا آقای بندیکس شوت مرا دیده است . او به دیوار تکیه داده بود و داشت با دو تا از معلم ها صحبت می کرد و شوت زیبای مرا ندیده بود .دریبل کنان عرض زمین را پیمودم و دوباره به سمت دیگران برگشتم . سپس مرتکب اشتباه بزرگی شدم .اشتباهی واقعًا بزرگ . اشتباهی که زندگی من در مدرسه ی راهنمایی شاونی را به کلی خراب کرد . و با تمام قدرت توپ را به طرف او پرتاب کردم . و فریاد زدم: « ! هی ، استرچ ! سریع فکر کن » نمی دانم چه فکری در کله ام بود ! متوجه نبودم که او روی یک زانو نشسته بود و داشت بند کفش هایش را می بست .از ترس خشکم زد و به توپی که با سرعت به سمت او می رفت خیره شده بودم .توپ محکم به شقیقه ی او خورد و او را از پهلو به زمین پرتاب کرد و او با صدایبلندی با زمین برخورد کرد . و همچنان که گیج می خورد درحالی که کاملاً شوکه شده بود فریاد زد« : ... هی! » سرش را چند بار تکان داد . باریکۀ سرخ خون را که از بینی اش جاری بود می دیدم . با التماس گفتم :استرچ ... معذرت می خوام ! اصلا ندیدمت ! من نمی خواستم ... و به طرف او دویدم تا کمکش کرده باشم . با عصبانیت گفت :لنز چشمم ! ... لنز چشمم بیرون پرید ... و در این لحظه صدای ملایم له شدن چیز نرمی را زیر کفشم شنیدم . ایستادم . پایم را بلند کردم . لنز استرچ مثل یک تکه شیرینی لهیده به کف زمین بسکتبال چسبیده بود .بچه های دیگر هم آن را دیدند .استرچ اکنون درحال بلند شدن بود و خون از لب هایش گذشته و به روی چانه اش جاری بود . ولی او توجهی به آن نکرد . چشمانش را به طرف من تنگ کرده بود و بامشت های گره کرده به طرف من هجوم آورد .می دانستم که دخلم آمده است . ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻠﻢ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﮐﻠﻔﺖ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ‬ ‫ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﺮﺍ ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﭘﻨﺒﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻨﺪ . ‫ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺥ ... ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﺍﻳﻦ ﻳﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﻮﺩ !‬‬‬ ‫ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭ ﺍﻳﻦ ﻫﻢ ﻳﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ! ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ‬‫ﺧﻮﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ ﻣﯽ ﭘﺎﺷﻴﺪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻞ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ‬‫ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﮐﺮﺩ .‬‬‬‬ ‫ﻣﺮﺍ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻱ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺩﻭﺧﺖ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﯽ‬ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻳﮏ ﺷﻮﺕ ﺳﻪ ﺍﻣﺘﻴﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺴﺎﺯﺩ !‬‬ ‫ﺑﻠﻪ . ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﮑﻨﺪ . ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ، ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻠﻘﻪ‬‫ﺑﮑﻮﺑﺪ !‬‬‬ ‫ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺻﺪﺍﻫﺎﻳﯽ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺳﻮﺗﯽ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﻫﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺍﻥ‬‫ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ .‬‬‬ ‫ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻨﺪﻳﮑﺲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩ : ﺍﺳﺘﺮﭺ ... ﺩﻋﻮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯ‬‫ﺍﻳﻦ ﺟﺎ !‬‬ ﭼﯽ ؟‬ ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻣﺮﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﻳﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻳﺪﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ‬‫، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺑﺎﻳﺴﺘﻢ .‬‬‬ ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﻴﻨﯽ ﺧﻮﻥ ﺁﻟﻮﺩﺵ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﻧﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﻣﻦ‬‫ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ .‬‬‬ ‫ﻣﺮﺑﯽ ، ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻴﻦ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ : ﺩﻋﻮﺍﺗﻮﻧﻮ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ... ﺣﺎﻻ‬ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺑﺸﻴﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺪ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮﻩ‬...ﺍﺳﺘﺮﭺ ... ﺗﻮ ﻭ ﻟﻮﮎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻔﺖ ﺑﺸﻴﺪ .‬ ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ !‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ﻣﺮﺑﯽ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻮﺕ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﻱ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻣﯽ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻥ ﺟﺎﻳﮕﺰﻳﻦ ﺗﻮﺳﺖ‬...ﺑﺎﻳﺪ ﻟﻮﮎ ﺭﻭ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺑﺪﯼ . ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﻟﻮﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ . ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻣﻮﺫﻳﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ؟ ﺍﻭﻥ ﺍصلا ﭘﻴﺸﺮﻓﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ !‬ ‫ﻣﺮﺑﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﻦ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺧﻮﻥ ﺩﻣﺎﻏﺘﻮ‬‫ﺑﻨﺪ ﺑﻴﺎﺭ . ﺳﭙﺲ ﻟﻮﮎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﭘﺸﺘﯽ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺣﺮﮐﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺭﻭ‬‫ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ . ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﯼ . ‬‬‬‬ ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ، ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﮔﻮﻳﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‬‬ ‫ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻨﺪﻳﮑﺲ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﮐﻨﺪ . ﺳﭙﺲ ﺑﺎ‬‫ﺳﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ، ﺑﻴﺎ ﺑﺮﻳﻢ . ‬‬‬ ‫ﭼﻪ ﭼﺎﺭۀ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؟ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺩﺭﺩﻧﺎﺗﮑﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺍﺳﺖ‬‫ﭼﺮﺧﻴﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩﻳﻮﻡ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ .‬‬‬ ‫ﻃﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﻋﺼﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺍﻓﻖ ﻣﯽ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﺭﺕ ﻭ‬ ‫ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﮐﻤﯽ ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻧﻮﺍﻣﺒﺮ ﺑﻮﺩ ، ﻗﺮﺹ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺳﺮﺥ‬‫ﺭﻧﮓ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻮﺩ .‬‫ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻟﺮﺯﻳﺪﻡ .‬‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺩ ﺍﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ‬‫ﺯﻣﻴﻦ ﺁﺳﻔﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﻴﺪ ، ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ﮔﺎﻭ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ .‬‫ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﺧﺎﻟﯽ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﺤﮑﻢ‬ﺑﻪ ﺷﮑﻤﻢ ﮐﻮﺑﻴﺪ .‬‬‬‬‬‬‬‬ ‫ﺑﯽ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﻳﻢ ﺑﺮﺁﻣﺪ : ﺁﺥ ... ﻭ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺕ ﺷﺪﻡ .‬‬ ‫ﺍﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ : ﺩﻓﺎﻉ ! ... ﺩﺳﺖ ﻫﺎﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﻴﺮ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ! ﺁﻣﺎﺩۀ ﺩﻓﺎﻉ ﺷﻮ . ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻴﺎﻡ‬...‬ ‬‫ﻣﻠﺘﻤﺴﺎﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ ... ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ... !‬ ‫ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻳﻮﺭﺵ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﺻﺪﺍﯼ ﺭﻋﺪﺁﺳﺎﯼ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ‬‫ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﻨﻴﺪﻡ . ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺎﻑ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ . ﻧﻴﺮﻭﯼ ﺣﺎﺻﻞ ﺍﺯ‬‫ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ، ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ .‬‬‬‬ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : » ﺩﻓﺎﻉ ﻳﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ! ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻠﺪﯼ . ﺳﺪ ﺭﺍﻩ ﻣﻦ ﺷﻮ . ﺣﺪﺍﻗﻞ‬ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﻦ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ ! ‫ﻧﺎﻻﻥ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ . ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻳﮏ ﮐﺎﻣﻴﻮﻥ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ .‬‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﺸﻤﮕﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﮐﻨﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺭ ﺯﺩ .‬ﺧﻮﻥ ﺩﻣﺎﻏﺶ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﻟﺨﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ ﻱ ﺧﻮﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﺑﺎﻻﻳﺶ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﯽ‬‫ﺷﺪ .‬‬‬‬ ‫ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻟﻴﺪﻡ ﻭ ﺯﻳﺮﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﻓﮑﺮ ... ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻳﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺷﮑﺴﺘﻪ‬...!‬ ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻏﺮﺷﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻮﺑﻴﺪ . ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ‬ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺕ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺗﻴﺮ ﭼﻮﺑﯽ ﺯﻳﺮ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ .‬ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﺟﻮﺟﻪ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ، ﺗﻮ ﺑﻬﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻟﻨﺰ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ !‬ ﻃﻮﺭﯼ ﺗﻨﻪ ﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﻳﺴﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ‬ﺣﺎﻝ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻱ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻧﺘﯽ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﻢ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﻣﯽ ﺯﺩ .‬‫ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﻟﻴﺪﻥ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ :‬ ‫ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺏ . ﺑﺎﺷﻪ ... ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ .‬ ‫ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻢ ﻣﺘﺄﺳﻒ ﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﺪ ... ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺭﺍ ‪ن ‫ﻟﺨﺘﻢ ﮐﻮﺑﻴﺪ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ !‬‬‬ ‫ﺍﺯ ﺟﺎ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻭﻥ ﻳﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺪﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻭﻻ ﺷﺪﻩ‬ ‫ﺑﻮﺩﯼ ... ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻢ‬‬ ‫ﺍﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﺧﻦ ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﺧﺸﮏ ﺷﺪ، ﺯﻳﺮ ﺑﻴﻨﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ‬‬ ‫ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ . ﺑﻴﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻳﻢ ... ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻳﻪ‬ﭼﻴﺰﺍﻳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﻡ . ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻨﺪۀ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺳﺮﺩﺍﺩ . ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻳﺪ .‬‫ﺳﭙﺲ ﭼﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻮﺭﺵ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻔﻴﺪﯼ ﻣﯽ ﺯﺩ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ‬‫ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭﺱ ﻫﺎﯼ ﺑﻴﺸﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻣﻮﺯﺩ .‬ ‫ﺑﺎ ﺗﻨﯽ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﭘﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ . ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﺮﻡ ﮔﻴﺞ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻴﺮ ﭼﻮﺑﯽ ﺭﺍ‬‫ﺑﭽﺴﺒﻢ . ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﻳﻢ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ .‬ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﻭ ﺿﻌﻴﻒ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻴﻢ ... ‪... ﻳﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﮑﻨﻴﻢ ؟ ‬‬‬‬‬‬‬ ‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺁﺭﻩ ... ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻪ ! ... ﻫﯽ ! ﺳﺮﻳﻊ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ !‬ ‫ﭼﻨﺎﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺷﺪﺗﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ‬ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻳﮏ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻱ ﺗﻮﭖ ﺑﻪ ﺷﮑﻤﻢ ﺧﻮﺭﺩ .‬‬ ‫ﺗﻠﻮﺗﻠﻮﺧﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺸﺎﺭ ‪نفسم‬ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻡ .‬‫ﻭﻟﯽ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﻴﺪﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ .‬‫ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻗﺪﺭﯼ ﻫﻮﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻳﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ . ﺍﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﻫﻮﺍﻳﯽ ﺑﻪ‬‫ﺩﺭﻭﻥ ﻧﻴﺎﻣﺪ ...‬‬‬‬‬‬ ‫- ﻣﻦ ... ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ... ﻧﻔﺲ ...‬ ‫ﺑﺮﻕ ﺯﺭﺩﺭﻧﮓ ﺩﺭﺧﺸﺎﻧﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺭﻧﮓ ﻫﺎﯼ ﺯﺭﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ‬‫ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺩﺭﺩ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭﺩ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻳﺎﻓﺖ ﻭ ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ‬‫ﺷﺪ .‬‬‬‬ ‫ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﻗﺮﻣﺰﯼ ﮐﻪ‬ ‫ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﻴﺪﻧﺪ .‬‫ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺟﻴﻎ ﺑﮑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﻫﻮﺍﻳﯽ ﺩﺭ ﺭﻳﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .‬ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﻢ ... ﻧﻔﺴﻢ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...‬‫ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﮐﻢ ﺭﻧﮓ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺭﻧﮓ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﻴﺰ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .‬ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺳﻴﺎﻩ ﺷﺪ ؛ ﺳﻴﺎﻩ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻗﻴﺮ .‬‬‬‬‬ ‫ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﻴﺎﻫﯽ ﻏﺮﻕ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ، ﺻﺪﺍﻳﯽ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ .‬ﺻﺪﺍﻳﯽ ﻧﺮﻡ ﻭ ﻣﻼﻳﻢ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﻣﺮﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﺩ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ‬‫ﺳﺮﺍﻏﻢ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .‬‫ﺑﻠﻪ . ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﻴﺎﻫﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ .‬‬‬‬ ‫ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ !‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ -ﻟﻮﮎ ؟ ... ﻟﻮﮎ ؟ ... ‫ﺳﻴﺎﻫﯽ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﺪ . ﭼﻨﺪ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ . ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ‬‫ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ .‬‬‬ - ﻟﻮﮎ ؟ ‬ ‫ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﯽ ﮐﺸﻴﺪﻡ ، ﺳﻴﻨﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺖ .‬‫ﭼﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻧﻔﺴﻢ ﺑﺎﻻ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟‬‫ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﻨﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﻃﻮﻝ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻴﻤﻮﺩ . ﻳﮏ‬ ‫ﺑﺎﺩﮔﻴﺮ ﺁﺑﯽ ﺭﻧﮓ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺯﻳﭗ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪ ﻱ ﺁﻥ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﻭ ﺑﺎﻝ‬ ‫ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺩﺭ ﺍﻫﺘﺰﺍﺯ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﯼ ﻗﺮﻣﺰﺵ ﺩﺭ ﻧﻮﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻋﺼﺮ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻫﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ‬‫ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ .‬‫ﭘﺲ ﻳﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺒﻮﺩ . ﻓﻘﻂ ﻫﻨﺎ ﺑﻮﺩ .‬‬‬‬‬‬‬‬ ‫ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺑﻼﻳﯽ ﺳﺮ‬‫ﻟﻮﮎ ﺁﻭﺭﺩﯼ ؟ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﮑﺸﻴﺶ ؟‬‬ ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺧﻨﺪۀ ﻣﻮﺫﻳﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺷﺎﻳﺪ .‬ ‫ﻫﻨﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩ . ﺑﺎﺩﮔﻴﺮﺵ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ . ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ‬ﻋﻘﺐ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯼ ؟ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯽ ؟‬ ‫ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﻧﺎﻟﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﺁﺭﻩ . ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺑﻪ . ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻳﮏ ﺁﺩﻡ ﺑﯽ ﺧﺎﺻﻴﺖ‬ ‫ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ .‬‬‬ ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻨﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﮐﻴﻪ ؟ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺗﻪ ؟‬‬‬ ﻫﻨﺎ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ : ﻫﯽ ... ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﻳﺪﻡ ! ﺩﻫﺎﻥ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪ . ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﭼﯽ ؟ ﮐﯽ ﻫﺴﺖ ؟ ﻫﻨﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﮔﻮﺩﺯﻳﻼ ! ‬ ‫ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺨﻨﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻨﺪﻳﺪﻥ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺷﺪﻳﺪ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ .‬‫ﺩﺭ ﻳﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺯﺩﻥ ﻫﻨﺎ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ‬ﺩﺳﺖ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻞ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ‬‫ﮔﻔﺖ : ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﺸﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺑﻴﻔﺘﻪ ؟ ‬‬‬‬ ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ . ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ . ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻨﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺳﺖ‬‫ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﭼﺎﻕ ﻭ ﭼﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ .‬ ‫ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺳﺮﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ﺑﻮﮐﺴﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﭘﺎ ﮐﺮﺩ . ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ‬ ‫ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺩﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻳﮏ ﻓﻴﻠﻢ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ . ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ : ﻳﺎﻻ‬… ﺑﻴﺎ ﺟﻠﻮ ... ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺿﺮﺏ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺑﭽﺸﯽ ؟ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﮐﻨﯽ ؟‬‬‬‬ ‫ﻫﻨﺎ ﻳﮏ ﻗﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ، ﻭﻟﯽ ﻳﮏ ﺑﻪ ﻳﮏ . ‬‬ ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﻳﺪ . ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺁﺑﻴﺶ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ‬ ‫ﻣﯽ ﭼﺮﺧﻴﺪﻧﺪ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ : ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﮐﻨﯽ ؟ ‬‬‬ ‫ﻫﻨﺎ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺩﮔﻴﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﮔﻔﺖ : ﺷﻮﺕ ﺁﺯﺍﺩ ...‬ ﺑﺎﺩﮔﻴﺮ ﺭﺍ‬ ‫ﮔﻮشه ﺯﻣﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ : ﻳﺎﻻ ﺍﺳﺘﺮﭺ . ﻫﺮﮐﺪﻭﻣﻤﻮﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺗﺎ ﺷﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ . ﻫﺮﻧﻮﻉ‬‫ﺷﻮﺗﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ... ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﻭ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻓﺰﻭﺩ : ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﺎﺯﯼ .‬‫ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ . ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﺎﺯﯼ ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ !‬‬‬ ‫ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ : ﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺗﻴﻢ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﺴﺘﯽ ؟ ... ﺩﺭﺳﺘﻪ ؟‬ ‫ﻫﻨﺎ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ... ﺳﺎﻧﺘﺮ ﻫﺴﺘﻢ .‬ ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻫﺴﺘﮕﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ : ﺑﻴﺴﺖ ﺗﺎ‬‫ﺷﻮﺕ ؟ ﻟﯽ ﺁﭖ ﻳﺎ ﺳﻪ ﺍﻣﺘﻴﺎﺯﯼ ؟‬‬ ‫ﻫﻨﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ... ﺑﻪ ﻫﺮﺣﺎﻝ ، ﺗﻮ ﻣﯽ‬‫ﺑﺎﺯﯼ .‬‬ ‫ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻓﺘﻢ‬.ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺎﻟﻢ ﺟﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ .‬‬ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﮑﺮﺩ . ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻳک ﺷﻮﺕ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﯽ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﺍﺯ ﻧﻴﻤﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ‬‫ﺣﻠﻘﻪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ . ﺗﻮﭖ ﺑﻪ ﺗﺨﺘﻪ ﭘﺸﺖ ﺣﻠﻘﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ﻱ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ‬ﻭﺍﺭﺩ ﺣﻠﻘﻪ ﺷﺪ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﺗﻮﭖ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻳﺪ ﮔﻔﺖ : ﻳﮏ ﺍﺯ‬‬ ‫ﻳﮏ . ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺷﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽ ﺩﻩ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﭘﺶ ﺧﻄﺎ ﺑﺮﻩ .‬ ‫ﺷﻮﺕ ﺑﻌﺪﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪ ؛ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﻳﮏ ﻟﯽ ﺁﭖ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﻮﺩ .‬ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﻫﻨﺎ ﺑﻮﺩ . ﻣﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﺳﺒﺎﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺍﺑﻬﺎﻡ‬ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺷﻤﺮﺩﻡ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ‬ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﮐﺮﺩﻡ : ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﻫﻨﺎ !‬ ﻫﻨﺎ ﺍﺯ‬‫ﺭﻭﯼ ﺧﻂ ﭘﻨﺎﻟﺘﯽ ﺗﻮﭘﯽ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﻠﻘﻪ ﮐﺮﺩ . ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ‬‫ﺣﻠﻘﻪ ﺗﻮﭘﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﺒﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .‬‬‬ ‫ﺩﺭﻃﻮﻝ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺸﺖ ﺗﻮﭖ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻄﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺳﺒﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺣﻴﺮﺕ‬ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ .‬ -ﺁﻫﺎﯼ ﻫﻨﺎ ... ﭼﺸﻢ ﻧﺨﻮﺭﯼ ! ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﮔﻴﺞ ﻭ ﻣﻨﮓ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻴﮑﺮﺩ . ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺍﻭ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ .‬‫ﺻﻮﺭﺗﺶ کاملا ﺣﮑﺎﻳﺖ ﺍﺯ ﮔﻴﺠﯽ ﻭ ﻣﻨﮕﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .‬‫ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﻴﺎﺯ ﺩﻫﻢ ﻫﻨﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ‬: ﺩﻩ ﺍﺯ ﺩﻩ ! ... ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺟﺎﻟﺒﺘﺮ ﺑﺸﻪ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻴﺪﻡ .‬‬‬ ‫ﻫﻨﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ . ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﭘﻴﺮﻭﺯﯼ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ .‬‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ . ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺩﺭﻳﺒﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻱ ﺧﻮﺩ‬ﺭﺍ ﮐﻤﺘﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﺼﻤﻢ ﻭ ﻋﺒﻮﺱ ﺑﻮﺩ . ﭼﻬﺎﺭ ﺗﻮﭖ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﻠﻘﻪ‬ ‫ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺗﻮﭘﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺧﻂ ﭘﻨﺎﻟﺘﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩ .‬‫ﺯﻳﺮﻟﺐ ﻏﺮﻏﺮﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻨﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .‬‫ﻫﻨﺎ ﻫﺸﺖ ﺷﻮﺕ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻫﻢ ﺭﺍ ﮔﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﮔﻔﺖ : ﻫﻴﺠﺪﻩ ﺍﺯ‬ﻫﻴﺠﺪﻩ !‬‬‬‬‬ ‫ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻗﻴﺎﻓﻪ ﻱ ﻋﺒﻮﺱ ﻭ ﺩﺭﻫﻢ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ‬‫ﻃﺮﻑ ﺳﺎﻟﻦ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺭﻓﺖ .‬‬‬ ‬ﻫﻨﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ : ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ! ‬ ‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﯽ ، ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ﭘﻨﺒﻪ ، ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﻨﺪ‬ ‫ﺗﺎ ﺩﺭﺱ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﯼ . ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺑﺪ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺗﻴﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ !‬‬ ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ‬‫ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺷﺪ .‬ﺑﺎﺩ ﺷﺪﻳﺪﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻭﺯﻳﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻘﺮیبا ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﻳﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎﺩﮔﻴﺮ ﻫﻨﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ‬‫ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ . ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺷﻮﺕ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ‬ :ﻧﻮﺯﺩﻩ ! ﻭ ﺳﭙﺲ ﺷﻮﺕ ﺩﻳﮕﺮﯼ : ﺑﻴﺴﺖ ... ﻫﻮﺭﺍ ! ... ﻣﻦ ﺑﺮﺩﻡ !‬‬ ‫ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﻨﺎ ، ﺗﻮ اصلا ﺗﻮﭘﯽ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﮑﺮﺩﯼ ! ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﮐﺮﺩﯼ‬؟‬ ‫ﺍﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﮔﻔﺖ : ﻓﻘﻂ ﺷﺎﻧﺲ .‬ ‫ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻟﺮﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻳﻢ . ‪من ﻭ ‪من‬ ﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ :‬‬‬‬ ‫ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﭙﺮﺱ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻳﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭﺳﺖ‬ﮐﺮﺩﻡ . ﻳﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﻏﻮﻝ ﭘﻴﮑﺮ !‬ ‫ﻫﻨﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺯﻭﯼ ﻣﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : » ﻫﯽ ... ﻣﻦ ﮐﺎملا ﺩﺍﺷﺖ ﻳﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ‬‫ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ . ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻳﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻴﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻬﺖ ﺑﺪﻡ ! ‬‬‬ ﺩر ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ : ﺁﺭﻩ ؟ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﯼ ؟ ‬ ‫ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﺒﺰ ﻫﻨﺎ ﺑﺮﻕ ﺯﺩ . ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻥ ﻋﮑﺴﺎﻳﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﮕﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ‬ ‫ﺑﻮﺩﻡ ﻳﺎﺩﺗﻪ ؟ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍ ﻳﻪ ﻣﺠﻠﻪ ﺩﺭ ﻧﻴﻮﻳﻮﺭﮎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻥ ﭼﯽ ﺷﺪ ! ﭘﻮﻧﺼﺪ‬ ‫ﺩﻻﺭ ﺑﺎﺑﺖ ﺍﻭﻥ ﻋﮑﺴﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻥ . ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﻥ ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﻨﻦ ﻭ ﻳﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺣﺴﺎﺑﯽ‬ﻫﻢ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﭼﺎﭖ ﮐﻨﻦ ! ﺟﺎﻟﺐ ﻧﻴﺴﺖ ؟‬‬‬ ‫ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﻋﺎﻟﻴﻪ ! ﻭﺍقعا ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ !‬ ‫ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﮐﻨﺪ .‬ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻨﺎ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ؟ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺧﻮﺵ‬‫ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺎﺷﻢ .‬ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ . ﺑﻠﻪ ، ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰﯼ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ‬‫ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻔﮑﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ .‬ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﺯﺩﻥ ﺑﻪ کمدم ﮐﺮﺩﻡ .‬‬‬‬

   
  • Escape RoOoM

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی