خـــانــــه وحــــشــــت

🔞بازی های ژانر ترسناک💀
🔞راهنمایی و چیت کد های امتحان شده💀
🔞آهنگ های ترسناک💀
🔞بازی های برتر ژانر ترسناک💀
🔞معرفی بهترین بازی های ترسناک در هفته💀
🔞داستان های ترسناک💀
و....

پیام های کوتاه

خانه مرگ

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۳۱ ب.ظ

فصل 1


من و جاش ازخانه جدیدمان متنفر بودیم. البته این را بگویم که خیلی بزرگ بود و در مقایسه با خانه ی قدیمی مان،یک خانه اشرافی حسابی بود؛یک خانه آجری قرمز بلند،با سقف کج سیاه و چند ردیف پنجره که سایبان های سیاهی داشتند. از خیابن که نگاهش کردم،با خودم فکر کردم،که خیلی تاریک است.کل ساختمان یک جوری تاریک بود،انگار خودش را تو سایه ی درخت های پیر و گره داری که رویش خم شده بودند،قایم کرده بود. با اینکه فقط دو هفته از ماه جولای میگذشت،حیاط جلویی پر از برگ های خشک قهوه ای بود و وقتی کر و کر از سر بالایی ورودی اختصاصی جلو خانه بالا میرفتیم،برگ ها زیر کفش های کتانی مان خرچ و خرچ صدا میکردند. همه جا علف هرز از لابه لای برگ های خشک بیرون زده بود.تو باغچه ی کنار ایوان جلویی خانه،آن قدر علف در آمده بود که دیگر خود باغچه معلوم نبود. غصه ام گرفت و تو دلم گفتم،این خانه آدم را میترساند.جاش هم حتما تو همین فکر بود.چون وقتی چشممان به خانه افتاد،هر دو با صدای بلند آه کشیدیم. آقای داز ،کارمند جوان و خوشروی دفتر معاملات ملکی محل که مارا آنجا آورده بود،نزدیک ساختمان ایستاد و رویش را برگرداند. با چشم های آبی رگه دارش،اول به جاش و بعد به من نگاه کرد و پرسید: چطوره؟میپسندید؟ پدر که داشت پیراهنش را تو شلوارش فرو میکرد-آخر پدر یک کمی اضافه وزن دارد و پیراهنش همیشه از شلوارش در می آید-توضیح داد:جاش و آماندا از این جا به جایی خوش حال نیستند. مادرم که در آن لحظه دست هایش را تو جیب های شلوار جینش فرو کرده بود و به طرف در ورودی میرفت لبخندی به آقای داز زد و ًافه کرد:حتما علتش را میدونید.جدا شدن از دوست ها و آمدن به یک جای جدید و غریبه. جاش سرش را تکان تکان داد و گفت:خوب گفتی،عجیب و غریب!این خونه خیلی عوضیه. آقای داز جلو خنده اش را گرفت.دستش را روی شانه ی جاش گذاشت و گفت:خب،البته در قدیمی بودن این خونه که شکی نیست. پدر لبخندی تحویل آقای داز داد و گفت:جاش،این خونه فقط یک کمی دستکاری لازم داره.مدت هاست که کسی اینجا زندگی نکرده و باید رو به راهش کرد. مادر دستی به مو های صاف و تیره اش کشید،لبخندی به جاش زد و دنبال حرف را گرفت:ببین چقدر بزرگه!انقدر جا داره که می تونیم یک اتاق دم دستی و احتمالا یک اتاق بازی هم داشته باشیم.برای شما خیلی خوب میشه.مگه نه آماندا؟؟ شانه ام را بال انداختم و چیزی نگفتم. نسیم خنکی آمد و پشتم یخ کرد.با اینکه روز تابستانی دل نشینی بود،هر چه به خانه نزدیک تر میشدیم،احساس سرمای بیشتری میکردم. حدس زدم به خاطر آن درخت های پیر و بلند است.تو ماشین حسابی داغ بود و من یک شورت تنیس سفید و یک تی شرت بی آستین آبی پوشیده بودم.ولی حالا داشتم از سرما یخ میزدم.فکر کردم توی خانه گرم تر باشد. آقای داز از مادر پرسید:چند سالشونه؟ مادر جواب داد:آماندا دوازده ساله است،جاش هم یک ماه پیش یازده سالش تموم شد. -خیلی به هم شبیه اند. نفهمیدم آقای داز میخواست با گفتن این حرف از ما تعریف کند،یا نه.البته بیراه هم نگفت. من و جاش هر دو قد بلند و لاغریم و مثل پدر،موهایمان قهوه ای و فرفری است و چشم های قهوه ای پررنگی داریم. همه به ما میگویند قیافه هایمان جدی است. جاش با صدای خشک و گرفته ای گفت:من واقعا دلم میخواد برگردم خونه.از اینجا متنفرم.برادر من بی حوصله ترین بچه ی دنیاست.و وقتی درباره ی چیزی تصمیمش را بگیرد دیگر برو برگرد ندارد.یک خرده هم لوس تشریف دارد.لااقل به نظر من که اینطور است.معمولا وقتی برای چیزی الم شنگه راه می اندازد حرفش را پیش میبرد. شاید من و جاش ظاهرا به هم شبیه باشیم.من خیلی از او پر حوصله تر و منطقی ترم.شاید به این خاطر که بزرگترم و دخترم. جاش دست پدر را گرفته و به طرف ماشین میکشید. بیا پدر زود از اینجا بریم. میدانستم این دفعه جاش حرفش را پیش نمیبرد. ما داشتیم به ان خانه اسباب کشی میکردیم و برو برگشتم هم نداشت. آخر آن خانه را مجانی بدست اورده بودیم یک عموی دوپشت ان طرف تر پدر که ما حتی اسمش را هم نشنیده بودیم مرده بود و خانه را در وصیت نامه اش برای پدر ارث گذاشته بود. قیافه پدر بعد از خواندن نامه وکیل تماشایی بود. من که هیچ وقت ان منظره را فراموش نمیکنم. نامه را که خواند هورای بلندی کشید و شروع کرد به رقصیدن دور اتاق نشیمن. طوری که من و جاش فکر کردیم پاک خل شده. پدر نامه را چند بار خواند و برایمان توضیح داد:چارلز،عموی پدرم،تو وصیت نامه اش یک خونه برامون گذاشته.تو یه شهری به نام دارک فالز. من و جاش با هم گفتیم:هان؟؟؟دارک فالز کجاست؟ پدر شانه اش را بالا انداخت. مادر به طرف او رفت تا بتواند از بالای شانه اش نامه را بخواند،آن وقت گفت:من اصلا این عمو چارلز تو را یادم نمیاد. پدر اعتراف کرد که خودم هم همینطور.ولی حتما مرد نازنینی بوده!وای پسر!این خونه به نظرم افسانه ای میاد. این را گفت و دست مادر را کشید واو را با خودش دور اتاق چرخاند. پدر بد جوری ذوق زده شده بود.مدت ها بود که دنبال یک بهانه می گشت تا شغل دفتری خسته کننده اش را ول کند و همه ی وقتش را صرف نویسندگی بکند.این خانه ی مجانی درست همان بهانه ای بود که او لازم داشت و حالا یک هفته بعد از آن ماجرا،بعد از چهار ساعت رانندگی،رسیده بودیم به دارک فالز و برای اولین بار خانه ی جدیدمان را می دیدیم.هنوز توی خانه نرفته بودیم و جاش می خواست پدر به زور بکشد ت ماشین که برگردیم. پدر که صبرش تمام شده بود دستش را به زور از دست جاش بیرون کشید و گفت:بس کن جاش.تین قدر منو نکش. و بعد،در حالیکه معلوم بود از رفتار جاش خجالت میکشد،با بیچارگی نگاهی به آقای داز انداخت.فکر کردم وقتش است که کاری بکنم. شانه ی جاش را گرفتم و یواش گفتم:بیا بریم جاش!من و تو قول دادیم که زندگی تو دارک فالز رو امتحان کنیم و بیخودی نگیم از اینجا خوشمون نمیاد؛یادت رفته؟؟؟ جاش بی آنکه دست پدر را ول کند جیغ کشید:من امتحانم رو کردم.این خونه قدیمی و زشته.من ازش متنفرم. پدر با عصبانیت گفت:ما هنوز توی خونه هم نرفتیم. آقای داز نگاهی طولانی به جاش انداخت و گفت:بیاین بریم تو. جاش با سماجت گفت من بیرون میمونم. جاش بعضی وقتا خیلی لجباز می شود.خب من هم مثل او از دیدن آن خانه ی قدیمیغصه ام شده بود.ولی محال بود مثل او رفتار کنم. مادر پرسید:جاش نمیخواهی اتاقت را انتخاب کنی؟ - نه! من و جاش به طبقه ی بالا نگاه کردیم.دوتا پنجره ی بزرگ و برجسته کنار هم از دیوار بیرون زده بودند؛به نظرم آمد آن پنجره ها هم مثل دو تا چشم بزرگ سیاه به ما زل زده اند. آقای داز از پدر پرسید:چند وقته که تو خونه ی فعلیتون زندگی می کنید؟ پدر یک لحظه فکر کرد و گفت:حدود چهارده سال.بچه ها همه ی عمرشون اونجا زندگی کردند. آقای داز با همدردی گفت:جابه جا شدن همیشه سخته. و بعد مرا نگاه کرد و گفت:می دونی آماندا، من همین چند سال پیش اومدم دارک فالز.من هم اولش این جا رو دوست نداشتم.اما حالا حاظر نیستم هیچ جای دیگری زندگی کنم. این را گفت و به من چشمک زد.وقتی لبخند می زد چانه اش چال می افتاد. -خیلی خب.بریم تو.باورتون نمیشه اما توی خانه واقعا قشنگه. همه غیر از جاش،دنبال آقای داز راه افتادیم. جاش با لحنی که بیشتر به بازپرسی شبیه بود،تا به سوال،پرسید: این دور و بر بچه های دیگری هم زندگی می کنند؟ آقای داز سرش را تکان داد،خیابان را نشان داد و گفت: مدرسه دو تا چهار راه اونور تره. مادر سری وسط حرف پرید و گفت:می بینی تا مدرسه راهی نیست.دیگه مجبور نیستی هر روز صبح کلی اتوبوس سواری کنی. جاش با لجبازی گفت:من از اتوبوس سواری خوشم میاد. تصمیمش را گرفته بود.با اینکه هر دو قول داده بودیم در مورد این تغییر خانه سخت گیری نکنیم،خیال نداشت دست از سر پدر و مادر بردارد. نمی دانم جاش فکر می کرد با این لجبازی هایش به کجا می رسد.پدر همین طوری هم کلی گرفتاری داشت. یک نمونه اش اینکه هنوز نتوانسته بود خانه ی قبلی مان را بفروشد. من دوست نداشتم خانه مان را عوض کنیم.ولی می دانستم ارث بردن این خانه برای خانواده ی ما فرصت معرکه ای است.از چپیدن توی خانه فسقلی فعلی مان خلاص می شویم و وقتی پدر آن خانه را بفروشد،دیگر غصه ی کم پولی هم نداریم. با خودم گفتم،جاش حداقل باید فرصت بدهد که خوبی و بدی این خانه معلوم شود. یکمرتبه صدای پارس پتی از ماشین بلند شد. پتی سگ ماست.یک سگ سفید پشمالو از نژائ تریر که همیشه هم با ادب و سر به زیر است.پتی هیچ وقت از تنها ماندن در ماشین ناراحت نمیشد و اعتراضی نمیکرد.اما حالا با صدای بلند واق واق میکرد.زوزه می کشید؛پنجه هایش را به شیشه میکشید و میخواست هرطور شده بیاید بیرون.پتی معمولا همیشه به حرف من گوش می دهد؛برای همین داد زدم:ساکت باش پتی!!ساکت! ولی این دفعه گوش نداد. جاش گفت:الان میارمش بیرون.و بی کله به گرف ماشین دوید. پدر صدا زد:نه صبر کن. ولی گمانم جاش وسط داد و فریاد های پتی صدای پدر را نشنید. آقای داز گفت:بهتره بذارید سگ هم خونه رو ببینه.بالاخره این جا خونه ی اون هم هست. چند ثانیه بعد،پتی مثل برق روی چمن می دوید. برگ های قهوه ای زیر پایش را به هوا می پراند و واق واق کنان به طرف ما می آمد. اولش مثل اینکه چند هفته است مارا ندیده جلو تک تک ما بالا و پایین می پرید و بعد کار عجیبی کرد.با حالت تهدید کننده ای شروع کرد به غریدن و پارس کردن به آقای داز. مادر سرش داد زد:ب کن پتی. پدر با عذر خواهی به آقای داز گفت:تاحالا این کارو نکرده بود.جدی میگم معمولا خیلی دوستانه رفتار میکنه. آقای داز گره کراواتش را شل کرد و در حالی که با احتیاط سگ عصبانی را می پایید گفت:شاید یک بویی از من حس می کنه.مثلا بوی یه سگ دیگه. بالاخره جاش پتی را از آقای داز دور کرد و گفت:بس کن پتی.آقای داز دوست ماست. پتی یک نگاه دیگر به آقای داز انداخت و یک نگاه به من و تصمیم گرفت دور حیاط چرخی بزند و زمین را بو بکشد. آقای داز دستی به موهای بورش کشید و گفت:بریم تو. و در ورودی را با کلید باز . در توری را برایمان نگه داشت.من پشت سر پدر و مادر وارد خانه شدم. جاش سر حرفش ایستاد و گفت:من با پتی همین بیرون میمونم. پدر خواست اعتراض کند ولی تصمیمش عوض شد؛چند بار سرش را تکان داد و با لحنی که معلوم بود خیلی کفرش در آمده گفت:عیبی نداره.من باهات جر و بحث نمیکنم.نیا تو.اصلا اگه بخوای می تونی همون بیرون زندگی کنی. در آن لحظه،پتی سرش را پایین انداخته بود و تو باغچه ی خشکیده بو می کشید و جلو می رفت. و جاش چشمش که چشمش به او بود،دوباره گفت:می خوام پیش پتی باشم. بچه ها اینجاهاش باحاله....2 162 16 آقای داز پشت سر ما وارد هال ورودی شد و در توری رابا احتیاط پشت سرش بست.وبعد از اینکه نگاه دیگری به جاش انداخت به مادر لبخند زد و با لحن ملایمی گفت: نگران نباشید. مادر باعذرخواهی گفت:بعضی وقتا خیلی لجباز میشه.و سرش را کرد تو اتاق نشیمن:در مورد پتی هم خیلی متاسفم.نمی دونم این سگ چش شده بود. آقای داز گفت:اشکالی نداره. و بعد جلو افتاد و گفت:از اتاق نشیمن شروع می کنیم.فکر کنم از بزرگی و جاداریش خیلی خوشتون بیاد.البته یه خرده دست کاری لازم داره. آقای داز مارا تو تمام اتاق های خانه گرداند.کم کم داشتم به هیجان می آمدم.واقعا خانه ی خوبی بود.یک عالمه اتاق و یک عالمه کمد و رختکن داشت.اتاق من خیلی بزرگ بود و حمام اختصاصی داشت.پنجره اش به سبک قدیم یک سکو داشت که می توانستم رویش بنشینم و از آن بالا خیابان را تماشا کنم. کاش جاش هم با ما آمده بود توی خانه.مطمئنم اگر می دانست داخل خانه چقدر معرکه است،کم کم سر حال می آمد. باورم نمی شد خانه ای این همه اتاق داشته باشد.حتی یک اتاق زیر شیروانی تر و تمیز داشت با اثاثیه ی قدیمی و یک عالمه کارتن کهنه که روی هم چیده بودند و من و جاش می توانستیم سر فرصت داخلشان را بگردیم و یک چیز هایی پیدا کنیم. من حساب وقت را نگه داشتم.ولی انگار نیم ساعتی توی خانه بودیم.گمانم هر سه مان یک جور هایی سر حال آمده بودیم. آقای داز نگاهی به ساعتش انداخت،به طرف در خانه راه افتاد و گفت:خب دیگه فکر کنم همه جارا نشونتون داده باشم. من که ذوق زده شده بودم گفتم:صبرکنید.....من میخوام یه نگاه دیگه به اتاقم بندازم.یک ثانیه بیشتر طول نمیکشه. و دو تا یکی از پله ها بالا رفتم. مادرم پشت سرم داد زد:عجله کن عزیزم.آقای داز حتما قرار های دیگری هم دارند. به پاگرد طبقه ی دوم رسیدم و راهرو باریک را گرفتم و با عجله به طرف اتاقم رفتم.وارد اتاق که شدم،با صدای بلند گفتم:وای پسر!و دیوار های لخت،صدایم را برگرداندند. خیلی بزرگ بود؛عاشق پنجره ی سکو دارش شده بودم.به طرف پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم.از لای درخت ها ماشینمان را که توی راه ورودی پارک شده بود دیدم؛پشت سرش آن گرف خیابان،چشمم به خانه ای افتاد که درست شکل مال ما بود. با خودم فکر کردم،تختم را کنار دیوار،روبروی پنجره میگذارم،جای میز تحریرم هم آنجاست.حالا اتاقم جای کافی برای کامپیوتر هم دارد! یک نگاه دیگر هم به رختکنم انداختم،یک رختکن بزرگ که سقفش چراغ داشت و طبقه بندی پهن و جاداری روی یکی از دیوارهایش نصب شده بود. داشتم به طرف در میرفتم و تو این فکر بودم که کدام یکی از پستر هایم را با خودم بیارم،که چشمم به آن پسر افتاد. یک لحظه تو درگاه اتاق ایستاد و یکمرتبه تو راهرو غیبش زد. صدازدم:جاش؟بیا نگاه کن! ولی.....او جاش نبود. یک دلیلش اینکه موهایش بور بود. صدازدم:آهای!و دویدم تو راهرو؛بیرون اتافم ایستادم و هر دو طرف را نگاه کردم. -تو کی هستی؟ ولی کسی تو راهرو نبود و در همه ی اتاق ها بسته بود. با صدای بلند به خودم گفتم:هی آماندا! نکنه خیالاتی شدی؟ مادر و پدر از پایین صدایم می زدند.یک نگاه دیگر به راهرو تاریک انداختم و مثل برق برگشتم پیش آنها. همین طور که از پله ها پایین می دویدم،صدا زدم:آقای داز،این خونه جن داره؟ انگار سوالم به نظرش با مزه آمده بود،چون هرهر خندید و باآن چشم آبی رگه دارش نگاهم کرد و گفت:متاسفانه،نه.این خونه هر چی بگی داره غیر از روح.خیلی از خونه های قدیمی این دور و بر جن دارند اما این جزوشون نیست. -به نظرم آمد آن بالا چیزی دیدم. خودم از حرفی که زدم،کمی احساس حماقت کردم. مادر گفت:احتمالا سایه بوده.این درخت های بلند،این خونه رو خیلی تاریک کردند. پدر جلو پیراهنش را پایین کشیئ و به من گفت:چرا نمیری بیرون پیش جاش و براش از خونه تعریف نمیکنی؟من و مادرت باید راجع به بعضی چیزها با آقای داز حرف بزنیم. تعظیم کوچکی کردم و گفتم:چشم ارباب.ومثل بچه های حرف شنو،دویدم بیرون که به جاش بگویم حیف شد نیامد تو. تو حیاط دنبالش گشتم و دوق زده صدازدم:جاش؟؟ یکمرتبه قلبم ریخت... اثری از جاش و پتی نبود. -جاش!جاش! اول جاش را صدا کردم بعد پتی را ولی اثر از هیچ کدامشان نبود. به انتهای راه ورودی دویدم و توب ماشین را نگاه کردم.آنجا هم نبودند.پدر و مادر هنوز توی خانه داشتند با آقای داز حرف میزدند.به هر دو طرف خیابان نگاه کردم ولی اثری ازشان نبود. -جاش!آهای جاش! بالاخره پدر و مادر سراسیمه از خانه بیرون آمدند.گمانم فریاد هایم را شنیده بودند.من که کنار خیابان بودم،از همانجا داد زدم:هرچه میگردم،جاش و پتی را پیدا نمیکنم. پدر گفت:شاید رفتند پشت خونه. دوان دوان برگشتم به طرف خانه.تو خیابان آفتاب بود ولی همین که وارد حیاطمان شدم،دوباره سایه و تاریک شد و هوا فوری خنک شد. -آهای جاش!کجایی؟ برای این قدر ترسیده بودم؟این خیلی طبیعی بود که جاش مشغول پرسی زدن در آ« دور اطراف باشد.ای کار همیشگی اش بود. از بغل ساختملن مثل باد دویدم.درخت های بلند روی آن قسمت خانه خم شده بودند و به کلی جلو نور خورشید را گرفته بودند. حیاط پشتی خیلی بزرگ تر از آن بود که انتظار داشتم؛سک مستطیل دراز که با شیب کمی به طرف نرده های پشت خانه سرازیر میشد.این حیاط هم مثل حیاط جلویی پر از علف های بلندی بود که از لای برگ های قهوه ای بیرون زده بودند. یک حمام سنگی مخصوص پرنده،یک وری روی زمین افتاده بود و پشت سرش پارکینگ قرار داشت که مثل خود خانه از آجر تیره ساخته شده بود. -آهی جاش! جاش آن پشت هم نبود.روی زمین دنبال رد ا یا علامتی گشتم که نشان بدهد او روی برگ ها دویده. پدر نفس زنان خودش را به من رساند و گفت:خب چی شد؟ -هیچ اثری ازش نیست.این را گفتم و خودم تعجب کردم که چرا آن قدر نگرانم. -توی ماشین رو گشتی؟لحن پدر بیشتر عصبانی بود تا نگران. یک بار دیگر نگاه سریعی به حیاط انداختم جواب دادم: بله.اول از همه اونجارو دیدم.باورم نمیشه که جاش یکمرتبه راه بیفته و بره. پدر چشم هایش را چپ کرد و گفت:ولی من باورم میشه خودت که برادرت را میشناسی،می دونی وقتی نتونه حرفش رو به کرسی بنشونه،چه رفتاری می کنه.شاید می خواد ما خیال کنیم از خونه فرار کرده! همین که من و پدر برگشتیم جلو خانه مادر پرسید:کجاست؟ من و پدر شانه هایمان را بالا انداختیم و پدر گفت:شاید یک دوست پسدا کرده و همذاهش رفته. وبعد دستش را بالا آورد و موهای فرفری قهوه ای اش را خاراندوخودش هم کم کم داشت نگران میشد. مادر به خیابان نگاه کرد و گفت:باید پیداش کنیم.جاش این دور وبر ها رو بلد نیست.شاید خواسته گشتی بزنه و راه رو گم کرده. آقای داز در خانه را قفل کرد.کلید را توی جیبش انداخت و از ایوان پایین آمد و برای اینکه به پدر و مادر دلداری بدهد،لبخندی زد و گفت:زیاد دور نرفته.بیاید با ماشین تو خیابون های دور و بر یک چرخی بزنیم.حتما پیدایش می کنیم. مادر سرش را تکان داد.نگاه عصبانی و نگرانی به پدر انداخت و زیر لبی گفت:می کشمش. پدر به جای جواب دادن ضربه ی ملایمی به شانه ی او زد. آقای داز در صندوق ماشین هوندای ماراباز کرد،کتش را در آورد و انداخت توی صندوق و یک کلاه کابویی سیاه و لبهپهن از صندوق در آورد و روی سرش گذاشت. پدر که داشت روی صندلی جلو منار راننده سوار میشد گفت:عجب کلاه جانانه ای! آقای داز پشت فرمان نشست،در ماشین را محکم به هم زد و گفت:جلو آفتاب رو میگیره. من و مادرم چپیدیم عقب؛نگاهی به مادر انداختم و غهمیدم او هم به اندازه ی من نگران است. در شکوت راه افتادیم.هر چهار نفرمان از پنجره های ماشین بیرون را می پاییدیم.همه ی خانه هایی که از جلویشان رد می شدیم،قدیمی بودند.خیلی از آنها حتی از خانه ی ما هم بزرگتر بودند.ولی وضعیت بهتری داشتند.با نمای تر و تمیز نقاشی شده و چمن های کوتاه و مرتب. هر چه نگاه می کردم،تو خانه ها یا حیاط ها هیچ کس را ندیدم. تو خیابان هم کسی نبود. پیش خودم فکر کردم،راستی که محله ی ساکتی است.تاریک و سایه دار هم هست؛آخر درخت های بلند و پر شاخ و برگ،دور تا دور همه ی خانه ها را گرفته بودند.تنها جای روشن آفتابی خیابان بود که مثل یک نوار طلایی از وسط قسمت های تاریک دو طرفش می گذشت. به خودم گفتم،شاید به همین ختطر اسم اینجا را دارک فالز گذاشته اند. پدر که از شیشه ی جلو به بیرون زل زده بود،گفت:پس این پسر کجاست؟ مادر زیر لبی گفت:واقعا می کشمش.اولین بارش نبود که این حرف را درباره ی جاش می زد. دوبار محله را دور زده بودیم و هنوز اثری از جاش نبود. آقای داز پیشنهاد کرد چند تا خیابان آن طرف تر را هم ببینیم و پدر فوری قبول کرد. آقای داز پیچید تو یک خیابان و گفت:امید وارم خودم هم گم نشم.آخه من هم تازه به این محله آمدم.و بعد ساختمان آجری قرمز و بلندی را نشان داد و گفت:اون ساختمون که می بینید،مدرسه است. با آن ستون های سفیدی که دو طرف در ورودی اش بود،خیلی قدیمی و از مد افتاده به نظر می آمد. آقای داز گفت:البته الان تعطیله. چشمم به زمین بازی نرده کشی شده ی پشت مدرسه افتاد. خالی بود. مادر با صدای گرفته ای که از میشه اش بلند تر بود،پرسید:یعنی جاش پیاده این همه راه رو تا اینجا اومده؟ پدر گفت:خب بله.آخه جاش که راه تمیره.می دوه! آقای داز که داشت فرمان را می چرخاند،با انگشتش روی فرمان زد و با اطمینان گفت:پیدایش می کنیم. به خیابانی پیچیدیم و وارد محله ی تاریک دیگری شدیم.روی تابلوی خیابان نوشته شده بود:ورودی گورستات! و همان موقع یک گورستان بزرگ جلویمان سبز شد،گورستان روی تپه ی کوتاهی قرار داشت که با شیب کمی پایین می آمد،دوباره بالا می رفت و به یک زمین بزرگ و صاف می رسید.سنگ قبر های گرانیتی با سنگ های ایستاده ی بالا سرشان،همه جای آن گورستان بزرگ پراکنده بودند.چند تا گیاه بوته ای تک تک،ای جا و آن جای گورستان را سبز کرده بودند،اما درخت،زیاد نداشت.همین طور که آهسته از کنار قبرها رد می شدیم،متوجه شدم آن جا آفتابی ترین نقطه ای است که من در تمام آن شهر دیده ام. آقای داز یکمرتبه ماشین را نگه داشت و از پنجره بیرون را نشان داد و گفت:بفرمایید.این هم پسرتون. مادر روی من خم شد تا از شیشه ی طرف من بیرون را ببیند.با خوش حالی فت:وای،خدا رو شکر! بله جاش بود که دیوانه وار از منار یک ردیف سنگ قبرسفید و کوتاه میدوید. در ماشین را باز کردم و گفتم:جاش این جا چکار می کنه؟ از ماشین پیاده شدم،چند قدم روی چمن جلو رفتم و صدایش زدم.اولش به فریاد هایم محل نگذاشت،ظاهرا داشت لابه لای قبر ها جاخالی میداد و از چیزی فرار می کرد؛چند لحظه به یک طرف می دوید،بعد جهتش را عوض می کردو به یک طرف دیگر می دوید. چرا این کار را می کرد؟ چند قدم دیگر جلو رفتم...ترس برم داشت و ایستادم.

  • Escape RoOoM

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی