خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

آبگرمکن دیواری

يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۳۱ ب.ظ

 

مادر از پله ها پائین آمد، امیر را دید که هم چنان مشغول تعمیر آبگرمکن است . گفت : امیر خان تو داری از ساعت چهار با این آبگرمکن ور میری خسته نشدی ؟ حالا حموم نرو من به جای تو خسته شدم .

امیر جوان قوی هیکل و چهارشانه بوری بود . رو به طرف مادر کرد، تمام صورت و
پیراهنش دودی و سیاه شده بود گفت: نه مادر، ببین اصلا مشکلی نداره، تمام لوله ها رو پاک کردم، سه دفعه کاربوراتورو سرویس کردم، نفت می آد، روشن می شه، تا بالای سرش هستم کار می کنه، باورت نمی شه دو قدم اونور می رم خاموش می شه .
مادر گفت :خب حالا نزدیک عیده خودتو حاجی فیروز کردی، برو بیرون یه کاسبی هم بکن. ول کن دیگه شب شد . حتما خرابه دیگه، شاید هم ایرادی داره تو نمیدونی .... ولش کن، من روی اجاق گاز آب گرم می کنم، بیا دست و صورتت رو بشور، ولش کن هوا سرده .
امیر با کف دست چندبار به بدنه آبگرمکن زد، بعد کف دستهایش را به لبه در آن مالید و گفت :
نه مادر زیرزمین گرمه، ساختمون خیلی قدیمی است، ببین چه پایه ها یی داره.
قدیمی ها هم چه کارها می کردن . نزدیک یک متر پایه زده، زیرزمین رو طوری درست کرده که تابستون خنک، زمستون گرم باشه، این دفعه دیگه جوری سرویس کردم که خراب نشه، الآن تموم می شه .
مادر گفت چای می خوری بیارم ؟

پسر گفت: اگه بیاری که خیلی نوکرتم. خونه باستانیه، همه چیزش کهنه و عتیقه است، تو پنجره های زیرزمین رو ببین، توی حموم هم سکو داره، می خواسته وقتی از گرما بیرون می آد، بشینه روی سکو خستگی درکنه، عرقش خشک شه، بیرون اومد مریض نشه
مادر گفت :آره مادر خونه کهنه ایه، دیگه مردم این جور جاها رو دوست ندارن همه دنبال آپارتمان جمع و جور و تر و تمیز و شیک هستن، بشین من برم چای بیارم
- دستت درد نکنه !!
مادر از زیرزمین خارج شد . امیر آچار و پیچ گوشی را برداشت، کاربراتور را نصب کرد، بعد شیر آن را باز کرد، چند دقیقه گذشت، امیر سرخود را پائین گرفته و از محفظه آن به کوره نگاه می کرد. مادر با یک سینی در دست وارد شد. یک لیوان چای و یک قندان در سینی بود.
- بیا مادر باز که سرتو کردی تو اون ولش کن، بیا یه چایی بخور، من برم شام رو حاضر کنم. این همسایه بالایی هم نیست، اون هم شب عیده رفته شهرستان، داداشت هم که رفته مسافرت، ما که نمی تونیم عید را سراسر اینجا بمونیم . می تونیم؟ ما هم رفت و آمد داریم. می گی چه کار کنیم؟
- هیچی داداش گفت بعضی وقتها یه سر بزنیم، نه این که دائم اینجا باشیم . ما هم باید به زندگی خومون برسیم، دید و بازدید بریم عیدی بگیرم، این درسته !
بعد نگاهی به دست خود کرد . لیوان چای را برداشت، سر کشید و
اشاره به کبریتی کرد که گوشه دیوار بود، مادر کبریت را برداشت به او داد . امیر جرعه دیگری چای نوشید . سپس لیوان را در سینی گذاشت، کبر یتی روشن کرد، به سر فیتیله ای که روی میله آهنی بود گرفت، بعد از روشن شدن آن را در سوراخ مخزن فروبرد . نگهداشت . سروصدایی بلند شد، نفت داخل مخزن مشتعل شد . امیر سیم را بیرون کشید، درپوش مخزن افتاد، لحظاتی به سوراخ های مخزن نگریست، آتش شعله ور بود، امیر مشغول نوشیدن چای شد، تا لیوان را خالی کرد آن را در سینی گذاشت .
- عیبی نداره دوش گرفتی خستگی از تنت بیرون میره ....
در همین حالت آبگرمکن دوباره خاموش شد .

-اه دوباره خاموش شد!!

- عیبی نداره مادر ، حتما ایراد از جای دیگه ست ولش کن !!

نه مادر همه چیزشو بازکردم تمیز کردم . نفت رو عوض کردم، هیچ ایرادی نداره پس چرا کار نمی کنه؟

مریم وارد زیر زمین شد : سلام داداش چی شده سر خودت رو گرم کردی ولش کن بیا بالا.

- سلام نه بابا مسئله حیثیتیه من باید روی اینو کم کنم .

- شاید لوله گرفته

- کدوم لوله؟ لوله گازوئیل و نفت؟ نه همه رو دیدم

- نه لوله بخاری رو میگم .

- ای بابا، راست می گن عقل هرکسی بهتر از مریمه، چرا به عقل من نرسید، برو

کنار، راست می گی شاید لوله گرفته، دوده زده، این سینی رو بردار، مریم سینی

را از زمین برداشت .

امیر لوله را از سر آب گرم کن جدا کرد، به داخل نگریست، باز و تمیز بود، سپس حلبی دور دیوار را بیرون آورد . آن را نگاه کرد، آنها هم تمیز بودن دوباره آنها را نصب کرد .
مریم گفت : شاید توی نفت آب باشه
- آب؟ توی نفت؟ ممکنه ... بذار دوباره نگاه کنم . به داخل مخزن نگاه کرد . چیزی معلوم نبود. بعد امیر گفت اون قیف و اون بشکه خالی، و اون تشت رو بیار.
مریم تشت و قیف را آورد .... خالص بود.
دو باره آبگرمکن را روشن کردند . مریم گفت اینکه روشنه !

- دلت رو خوش نکن، الآن پت پت می کنه خاموش می شه.

مریم دستی به آبگرمکن کشید و گفت : خب ای آب گرمکن عزیز خواهش می کنم خاموش نشو. داداش من خسته و روغنی و نفتی شده بذار بیاد خودشو بشوره، بعد خاموش شو. بارک ا ...

- حتما هم حرف تو رو شنید.

صدایی از حمام خارج شد. گویی کسی گفت پس چی؟ همه به هم نگاه کردند.
- چی بود؟
- نمی دونم
-جواب منو داد
- گفت : پس چی؟
امیر خندید: همه در اثر سرما و بی آبی خل شدن، این شیر آب حموم بود که گفت. دیگه خالی بندی موقوف، این دستگاه کار نمی کنه، منم خسته شدم، خواستی روشن شو، خواستی نشو، به جهنم، من با آب کتری خودمو می شورم، فهمیدی ؟

دوباره صدایی آمد که گفت : باشه
- داداش تو هم سربه سر ما می ذاری، چطوری این صدارو در می آری ؟
- من صدایی نکردم
مادر گفت : نترسید این صدا از خونه همسایه میاد .
امیر گفت : فکر نکنم صدا از حمومه .

رفت و برق حموم رو روشن کرد ولی کسی نبود امیر ترسید .

مریم گفت : داداش بیا ول کن، بریم، به خدا تو هم حوصله داری ها !

امیر نگاهی به آبگرمکن کرد . مخزن به راحتی می سوخت دریچه لوله هم براثر حرکت دود و گرما تکان می خورد و صدا می داد.
امیر گفت : درست شد . حالاباید حوله بردارم بیام، شما هم بخواهید می تونید حموم برید.
- نه داداش من که تازه حموم بودم، مامان هم نمی ره، خودت برو، ولی زود بیا شام بخور. الآن یه فیلم سینمایی خوب داره، نیای دیگه از دستت رفته، خودت می دونی
امیر نگاهی به آبگرمکن انداخت، حالا مطمئن ود که درست شده است . خوشحال بود
- خب بازم بگید، امیر کاری از دستش بر نمی آد.
مادر گفت :ولی حوصله داری، چهارپنج ساعته تو با این آبگرم کن ور می ری، خسته شدی، پاشیم بریم بالا دختر، حوله و صابون و لباس باید برداری، وقتی بیرون میآی خودت را محکم بپوشون سرما نخوری . بچایی دیگه شب عید افتادی کاردست خودت و ما می دی، متوجه شدی؟ می خوای برات لباس بیارم ؟

- نه مادر، مو اظب هستم، بچه که نیستم حواسم هست، با هم بریم بالا، من لباس ها رو جمع کنم، با حوله و شامپو بیام فوری دوش بگیرم، بر می گردم
- نمی خوای درجه آب بالا بره ؟
- نه الآن رسیده به چهل، تابرگردم می آد روی شصت درجه، دیگه کافیه، بردار سینی رو !!
هر سه به راه افتاده از پله ها بالا رفتند، امیر وسایل خود را جمع کرد، به طرف زیرزمین بازگشت، از پله ها پائین رفت . وارد زیرزمین شد، ناگهان احساس سنگینی کرد، تصور کرد بخاطر سوز و سرمای هواست، در حمام را بازکرد، وارد شد، در را بست، روی سکو نشست، وسایل خود را به کناری نهاد . لباس خود را بیرون آورد،پیراهن خود را درآورد . ناگهان احساس کرد که کشیده ای به پشت گردن او خورد، وحشت کرد، از جا پرید، قبل از آن که بجنبد، دو کشیده به صورت او اصابت کرد، بعد ضربه ای به پشت سرش خورد، و به زمین افتاد . فریاد کشید و کمک خواست، بعد کوشید از جای خود برخاسته، به سوی در برود، قبل از آن که به در برسد ضربات گوناگونی روی سروصورت و سینه و بدن خود احساس کرد، به در نزدیک شده بود، دوباره ضربه ای او را به عقب پرتاب کرد، کوشید با دقت به اطراف نگاه کند و زننده را بشناسد، اما تنها سایه هایی را می دید، صداهای زیری به گوشش می رسید، گویی نوار ضبط صوت گیر کرده است، صداها مفهوم نبود. اما گاه صدای خنده ای می شنید . کوشید از جا بلند شود . دوباره فریاد زد اما مادر و خواهرش مشغول تماشای تلویزیون بودند، و به علاوه به دلیل سوز و سرما درها را محکم بسته بودند، و چون در حمام بسته بود، صد ای امیر هم از زیرزمین بیرون نمیرفت. برای لحظه ای به پشت روی زمین افتاد، یک نفر روی او افتاده و با شدت به اوفشار می آورد . اما وقتی با دو دست خود می کوشید او را از خود دور کند چیزی نبود .
هیچکس روی او نبود . اما در عین حال سنگینی یک نفر را واقعا روی خود احساس می کرد. به علاوه یک نفر گلوی او را به سختی فشار می داد. احساس خفگی می کرد، در عین حال گویی چند نفر به او مشت و لگد میزنند. فکر کرد: الآن خفه خواهم شد.
قوای خود را جمع کرد، به سختی از جا برخاست . به هر زحمتی بود، خود را به در رساند، دست او روی در بود . ضربه ها قطع شد . در را گشود، تقریبا لخت از پله ها بالا رفت . احساس میکرد، هنوز مورد آزار و ضرب و شتم است، به حیاط که رسید دست به کمر نهاد، فریاد زد و مادرش فوری به طرف حیاط دوید. امیر روی پله های ورودی افتاده بود، لباس به تن نداشت . اما تمام صورت و بدن او کبود و سیاه
بود .
مادرش پرسید چه شده ؟

خواهرش گفت شاید لوله ترکیده !


- نه بابا آبگرمکن چیه؟ یه عده داشتند منو خفه می کردند، می زدند، می کشتند
- وا به حق چیزهای نشنیده، کی تور رو می زنه؟ اونجا که کسی نبود.

- الان وقت این حرفا نیست بذار بریم تو اتاق .

هر سه با عجله از پله ها بالا رفته وارد اتاق شدند . امیر کوشید لباس های خود را به تن کند .
در همین حال سروصدای زیادی در حیاط بلند شد . هرسه با نگرانی به هم نگاه کردند . بعد
ناخودآگاه به سوی پنجره آمده، پرده را کنار زدند، چشم های هر سه گرد شده، به هم نگریستند، باور کردنی نبود، در داخل حیاط تعداد زیادی اسب و الاغ دیده میشد .
- اینا از کجا اومدن؟ این همه حیوون توی حیاط چه می کنن ؟

همه ترسیدند . می خواستند فرار کنند.

- نمی شه خونه رو ول کنیم . اینجا رو به ما سپرده اند.

ناگهان صدای خنده عده ای از حیاط بلند شد . گویی درحال دست انداختن و مسخره کردن آنها بودند، مادر د وباره پرده را کنار زد، پشت پنجره موجودی عجیب و غریب ایستاده بود. دوباره ترسیدند و پرده را ول کردند .

-مامان تو هم دیدی؟

دوباره صدای خنده ها بلند شد تصمیم گرفتند فرار کنند . هرسه به سمت وسایل خود دویدند در هارا قفل کرده و به سختی سوار ماشین شده و فرار را بر قرار ترجیح دادند. آن شب امیر تب کرد . بدن او کاملا ورم کرده و سیاه شده بود . تمام گونه ها و صورت و زیرچشم های او هم پف کرده و به شکل وحشتناکی درآمده بود . موهای سرش همه سیخ سیخ مانده بود . تمام شب دچار تشنج بود و هذیان می گفت، مادر او را پاشویه کرد . کیسه آب سرد روی صورت و سر او نهاد، اما تب او پائین نمی آمد . صبح او را به نزد پزشک بردند .
پزشک در سه نسخه خود مقداری دارو نوشت و گفت بعد از خوردن داروها حداکثر درظرف 24 ساعت بهبود خواهدیافت.
امّا چهل و هشت ساعت بعد هنوز حال امیر نه تنها بهتر نشد، که به عکس شروع به داد و فریاد هم کرد . او از موجوداتی سخن می گفت که در اطراف او هستند، و می کوشند او را اذیت و آزار نمایند . درحالی که هیچ کس در اطراف او نبود . تا آن که چند روز بعد آدرس فردی را به مادر دادند . مادر بلافاصله تلفن زد و به سراغ اورفت . قبل از رفتن آن مرد نام امیر و نام پدر و مادر او را سئوال کرده بود.

- آقای دکتر، دستم به دامن شما، جوون من داره از بین می ره، تو رو خدا یه کاری بکنید.

- نگران نباشید مادر، من احوال پسر شما را دیدم، وقتی به خونه برگشتید، این آب رو روی بدن او بریزید، خوب می شه، نگران نباشید.

- یعنی ممکنه؟ بچه ام داره از دست می ره، یعنی می گید کی اونو اذیت می کنه، از ما بهترونه؟

- نه از ما بهترون که نباید ما رو بزنن، باید مهربانی کنن، اونها هم یکی از موجوداتخدا هستند، اما از ما بهتر نیستند .

- اونها کی هستند ؟

- اگه بگم نمی ترسید ؟

- نه بگید، چرا بترسم ؟

- خب، اونها جن هستند . اون خونه قدیمیه، سالهای درازی است که جن ها اونجا ساکن هستند، البته به کسانی که اونجا ساکن هستند، از این اذیت ها نمی کنند، اما، نه اینکه اصلا اذیت نکنند، بلکه مثلا بچه های اونا رو اذیت می کنن، وسایل اونها رو جابجا می کنند، یا نمی گذارند بچه های سالم توی اون خونه به دنیا بیاد، یا اگر زنی حامله شد، او را می ترسونن، تا بچه اش بیفته و سقط بشه، به هرحال مشکل شما حله، این شیشه آب رو ببرید، روی پسرتون بریزید، انشاءا... خوب میشه، نگران نباشید، بفرمائید.

- من خیلی از شما ممنونم، امیدوارم پسرم خوب بشه.

- اگه خوب شد، فردا یه قربونی کنید، گوشت اونو هم به فقرا بدید

- چشم، حتما اگه خوب شد، به شما تلفن می زنم.

مادر از دفتر دکتر خارج شد خداحافظ و رفت . فردای آن روز مادر امیر تلفن کرد وخبر بهبود پسرش را به دکتر داد . دکتر خدا را شکر کرد و خداحافظی کرد .

  • Escape RoOoM

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی